رمان دلارای پارت 350
دلارای پوزخند زد پسرک ابله قابل ترحم بود… آلپارسلان ملکشاهان برای از دست دادنش میترسید و چه ترس به جایی! _ هیچچیزی تغییر نمیکنه دلی میریم پدرتو میبینی و برمیگردی حتی شماره تماس هم با کسی رد و بدل نمیکنی هاوژین را با احتیاط روی تخت برگرداند و سمت دلارای برگشت حالا