رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 10 5 (1)

2 دیدگاه
نفهمیدم کی خودمو بهش رسوندم و انداختمش رو تخت قبل از اینکه بتونه حرکتی بکنه پامو لای پاش قفل کردم و با دستام دستاشو نگه داشتم . ترس رو‌ میشد از مردمک لرزون چشم هاش خوند الان دیگه وقتش بود . بس بود هرچی دوری کرده بودم ازش لب هامو…
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 9 0 (0)

8 دیدگاه
      اینو گفت و چشماشو بست . حالم داشت از خودم بهم میخورد ، سوییچ رو برداشتم و دویدم سمت ماشین ‌ پامو تا ته رو گاز فشار دادم و بعد از ده دقیقه خودمو جلو بیمارستان دیدم .‌ تیدای بی جون رو به بغل کشیده و فریاد…
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 8 5 (1)

1 دیدگاه
    از زبان تیدا   حس کسی رو داشتم که به روحش تجاوز شده . اون حق نداشت اینجوری اذیتم کنه صدای آیفون اومد و رفتم لباس بپوشم .‌ یه تاپ چسبون مشکی ، یه کت خوشرنگ شیری ، شلوار دمپا گشاد مشکی و شال سفید پوشیدم و یه…
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 6 0 (0)

4 دیدگاه
  حدودا ساعت نزدیک به سه صبح بود که رسیدیم خونه و من که نای راه رفتن نداشتم با حال زاری پرسیدم :   کدوم اتاق منه ؟   – طبقه بالا رو به روی اتاق من .‌     واییییییییییی خدایا بسه دیگه .     بهراد بی اهمیت…
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 5 5 (1)

1 دیدگاه
  دیروز با تموم نحس بودنش تموم شد و حالا من ، جلوی آیینه آرایشگاه عروسی بودم که نه داماد عاشقی چشم به راهم بود ، نه پدری دل نگرون که نگران آیندم باشه و نه مادری دل آشوب که یه چشمش اشک و یه چشمش خون باشه . و…
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 4 5 (1)

4 دیدگاه
  ماشینو زد کنار و‌ سرشو گذاشت رو فرمون ، از نفس های تندی که میکشید مشخص بود خیلی عصبانیه حس کردم مایع گرمی از بینیم خارج شد . با چکیدن قطره های خون ، روی مانتوم خیلی سریع از ماشین پیاده شدم و دستمال گرفتم جلو دماغم   –…
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 3 1 (1)

11 دیدگاه
    با هم از اتاق رفتیم بیرون و در برابر چشمام های منتظر پدر هامون گفتیم که به تفاهم رسیدیم . قلبم بیقراری میکرد در برابر آینده ای نامعلوم . از طرفی نمیتونستم اینجا بپوسم و اون مردتیکه رو تحمل کنم و از طرفی هم این ازدواج بی سر…
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 2 3.7 (3)

8 دیدگاه
    درسته از بابام متنفر بودم ولی درکل از همهههههههههههههههههه مردا بدم میومد ، از ازدواج میترسیدم .. از اینکه به سرنوشت مادرم دچار شم میترسیدم … التماس کردن پیش بابا قطع به یقین جواب نمیداد چون میخواست زجرم بده و من با ناله هام اونو به خواستش میرسوندم…
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 1 5 (2)

4 دیدگاه
        تیداااااااااااااا دختره ی خیره سر مگه با تو نیستم ؟ چرا جواب نمیدی ؟ چرا نهار آماده نیست ؟؟؟؟؟   زیر لب زمزمه کردم :   الهی کارد بخوره تو شکمت .   با داد بعدی بابا سریع و با قدم های محکم از اتاق رفتم…