🍃•°|فئــْودآل|•°🍃
☘️🍃🍃☘️
کلافه سری چرخاند:
_ چه صلاحی باباخان؟
خسروخان جلوتر رفت، دستی به کمر ساتنی و نرم ابرش کشید:
_ افسانه دختر خوبیه، زنت شده، خوبیت نداره نری سمتش، مردم حرف و حدیث میسازن…دخترهی پاپتی که مسمومت کرد رو از سرت بیرون کن!
پر حرص خیرهی پدرش شد:
_ باباخان، گفتم کار اون نبوده، یکی راجع به من و گلین فهمید که همچین کاری کرد، خواستن که شما گلینو بندازی بیرون، به هدفشون هم رسوندیشون، دمت گرم!
خسروخان اخم کرده شانه عقب داد:
_ کلامتو بشمار پسر، گلین وصلهی تن تو نبود و نیست، خبر دارم هفتهی پیش پاشدی رفتی ده پایینی، رفتی سراغش، دیدیش یا نه رو نمیدونم…اما دیگه نشنوم، زنت اون بالا با مادرد داره درددل میکنه، از نبودنت میناله، دختر خانه، بی کس و کار که نیست، حق داره بخوادت!
با حیرت و ناباوری خندید:
_ از کی تا حالا زن حرف بزنه شما جدی میگیرین باباخان؟ کجای این همه سال یبار به حرف زن و دخترت کاری کردی؟ هوم؟
جلو رفت و مقابلش ایستاد:
_ باباخان افسانه همون وصلهی ناجوره برا من، نمیتونه، نمیشه، نمیخوامش…گفتی اگه نگیرمش گلین رو شوهرش میدی، گرفتم که نکنی…ازین بیشتر نخواه ازم!
خان دستی به سیبیل پرپشت و جوگندمیاش کشید:
_ حاجیه سلطان گلین رو برا پسرش خواستگاری کرده!
دستانش مشت شد:
_ باباخان، دست نذار رو غیرتم…میدونی که گلین جون منه!
خسرو با تاسف سری تکان داد:
_ سی سالت شده اما هنوز کلهت باد داره پسر، محمد از گلین خوشش میاد، اون روز که سپردی اون برسونتش، میگه از حجب و حیاش خوشش اومده و اونم مثل تو باور نمیکنه که تو رو مسموم کرده باشه…
دست پشت کمرش گذاشت و چند قدم را دور اسطبل چرخید:
_ حاجیه سلطان هم که میشناسیش، هیچکس سر از کارش درنمیاره…هزار حرف پشت این دختره بیاریم بازم میگه میخوادش…نمیتونم رو حرفش حرف دیگهای بیارم، هم خودش، هم پسرش، هم خونوادهشون، پسندیدن!
انگار داشت پایان زندگی را در خودش میدید، قلبش میتپید، ذهنش داشت درد میگرفت از افکار بی شمار:
_ باباخان، تو یه کاریش میکنی…میتونی، نمیذاری دستشون به گلین برسه، به خدای احد واحد اگه گلین رو بخوان به زور بگیرن برا محمد خون به پا میکنم!
خسروخان خشمگین رو به پسر رشیدش کرده غرید:
_ به زور؟ از کجا معلوم اون رعیت خودش راضی نباشه؟ ها؟ چرا فکر کردی مونده پای تو افسانه رو ول کنی؟ چرا نمیذاری خودش تصمیم بگیره؟
نریمان سریع و مطمئن سر به طرفین تکان داد، امکان نداشت گلین پشت پا بزند به عشق و دوست داشتنشان:
_ نمیکنه، قبول نمیکنه، راضی نمیشه… گلین منو دوس داره، منم اونو…افسانه رو پرت کردی بینمون، نمیذارم یکی هم بندازی به جون گلین!
بدون آنکه منتظر حرفی از جانب پدرش باشد از اسطبل بیرون زد. مستقیم قدمهایش را به سمت عمارت برداشت، باید با مادرش حرف میزد، تنها کسی که میتوانست حاجیه سلطان را از تصمیمش برگرداند فیروزهبانو بود.
حاجیه سلطان از بعد اتفاقی که سر خلیل افتاد، شک کرده بود که میان نریمان و گلین چیزی هست، این را نریمان مطمئن بود، شک نداشت که حاجیه سلطان بو برده.
اینکه اینگونه بی آبایی از نریمان سعی داشت گلین را برای پسرش بگیرد، فرای تحملش بود، جانش بند یاقوتش بود، محال است دست کسی جز او دستش را بگیرد.
به در اتاق مادرش که رسید، در زد، زمزمهی آرام پشت در اجازهی ورودش را داد.
بی معطلی داخل شد و با دیدن فیروزهبانو و نارین، که مشغول بافتن موهای نارین بودند، مکث کرد. نمیخواست جلوی نارین حرفی بزند و از آنچه که هست بیشتر پررو شود.
_ نارین، برو اتاقت میخوام با مامان حرف بزنم!
نارین اخم کرده کش مو را به دست مادرش داد:
_ چیزی هست که بخوای از من قایم کنی مگه داداش؟ همه چیزو مامان بهم میگه!
در را محکم بست و غرید:
_ نارین، پاشو برو اتاقت!
ترس نگاه نارین عیان شد، دخترک نوجوان داشت یکهتازی میکرد و نمیدانست کسی هست از او قدرتر!
_ بچهرو میترسونی نریمان!
تشر مادرش را بی توجه کرد، نارین که سر موهایش را هولهولکی بست، روسریاش را سر کشید و بیرون زد.
_به قدر کافی بی ادب و گستاخ شده، بهتره یکم بترسه که یاد بگیره چطور رفتار کنه حرف بزنه!
فیروزه بانو از جا برخاست و با اخمهای نمادین این روزهایش مقابل میز آرایشش نشست:
_ خواستگار داره، اما اونقدر عقلش هنوز بچهس که نمیدونم چیکارش کنم!
پوزخندی به لبان نریمان نشست:
_ هنوز هجده سالش هم نشده مامان، خواستگار چی؟ همین افسانهای که خوابشو برام دیدی ۲۳ سالشه!
فیروزه بانو مشغول شانه زدن موهایش شد:
_ اونم منتظر خواستگاری کردن تو بود که عقب موند، از بس تو زن گرفتن سمج بودی!
_ نیومدم اینارو بشنوم…
خانمارباب، نشنفته میدانست قضیه از چه قرار است، نریمان فقط برای یک چیز در این عمارت جلز ولز میکرد:
_ باز چی شده؟
_ حاجیه سلطانو از خواستگاری پشیمون کن، نذار گلین رو برای محمد بگیره!
لبخندی به لب زد و خونسرد شانهاش را روی میز گذاشت:
_ فکر کردی بهش نگفتم؟ فکر کردی کم از گند کاریای این دختره گفتم؟ از چشمش نمیوفته، فکر نکن خودم دلم میخواد خواهرزادهمو بدبخت کنم!
نریمان چشم بست و دست مشت کرد تا مبادا صدایش برای مادرش بلند شود، در این خانه و عمارت، احترام هرکس را نمیگرفت، برای مادرش سعی داشت محترم باشد.
تو سروش وی ای پی هم نیست
خیلی جلوتره…..
اینجا خیلی عقب تره
داستان خیلی یکنواخت و خسته کننده پیش میره هیجان اولاشو نداره ، پارت های دیر ب دیر بدترش کرده 😐🤦
خیلی کم بوداا
ندا جون از این به بعد شما اینو پارت گذاری میکنین؟
نه عزیزم …
فاطمه امروز نبود من گذاشتم .
ندا جان یه پا در میونی بکن بلکه این پارتا رو طولانیتر کنن حالا آتش شیطان اگر کوتاهه هر روز پارت گذاری میشه ولی رمانی یه روز در میون یا هفتگی خیلی کمن
دمت گرم واقعن ،آتش پارتی به اون بلندی و بالایی داره 😌👌
سه تا پارتو یه پارت میذارم براتون ،میگی کمه؟دمپاییم کوووووو؟
درسته فاطی یه ذره خسیسه شام نمیده بهمون 😂
ولی دیگه نامرد نیست
اگه زیاد بود حداقل هر روز میذاشت براتون!
بازم ازش میپرسم .
😉 😂 😂 😂