رمان فئودال پارت 25

3.7
(6)

 

 

 

 

 

به اینکه کاش او هم همراهشان بود، قطعا از تفنگ میترسید، با صدایش هر بار به آغوش او پناه می‌آورد و احتمالا صدای جیغ‌های کوتاهش هم خنده را مهمان لب‌های نریمان میکرد.

 

یا حتی همراه با کودکانشان بر تراس خانه باغ آنجا، مینشستند و تاب بازی میکردند، او و گلین، دختر پسری که بی شباهت به گلین نبودند را تاب میدادند و با جیغ هیجان‌زده‌ی آنها، میخندیدند.

 

در همین افکار لذتبخش غرق بود که صدای یکباره باز شدن در اخم‌هایش را در هم کشاند:

 

_ در زدن بلد نیستـ…

 

با دیدن مادرش، حرفش را خورد، تفنگ را کنار گذاشته از جا برخاست:

 

_ بانو، چیزی شده؟

 

اخم‌های فیروزه در هم بود، نزدیک شد و با حرص غرید:

 

_ زنت چرا یه هفته‌س که تنهاس، نریمان؟

 

کلافه چشمی در حدقه چرخانده پوفی کرد، دوباره سر جا نشست:

 

_ به همون دلیلی که لقمه‌ی شما بود که گذاشتین دهنم، حداقل قورت دادنش دست خودمه، نیست؟

 

فیروزه‌بانو ناباور خندید، کم پیش می‌آمد نریمان بی احترامی کند:

 

_ نریمان مواظب حرف زدنت باش، اون زنته، دختر خان و خانزاده‌س، کسی که در شأن و منزلت توعه، نمیخوای اینو بفهمی؟ تا کی باید این افکار تو سمت و سوی اون دختره‌ی بی کس و کار رعیت‌زاده بچرخه؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کلافه‌تر از پیش دستی به سرش کشید:

 

_ بیخیال ما شو مادر من، نمیخوامش، زور که نیست…

 

_ پس بی جا کردی که دست به بکارتش زدی!

 

از رک بودن مادرش جا خورد، دست نزده بود، و کسی هم نمیدانست، فقط خواسته بود که آبروی افسانه را بخرد، تا کسی بخاطر او تهمت نزند، نگوید او را نخواست چون لابد عیب و نقصی دارد!

 

_ دستمال خونی رو فرستادم خونه اون گلین رعیت، همون دستمالی که خودت دادی دستم، محض اینکه یاد بگیری چطور با زنی که زنت شده رفتار کنی!

 

با دهان باز خیره‌ی مادرش بود که بیرون رفته در را به هم کوبید، گفت دستمالی که به خون زخم دست خودش اغشته بود و آنها با نام خون بکارت افسانه میشناختندش را برای گلین فرستاده.

 

آنها که نمیدانستند گلین هنوز با اوست، پس چرا باید چنین کاری کنند؟

از جا پرید و به دنبال مادرش دوید، میان راهرو بود، با بی‌بی آسیه حرف میزد، از بی بی که چیز پنهانی نداشت، داشت؟

 

بازوی مادرش را گرفته با ملایمتی که اغشته به خشم بود به سمت خودش چرخاندش:

 

_ چیکار کردی مامان؟

 

فیروزه بانو اخم کرده بازویش را از میان انگشتان پسرش بیرون کشید:

 

_ کاری که باید خیلی وقت پیش میکردم!

 

عصبی دستی در هوا تکان داد:

 

_ بانو من و اون که با هم نیستیم دیگه، چیکار میکنی؟ باباش ببینه نمیگه دخترش چیکار کرده؟ میخوای بیچاره‌ش کنی؟ زود خبر بده برشگردونن!

 

 

 

 

 

 

پوزخندی زد:

 

_ اینجوری که تو داری براش جلز ولز میکنی مشخصه با هم نیستید، خجالت نمی‌کشی؟ من پسر خائن تربیت کردم؟ هان؟

 

بی‌بی با خجالت سر به زیر انداخته و بحث آن دو را گوش میداد.

 

_ چه خیانتی چه تربیتی، چی میگی مادر من؟ چه ربطی داره؟ زود خبر برسون ندن دستش، سریع…محض رضای خدا برای دختر بیچاره دردسر درست نکن!

 

بی‌بی که حرف‌ها را شنیده بود، سخت نبود فهمیدن اینکه راجع به چه کسی میگویند، اینگونه که پیدا بود فیروزه بانو ضربه را زده و حالا منتظر نتیجه نشسته تا ببیند چه کسی ضرب دستش را نوش جان میکند.

 

آنها که گرم دعوایشان بودند، به آرامی عقب کشید و از پله‌ها پایین دوید، سراغ پسرش رفت که کنار ماشین ایستاده و با دستمال ابریشم مشغول تمیز کردن شیشه‌هایش بود.

 

صدایش زد و وقتی به سمتش برگشت اشاره زد:

 

_ بیا اینجا ببینم!

 

سریع به بی‌بی‌آسیه نزدیک شد:

_ جانم دایه؟

 

سر در گوش پسرش فرو برده لب زد:

 

_ بدو برو سمت خونه حاج خیرالله، یکی اونجا میخواد بی آبرویی کنه، جلوشو بگیر، بدو پسرم!

 

با تعجب دست مادرش را گرفت:

_ چه بی آبرویی دایه؟ باز گلینو میخوان اذیت کنن؟

 

 

 

 

 

 

 

 

گلین را همانند خواهرش دوست داشت، همبازی‌های کودکی بودند، از فامیل‌های قدیم‌الایام.

_ آره آره وقت نیست سوال نکن، برو سریع باش!

 

جوان عقب کشید و با هول و ولا به سمت ماشینش دوید. تا از عمارت بیرون نزد نگاه بی‌بی هم از ماشین کنده نشد.

 

_ بی‌بی‌آسیه، کجا رفتی؟ راننده رو کجا فرستادی؟

 

از صدای فیروزه‌بانو کمی هول کرد و به سمتش برگشت، لبخند زد:

 

_ جانم خانم ارباب، والا فرستادمش یه چند قلم وسیله بیاره از بازار، تو مطبخ کم داشتیم!

 

بانو بی اهمیت سری تکان داد:

 

_ خیله خب، بیا این پسرو راضی کن بیاد باغ خان بزرگ، سر دنده لج گیر کرده، زنشم مونده پای بدبختیاش، بیچاره افسانه!

 

جملات آخر را با خود زمزمه کرده بود، در آخر هم دستی به سرش گرفته بیرون رفت.

نفس عمیقی کشید و پله‌ها را به مقصد اتاق نریمان بالا رفت، هن هن کنان نفس میگرفت و به سمت اتاق قدم برمیداشت.

 

در زد و نریمان با حرص غرید:

 

_ تمومش کنید نمیام نمیخوام!

 

ناچار بی اجازه وارد شد، داشت کمربند میبست، احتمالا برای اسب سواری!

_ مگه نمیگم بی اجازه نیاید تو؟

 

_ تصدقت بشم ننه، حرص و جوش نخور حلش کردم!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
Screenshot 20220919 211339 scaled

دانلود رمان شاپرک تنها 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته…
دانلود رمان بوی گندم

دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی 0 (0)

11 دیدگاه
      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۵ ۲۲۲۸۱۵۶۲۸

دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که…
127693 473 1

دانلود رمان راز ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۶ ۱۱۰۶۰۷۴۴۳

دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و …
رمان شاه خشت

دانلود رمان شاه خشت به صورت pdf کامل از پاییز 3.3 (7)

8 دیدگاه
  خلاصه: پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بی‌کسی، مجبور به تن‌فروشی می‌شود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیل‌زاده از تبار قاجار می‌گذارد، فرهاد جهان‌بخش. مردی با ظاهری مقبول و تمایلاتی عجیب که..
رمان اوج لذت

دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی 4.2 (32)

بدون دیدگاه
  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته…
Screenshot 20221015 143117 scaled

دانلود رمان مارتینگل 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام…
IMG 20230123 235746 955

دانلود رمان آمیخته به تعصب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه…
IMG 20230123 123948 944

دانلود رمان ضماد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رهگذر
رهگذر
5 ماه قبل

نمیشه بیشتر پارت بزارین

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x