رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 11 3.3 (8)

1 دیدگاه
      -احترام؟! شماها مگه به من احترام گذاشتین که از من احترام می خواین…؟!     ماهرخ با عصبانیت خواست دستش را عقب بکشد ولی زورش نرسید…   شهریار نگاه عمیق تر و سردتری کرد… -قبلا هرچی بوده رو بریز دور ماهی اما حالا اون نسبتت با منه…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 10 4 (9)

بدون دیدگاه
      -آروم باش پسر… چرا عصبانی شدی…؟!   -به خاطر اینکه فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی تا زن آدمی بشی که ازش متنفر بودی…؟!     ماهرخ دلش خون بود اما باز هم تظاهر کرد. اجبارهای زندگیش آنقدر بودند که او بلد بود چگونه حفظ ظاهر کند.…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 9 3.9 (9)

1 دیدگاه
      -حاج اقا صبح خیلی زود رفتن خانوم…!     ماهرخ با مکثی نگاهش کرد و گفت: عزیزم میگم من و ماهرخ صدا کن…!     صفیه نخودی خندید: چشم خانوم بزار یکم بگذره، کم کم عادت می کنم…!   ماهرخ لبخند زد. صفیه خانوم زیادی با نمک…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 8 4.2 (9)

بدون دیدگاه
    باز هم جای شکر داشت که در ان عمارت مخوف نبود. خانه حاج شهریار شهسواری زیادی لوکس و شیک بود. یک خانه باغ شیک درست در بهترین منطقه شهر…   ماهرخ بدون توجه به اطرافش یا حتی زیبایی باغ پشت سر شهریار وارد ساختمان شد.   شهریار حس…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 7 4.1 (7)

1 دیدگاه
      همه چیز در مدت زمان خیلی کوتاهی عوض شد. ماهرخ در ازای عمل مهگل، آزادی اش را فدا کرد.   عقد موقت مردی شد که از او متنفر بود. یک اجبار…!!!   تمام وجودش را حرص و خشمی غریب پر کرده بود که هر آن منتظر انفجار…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 6 4.3 (9)

بدون دیدگاه
      ترانه چندبار پشت سرهم در زد ولی کسی جواب نداد. دلش آشوب شد. ماهرخ گفته بود، بیاید و حال در را بازنمی کرد.     سریع با کلید یدک در را باز کرد و وارد خانه شد. در کمال حیرت ماهرخ را دید که نقش زمین شده…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 5 4 (7)

بدون دیدگاه
        -حواست بهش باشه من دارم میام، برام لوکیشن بفرست.   نصرت چشمی گفت و تلفن را قطع کرد. لوکیشن را فرستاد و سمت دخترک رفت. کنار ماهرخ نشست… -خانوم حالتون خوبه…؟!     ماهرخ بی حال و رنگ پریده کمی خود را جمع و جور کرد…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 4 4.4 (7)

1 دیدگاه
      حیران و سرگشته توی خیابان می راند. دوست داشت گریه کند اما ماهرخ مغرور نمی خواست دیگر اشک بریزد. مهگل برایش ماندنی نبود و همیشه ان طایفه را ترجیح می داد ولی به عنوان تنها کسی که داشت نمی توانست چشم پوشی کند…   یعنی باید برای…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 3 4.7 (6)

1 دیدگاه
        آشفته بود. نمایشگاه را به کاوه سپرد و خیلی زود به بیمارستان رفت. حال مهگل بد شده بود.   نفس کشیدن هایش یک در میان شده بود. لحظات سخت و دردناکی بود… لحظاتی که داشت دوباره تکرار می شد…!     وارد بیمارستان شد و یک…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 2 4.3 (8)

بدون دیدگاه
      در گیر و دار بیماری مهگل و پیشنهاد شهریار نمایشگاه نقاشی اش هم آماده برگزاری شد. تمامی کارها را با کمک کاوه انجام داد. کاوه برایش بیشتر از یک دوست بود. او یکی از تنها کسانی بود که داشت…!!!   قبل از رفتن به گالری به مهگل…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 1 3 (6)

11 دیدگاه
      -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم….   ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد…   دخترک عاصی از نگاه مرد، با حرص گفت: لطفا حرفتون…