-خب مثل آدم حرف بزن…! ماهرخ آنقدر عصبانی بود که دوست داشت گردن شهریار را بشکند. -می خوام لج کنم… من پام و تو اون عمارت نمیزارم…! ترانه از این همه نفهمیدن عصبانی شد و غرید: اه بسه دیگه ریدی به اعصابم… بگو…
راوی وجود ماهرخ گرم و گرمتر می شد. این مرد این روزها متفاوت تر از همیشه بود. از هر فرصتی برای ایجاد یک هم خوابی دو نفره استفاده می کرد. شهریار از پشت میز بلند شد و سمت ماهرخ رفت. دخترک با تعجب نگاهش…
برای تولد شهریار شوق و ذوق داشتم. حتی این مدت خودم غذا درست می کردم و صفیه به کارهای دیگر می رسید. شهریار عاشق دست پختم بود و چند باری خودش مستقیم و غیر مستقیم گفته بود… طبق سفارشش داشتم زرشک پلو با مرغ درست می…
قلم مو را کنار گذاشتم و به بوم تکمیل شده نگاه کردم. زیبا شده بود… آنقدر نقاشی طبیعی بود که احساس می کردی شهریار رو به رویت است… دستم را پاک کردم و سمت اتاقک کوچک کارگاه که حکم مثلا آشپزخانه را داشت، رفتم. قهوه آماده…
راوی شهریار خسته با سر و وضعی بهم ریخته وارد اتاق شد. فکر می کرد ماهرخ خوابیده اما وقتی با قیافه وحشت زده اش رو به رو شد، کلافه چشم بست و نفس عمیقش را بیرون داد… ماهرخ با نگرانی و ترس…
خنده ام را از حالت بامزه اش کنترل کردم… – به خاطر اینکه اتفاق افتاده…؟! نگران شد.. – چی شده…؟! نمی دانم چگونه مطرح کنم…؟! با خجالتی که دست خودم نیست، گفتم: حاج خانوم شدم، رفت…!!! چشمانش درشت شد… -واقعا جدی میگی…؟!…
-حالا در کنار حضرت یار خوش گذشت…؟! شهریار سمت بهزاد چرخید… -انگار شما هم از قافله عقب نموندی بهزاد خان…!!! بهزاد با چشمانی براق خندید… -چه کنیم دیگه نخواستیم از داداشمون عقب بمونیم…!!! شهریار تک ابرویی بالا اندتخت… -چقدر جدی هستین…؟! بهزاد…
پلک هایش را باز کرد. کمی نیم خیز شد اما با درد خفیفی که زیر دلش پیچید اخم هایش درهم شد… دست روی شکمش گذاشت. لخت بود… با یادآوری دیشب و رابطه اش با شهریار باعث لبخندی روی لبش شد… دیشب حس و حال…
شهریار بی میل نگاه گرفت و به چشمان پر شیطنت عسلی دخترک خیره شد. مهربان خندید… -خدا زیبایی ها رو داده برای نگاه کردن…!!! ابروهای ماهرخ بالا رفت. -جونم حاجی راه افتادی…؟! اگه این زیبایی ها برای نگاه کردنه چطوره بزاریم جلوی دید عموم…!!! …
دغدغه این روزهایش شده بود شهریاری که بهش ابراز علاقه کرده و او در شرایطی قرار داده بود که کنار آمدن سخت بود… با آنکه حمایت های ریز و درشتش دلش را گرم کرده بود ولی هنوز هم در تصمیم گیری هم مردد بود… …
دهان ماهرخ مانند ماهی باز و بسته شد. حرف هایش یادش رفت. چشمان عسلی درشت شده اش در نظر شهریار زیباترین چشم های دنیا بود. این دختر برای خودش بود. باید اسمش را برای همیشه تو شناسنامه اش وارد می کرد. نگاهش پایین تر آمد…
شهریار وقتش را تلف نکرد. جلو رفت و سینه به سینه ماهرخ شد و او را به داخل اتاق کشاند… ماهرخ جا خورد… – جرا همچین می کنی؟! می خوام برم لب ساحل…!!! شهریار نیشخند زد: یه درصد فکر کن من بزارم تو…
بچه ها متعجب از حرف های ترانه، حیرت زده نگاهم کردند…. حتی شاهین هم جا خورد… یاسین چشم درشت کرد: چه بی خبر…؟! چشم غره ای به ترانه رفتم که پریسا گفت: بالاخره دم به تله دادی…؟! نگاهم ناخودآگاه به شاهین…
هردومرد سمتش قدم تند کردند و شهریار بی توجه به حضور پدرش گفت: جانم… درد داری…؟! ماهرخ نگاه خمار و خسته اش را به شهریار دوخت و بی رمق لب زد: آب….!!! شهریار خیلی سریع پرستار را خبر کرد تا به ماهرخ رسیدگی کند. حاج عزیز دستش را گرفت و…