رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 43 5 (5)

5 دیدگاه
      شهناز عصبانی بود. دوست داشت زبات دخترک را از حلقش بیرون می کشید. پوزخند زد: متاسفم برات که مادرت بلد نبوده به دخترش احترام به بزرگتر رو یاد بده…!!!     ماهرخ چشم در حدقه چرخاند و چون سعی داشت عصبانی نشود، متذکر شد… -حرف مادرم رو…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 42 4.8 (6)

2 دیدگاه
        رژ را بار دیگر محکم تر روی لبهایش کشید و با لبخندی غرور انگیز به خاطر زیبایی اش از جلوی آینه بلند شد.   نگاه دیگری به خودش انداخت. ست تی شرت و شلوار سفید مشکیش عجیب به اندام ظریف و موزونش می آمد.   موهایش…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 41 5 (6)

1 دیدگاه
      از کارگاهش بیرون زده و می خواهد سمت ماشینش برود که با دیدن شاهین می ایستد. ـ او اینجا چه می خواست…؟!   شاهین جلو امد و سلام کرد…   -اینجا برای چی اومدی…؟!   شاهین دل تنگ نگاهش می کند. عاشق است دیگر…   -دلم برات…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 40 5 (7)

1 دیدگاه
      -دوست ماهرخ، ترانه…!!!   شهریار جا خورد: اونوقت شما کی وقت کردید باهم آشنا بشید…؟!     بهزاد شانه بالا انداخت: شدیم دیگه…!!!   و نگفت همان ترانه شده بود آتش در زندگیش و دست از سر خودش و قلبش بر نمی داشت…!!!     -نمی دونستم…!!!…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 39 5 (5)

6 دیدگاه
        حاج عزیز با عصبانیت عصایش را به زمین کوبید: برام معما طرح نکن شهریار، حرف اصلیت و بزن…!!!     شهریار اخم کرد. او هم همان اقتدار و نفوذ ناپذیر بودن حاج عزیزالله خان شهسواری را به ارث برده بود. خیلی محکم گفت: مهگل باید بره…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 38 4.8 (6)

4 دیدگاه
        اخم های شهریار همچنان روی صورتش بود. نگاهش از نگاه رنگ پریده و غرق در خواب ماهرخ جدا نمی شد. داشت اذیت می شد و این حال دخترک قلبش را به درد آورده بود. انگار این دختر یک چیزهایی در گذشته در زندگی اش اتفاق افتاده…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 37 4.7 (6)

2 دیدگاه
        وجود ماهرخ در هم لرزید. دیوانه شد. اشکش هایش بند رفتند و حیرت زده نگاهش به صفحه گوشی بود و پیام مهراد….!!!     دیگر حالش دست خودش نبود. او هم این روزها را تجربه کرده بود و نمی گذاشت مهگل هم ماهرخ دیگری شود…  …
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 36 5 (5)

3 دیدگاه
-بیشتر مراقبش باشین… دچار حمله عصبی شده… سعی کنید از فضایی که حالش و خراب می کنه، دورش کنین…!!! شهریار جلو رفت و رو به دکتر گفت: ممنون دکتر زحمت کشیدین… دکتر تبسمی کرد: خواهش می کنم، وظیفه اس اما قبل رفتن…. دکتر نگاهی به ماهرخ کرد و گفت: دخترم،…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 35 5 (6)

4 دیدگاه
      شهریار دست به شانه پسرک زد و با جدیت گفت: قبلا دوست بودین و اونطور که من از خانومم…   به عمد واژه خانومم را بیان کرد تا موضعش را برای پسرک روشن کند.   -اهان داشتم می گفتم… اونطور که من از خانومم دیدم فکر نکنم…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 34 5 (7)

4 دیدگاه
        از دخترک جدا شد. هر دو مخمور بهم نگاه کردند. ماهرخ شرمگین نگاه گرفت…   -بوسیدنت بهم آرامش میده…!     دخترک نگاهش بالا آمد اما جز لبخند حرفی نداشت..   شهریار بوسه ای روی سرش زد و گفت: خجالت نکش… من میرم یه زنگ به…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 33 5 (7)

7 دیدگاه
      شهریار ابرویی بالا انداخت: شیطون شدی ماهی…؟!     ماهرخ با شیطنت توی چشم هایش نگاه کرد و با لحن دلبرانه ای گفت: خودت داری میگی ماهی… ماهی ها که یه جا بند نمیشن…!!!     مرد مات شد. خیره در چشمان پر شیطنت دخترک، کمرش را…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 32 4.8 (6)

4 دیدگاه
        شهریار با یادآوری تن و بدن ظریف ماهرخ، دلش آشوب می شد. دوباره او را می خواست. خودش هم از خودش در تعجب بود ولی دل حالیش نبود…!!!       صحنه های رابطه اشان یک به یک از جلوی چشمش می گذشت و در آخر…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 31 4.8 (8)

1 دیدگاه
        چشمان ماهرخ باز شدند. پلک زد. دیشب بین او و شهریار…!!!   با یاداوری دیشب و رابطه ای که بینشان شکل گرفته بود، خجالت بر وجودش چیره شد… هرچند رابطه چندان کاملی نبود اما هرچه بود شهریار او را تمام و کمال دیده و لمس کرده…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 30 5 (7)

بدون دیدگاه
        حق با شهریار بود. ان دو خواه یا ناخواه در کنار هم داشتند زندگی می کردند. اما زندگی مشترک چیزهای مشترک دیگری هم داشت که فعلا از عهده اش بر نمی آمد.     ماهرخ خواست عقب برود که شهریار نگذاشت و دست دور کمرش پیچید.…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 29 4.9 (7)

7 دیدگاه
        شهریار گفت: قبلا گفته بودم که حاج عزیز اونقدرا که نشون میده بد نیست….!!!     ماهرخ اما قبول نداشت چون دلش از دست ان پیرمرد خون بود.   اخم کرد: بیخود طرفداریش و نکن…!   -طرفداری نمی کنم، واقعیت رو میگم…!!!     ماهرخ باورش…