رمان ماهرخ پارت 43
5 دیدگاه
شهناز عصبانی بود. دوست داشت زبات دخترک را از حلقش بیرون می کشید. پوزخند زد: متاسفم برات که مادرت بلد نبوده به دخترش احترام به بزرگتر رو یاد بده…!!! ماهرخ چشم در حدقه چرخاند و چون سعی داشت عصبانی نشود، متذکر شد… -حرف مادرم رو…