دسته‌بندی: رمان حورا

رمان حورا

رمان حورا پارت 288

            چشم بست و عصبی سری تکان داد، دستش را خشمگین به سمت شکمم کشید:   _ این، بچه، از کیه حورا؟ این؟ محمد بود اره؟   دوباره به محمدی که نیم خیز شده بود نگاه کرد و همینکه قصد کرد به سمتش خیز بردارد عصبی جیغ کشیدم:   _ بسه بسه بسه…تمومش کن، ولش

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 287

            ناچار جلو رفتم و قبل انکه قباد ضربه‌ی بعدی را نثار محمد کند بازویش را چنگ زدم:   _ نکن قباد…نکن قسمت میدم نکن!   به یکباره به سمتم برگشت و چشمان سرخ از خشمش را به من دوخت و دستش برای زدن بالا رفت. وحشت زده دست روی شکمم گذاشتم و چشم بستم،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 286

          حورا     خیره به محمد لب زد:   _ این کیه حورا؟   محمد اخم کرد و جلوتر رفت: _ گفتم شما، جناب؟   من ترسیده در ان لحظه حتی اعتقادات محمد را هم زیر پا گذاشته و بازویش را چنگ زدم تا دعوا نشود:   _ محمد لطفا…   نگاه قباد به دستم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 285

            چند ساعتی گذشت و او همان کنار دیوار منتظر ماند، با بیرون رفتن وحید و کیمیا که راهی سمت ماشینشان شدند چشم ریز کرد، کوچه کوچکی بود و بخاطر مصالحی که ریخته بودند راه ماشین بسته بود.   حق هم داشتند، در روستا زیاد کسی ماشین نداشت! در همانطور باز ماند و وقتی از

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 284

          _ این، چجوری؟ یعنی چی؟ چجوری خودم خبر ندارم؟   سرخوش خندید و میوه‌ی دهانش را قورت داد: _ خب قرار بود خبر دار نشی دیگه…یه آژانس گردشگری بود، بهشون گفتم که زبانت خوبه، همچین یکم هم شرایطتو که توضیح دادم بیشتر موافقت کردن، اما مدارک تحصیلیت هم اونایی که میدونستم چیاس رو خودم برداشتم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 283

            به سینک تکیه دادم و اشکی که روی گونه‌ام چکید را با نوک انگشت گرفتم، بینی بالا کشیدم و نفس عمیق، نباید گریه میکردم، راهی بود که خودم انتخاب کرده‌ام، پس نباید پا پس بکشم!   با صدای بیرون چندبار پشت هم پلک زدم تا حالم بهتر شود، سپس لبخندی به لب نشانده بیرون

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 282

            اخم کرد و فنجان قهوه را برداشت:   _ دلگرمی این مدلیتو وردار واسه خودت!   جرعه‌ای از قهوه نوشید: _ تو میدونی کیمیا با کیا رفاقت میکنه؟   از سوال قباد گیج اخم کرد:   _ نفهمیدم، چطور مگه؟   پوزخندی زد، از خانه تا اینجا بارها مکالمه‌ی کیمیا با دوستش پشت خط

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 281

            وارد شرکت شد، هرکسی طوری نگاهش میکرد، شایعه‌ی روابط و زندگی زناشویی‌اش در میان کارمندان پیچیده شده بود، اینکه همسر دومش خیانت کرده و اولینشان هم ناپدید شده!   بماند حرف‌های یک کلاغ و چهل کلاغ، تا زمانی که حورا را پیدا نمیکرد هیچکدام ازین حرف‌ها اهمیتی نداشت. وارد اتاق کارش شد، منشی از

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 280

            عصبی‌تر مشتی به روی داشبورد کوبید:   _ نمیدونم کجا و چجوری چه حسی به لاله نشون دادی که حورا گول نقشه‌های مامان رو خورد و رفت اون بلا رو سر همه‌مون آورد…فکر کردی من خوشحالم که حورا نیست؟ تنها کسی که نجاتم داد از اون زندگی کثیف حورا بود داداش، بد چیزیو از

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 279

            اهمیتی نداد و با اخم درب کمک راننده را برایش باز گذاشت و سپس خودش هم پشد فرمان نشست، کیمیای دو دل شده، ناچار سوار شد و تشکری کرد.   به راه افتاد و به دستان لرزان کیمیا سعی داشت توجه نکند، مدام موبایلش را چک میکرد و او میدانست چیزی مهم است که

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 278

            صدای کیمیا بود، انگار با تلفن صحبت میکرد.   _ اره، داریا و بردیا رو سپردم به مادرشوهرم…نه جز وحید آدرسو کسی نمیدونه دیگه…نمیگم نترس!   آب دهانش را قورت داد و نزدیک‌تر شد، داشت در اتاق قبلی خود به دنبال چیزی میگشت گویا:   _ آره…بهش قول دادم درستش میکنم، ببینیم قبول میشه

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 277

            و همان حرفش تا سه روز من را به فکر واداشت، نگرانی‌هایم را دو چندان کرد، چرا هیچوقت به این فکر نکردم که ممکن است جایم را بیابد و به سراغم بیاید؟     راوی       عصبی ماهیتابه را درون ظرف شویی پرت کرد و قاشق را هم درونش. پختن یک نیمرو

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 276

            چند هفته‌ی دیگر هم گذشت، کیمیا سر پا شد، دو قلوهایش به سلامت دنیا آمدند، و به همان سرعت هم قد می‌کشیدند!   عکس‌هایشان را برای محمد فرستاده بود و من هم دیدم، زیادی ظریف و معصوم بودند، یک جفت پسر که شبیه پدرشان بودند. میشد آن ته چهره‌ی فرم بینی و لب‌ها را

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 275

            از من مادر نگران‌تر بود، واقعا زیادی دخترم را دوست داشت:   _ دخترم زودتر به مامانش خبر میده، نیاز نیست گشنگی بکشه!   به یکباره روی ترمز زد و شوکه به جلو پرت شدم، دستم را سپر کرده با کمک داشبورد نگذاشتم اتفاقی بیوفتد:   _ چته چیکار میکنی؟ ترسوندیم!   با چشمان

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 274

            با کیسه‌ی خوراکی‌ها برگشت، سوار که شد بدون آنکه حرکت کند قوطی رانی را به دستم داد و مشغول باز کردن پاکت کیک شد.   _ محمد نمیتونم باز نکن!   بی توجه به من بازش کرد و روی پایم گذاشت:   _ زود باش شروع کن، واسه تو نخریدم، واسه نخود فرنگی دایی

ادامه مطلب ...