رمان دلارای پارت 187
*** صبح با تکان های شدیدی دخترک ترسیده چشمهایش را گشود. با دیدن قیافهی اخمآلود آلپ ارسلان نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد ارسلان غرید _ فکر کردم مردی! دلارای دستی به موهای ژولیده اش کشید و او به غر زدن ادامه داد _ چت شده؟ قرص خواب خوردی؟ دلارای بدنش را کشید و خونسرد چشمانش را مالید این