رمان گلادیاتور پارت 206
و بعد از پر کردن لیوان خودش ، سر بطری را به طرف یزدان گرفت و خیلی عادی ادامه داد : ـ می خوری برای تو هم بریزم ؟ ـ نه ، سرم درد می گیره …………….. خیلی وقته فرهاد و می شناسی ؟ چون تا حالا تو دم و
و بعد از پر کردن لیوان خودش ، سر بطری را به طرف یزدان گرفت و خیلی عادی ادامه داد : ـ می خوری برای تو هم بریزم ؟ ـ نه ، سرم درد می گیره …………….. خیلی وقته فرهاد و می شناسی ؟ چون تا حالا تو دم و
اما گندم نظری کاملاً مخالف نظر نسرین داشت ……………. او هر کجا که نسرین را می دید امکان نداشت نتواند این دختر را بشناسد . ـ اما من تونستم تو رو درجا بشناسم . برام سخت نبود . نسرین سری تکان داد و فنجانی برداشت و برای خودش چایی ریخت
او هم آن اوایل ، وقتی برای اولین بار در این چنین پارتی هایی شرکت کرده بود ، حال و هوایی همچون گندم را داشت . ـ نمی خوای صبحانت و شروع کنی ؟ گندم نگاهش را سمت چشمان منتظر یزدان کشید و ثانیه ای بعد نگاهش تا سینه های
اما خیلی زمان نبرد که راهرو نچندان بلند اطاق ها را پشت سر گذاشتند و بعد از طی کردن پله ها ، به سالن بزرگ با نمایی مدرن رسیدند …………. سالنی که تمام مردان و زنان درون آن حوله پوش ، با حوله هایی همچون حوله در تن یزدان ، رفت و آمد می کردند .
گندم از گوشه چشم نگاهی به اویی که پشت دراوری که لحظه پیش او پشتش نشسته بود ، انداخت ………….. یزدان سشوار را به دست گرفته بود و موهای مرطوبش را خشک می کرد . ـ هنوز نه . ـ پس عجله کن . گندمی سری تکان داد و به سمت ساکش راه افتاد و بالای آن چمباته ای زد
ـ گفت برای صبحونه بریم محوطه استخر . مثل اینکه فرهاد استخر پارتی گرفته . ـ پس سورپرایز بعدیش این بود . و همراه با پفی از تخت پایین رفت و مستقیماً به سمت حمام راه افتاد . این تن خسته و له و لورده اش قبل از هر چیزی
به آرامی دست و پاهایش را آزاد کرد و با تنی که حس می نمود خورد و خمیر و خسته به نظر می رسد ، رو به کمر و طاق باز خوابید . گندم با حس شل شدن دست و پای او ، خودش را به سرعت از آغوش او بیرون کشید و
اما نمی دانست چه مقدار از شب سپری کرده که با حس ضربه محکمی که در شکمش نشست ، خواب از سرش پرید و ابروانش از دردی که در صدم ثانیه ای در شکمش نشست درهم فرو رفت . نگاهش را پایین کشید و با سر زانوی گندم که میان شکمش جا
یزدان حرصی نگاهش را سمت گندم کشید و با دست و اندک فشاری که به شانه او آورد ، مجبورش کرد تا او دوباره سر روی متکایش بگذارد . معترض و هشدارگونه صدایش زد تا گندم بداند چه می گوید : ـ گندم . اما گندم انگار
ابروان یزدان بیشتر از قبل درهم فرو رفت و در یک آن از حالت دراز کش بلد شد که گندم بر روی تخت افتاد و او رویش خیمه زد . ـ منظورت چیه ؟ گندم شانه هایش را درهم جمع کرد …………. انگار یزدان خوب بلد بود که او را
شاید با یزدان راحت بود ………….. شاید یزدان بعد از خدا تنها کس و کارش در این دنیا به حساب می آمد ………….. شاید یزدان توانسته بود جای خالی پدر و مادر و خواهر و برادر و هر آنچه که کمبودش را در زندگی اش حس می نمود ، پر کند ………….. اما آنقدر در احساساتش
یزدان با اطمینان از بالا رفتن گندم ، دست به لبه استخر گرفت و با یک حرکت خودش را هم بالا کشید و از آب بیرون آمد . با حرص و خشم نگاهی به گندم که انگار از سرما و ترس در خودش جمع شده بود و خودش را بغل گرفته بود انداخت
یزدان در حالی که حس می کرد ، ذغالی میان شیارهای مغزش جای گرفته که اینگونه از گوش هایش بخار بیرون می زند ، نفس عمیقی کشید و آرام تر از قبل پرسید : ـ می تونه چی ؟ ـ می تونه من و هم مثل بقیه دخترهاش ……. بفروشه
پلکی زد و نگاهش را با همان اخم از او گرفت ………….. نباید عقب نشینی می کرد …………. نباید جوری رفتار می کرد که یزدان را نسبت به حرف هایی که میان کریستیانو و فرهاد رد و بدل شده بود ، حساس می کرد …………… که اگر این اتفاق می افتاد ، دیگر آن وقت امکان
گندم نگاهش را سمت او کشید . هوا بسیار خوب و معتدل و دلپذیر به نظر می رسید ، اما گندم نمی دانست چرا با این وجود لرزی عمیق را در تنش حس می کند . ـ مگه میشه ؟؟؟ مگه ممکنه ؟؟؟ یزدان سری تکان داد …………. توضیح دادن