رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 212 3 (2)

3 دیدگاه
    نرگس هیچی نگفت و فرزان فقط یک قدم به جلو گذاشت… احساس کردم بغض داره اما نمیخواد بشکنه! فقط صدای نفسای خش دارش بود که به گوشمون می‌رسید و صدای مادرش دوباره بلند شد _نرگس؟!   با ویلچر سمتمون برگشت و من چهره شکستش و موهای سفیدش رو…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 211 5 (1)

10 دیدگاه
    پشت سرش وارد شدم و نگاهم به حیاط تر تمیز کوچیکی افتاد که دور تا دورش گلدونای شمعدونی چیده شده بود! نگاهم و به فرزان دادم که خیره بود به در آبی چوبی که ورودی خونه بود و باید برای رسیدن بهش چهار پنج تا پله رو بالا…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 210 5 (1)

5 دیدگاه
  ×   آوا*   _فرزان   نگاهش رو بهم داد که ادامه دادم _خوبی؟   سری به تایید تکون داد و بدون هیچ حرفی از ماشینش که تو محله قدیمی ولی سر سبزی پارک بود پیاده شد!… پشت سرش پیاده شدم‌ و گفتم: _کدوم خونست خب پلاکش؟!   خیره…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 209 3 (2)

22 دیدگاه
    _اولا مادر من خبر نداره من یا جاوید قراره سرزده بریم پیشش… البته شاید پدرم بهش گفته باشه اما در کل ساعت ده شبه… امشب نمیریم   چند بار پلک زدم _جاوید چی اون داره میره؟… مگه قرار نشد باهم برید   کلافه بود و با سوال پرسیدنای…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 208 5 (1)

5 دیدگاه
    ×××   آوا*   دنبالش کشیده شدم و حرصی گفتم: _چرا نمیفهمی منم بایــــد بیام!   دکمه پیراهنش و بست و سرش سمتم برگردوند _آوا بس کن… نه حوصله دارم نه خوشم میاد یه چیز و چند بار تکرار کنم   _چرا نباید بیام؟   _یه نگاه به…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 207 3.7 (3)

4 دیدگاه
    سری تکون دادم و پاکت نامه رو گرفتم دوباره سرم‌ جام نشستم که وکیل ادامه داد اما ادامه ی صحبتش عمویی بود که هیچ ازش خوشم‌ نیومده بود و معلوم‌ بود ناراضی از این تقسیم ارث _آقای آریانمهر شمام ارث پسری رو کامل دریافت می‌کنید اما قید شده…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 206 5 (1)

6 دیدگاه
      نمیدونم چقدر تو سکوت بودیم فقط میدونم ساعت ها بدون هیچ حرفی دراز کشیده خیره به سقف اتاق بودیم… نه من قصد رفتن داشتم نه اون می‌گفت برو… نه من خوابم میومد نه اون چشماش روهم می‌رفت!   سکوتمون طولانی شده بود و هیچ کدوم هم انگار…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 205 5 (1)

7 دیدگاه
    نگاهم و به فرزان دادم که یخ یخ به پدرش نگاه میکرد و من خوب می‌دونستم این چهره ی بی تفاوت نقابی بیش نیست و از دورن آشوب! نگاهم به فرزان بود اما با صدای گرومپ چیزی نگاهم و هول زده دادم به پدرش که از روی صندلی…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 204 5 (1)

3 دیدگاه
    ×××     خیره بودم به دستمال توی دست فرزان که هزار تیکه شده بود اما بازم در حال خورد کردنش بود و اصلا حواسش نبود من دارم‌ نگاهش میکنم و انگار توی دنیا دیگه سِیر می‌کرد. وَ همه ی اینا نشون میداد قیافه بی‌تفاوتش فیلمه و استرس…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 203 5 (1)

8 دیدگاه
      با نه قاطعم حرفش رو قطع کردم و سکوت کرد ولی بعد مکثی گفت: _گوش کن آوا… خوب گوش کن… من گفتم بزار یه تایمی بگذره قشنگ فکرات و بکنی وَ تو جوابتم دادی… با این حال من فکر میکنم داری اشتباه انتخاب میکنی چون این راهی…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 202 3 (2)

9 دیدگاه
      ×××   آوا   _دختر این قدر ترشی میخوری آخر سر اون بچه شبیه ترشی میشه بسه دیگه!   ظرف ترشی رو از روی میز برداشت که کلافه غر زدم _عدالت خانم تروخدا اذیت نکن حوصله ندارم! چیکار به ترشی خوردن من داری آخه؟   _به تو…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 201 5 (1)

12 دیدگاه
      ×××   _تسلیت میگم!   سری تکون دادم و با اخم نگاهی کردم به ته سالن و چشمم به عمویی خورد که اصلا تا حالا ندیده بودمش و بعد چهل روز تازه یادش افتاده بود پدرش مرده… نگاهم با اخم بهش بود و نمی‌دونم چرا اصلا ازش…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 200 5 (2)

9 دیدگاه
    با دلهره سری به چپ و راست تکون دادم _چی… چیو بگم؟!   نگاه معنی داری به شکمم انداخت که با ترس ادامه دادم _ن…نه… نه من و تو درباره این موضوع حرفامون و زدیم فرزان حتی… حتی اگه الانم پشیمون شدی من وَبالت نمیشم خودم از پس…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 199 3 (2)

10 دیدگاه
  ×××     با نوازش دستی رو صورتم چشمام و با ترس‌باز کردم ولی تو همون تاریکی اتاق چشمای براق عسلیش و شناختم و خیالم راحت شد… چشمای بازم و که دید دستش از حرکت ایستاد و آروم لب زد _بیدارت کردم!   یکم خودم رو عقب کشیدم و…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 198 5 (2)

بدون دیدگاه
    دیگه مرد روبه روم‌ اقابزرگ‌ نبود یه آدم پیر بود که زجر زندگیش به این جا کشونده بودش!   _خودش و سوزوند… با خودش منم سوزوند سوختنی که بدتر از مرگ بود و همیشه خودم و مقصر می‌دونستم و می‌دونم… خودمو با بچه ای که هیچ نقشی نداشت…