با نه قاطعم حرفش رو قطع کردم و سکوت کرد ولی بعد مکثی گفت:
_گوش کن آوا… خوب گوش کن… من گفتم بزار یه تایمی بگذره قشنگ فکرات و بکنی وَ تو جوابتم دادی… با این حال من فکر میکنم داری اشتباه انتخاب میکنی چون این راهی که داری انتخاب میکنی زندگی اون بچه که هیچ روی زندگی خودت و خودم و حتی زندگی جاوید قراره تاثیر بزاره… برای همین که من اسمت و فعلا نمیبرم تو شناسنامم… گذاشتم باز زمان بگذره تو فکر کنی که اگه پشیمون شدی دیر نشده باشه… این حرف من یعنی اسمت بره تو شناسنامم پشیمونم بشی دیگه راه برگشتی وجود نداره حتی اگه بخوای اون موقع که آب از آب گذشته احساس پشیمونی کنی من نمیزارم برگردی!
فقط نگاهش میکردم تو دلم ترس بود چون این مرد شوخی نداشت و نگاه ترسیده منو که دید ادامه داد
_خوب فکرات و بکن آوا خوبه خوب… اینم یادت باشه من بهت گفتم چه به جاوید بگی چه نگی من پشتتم… ولی تو باید انتخاب کنی… اینم یادت باشه من بهت گفتم راه درست از نظر من کدومه!
هیچی نگفتم… تو بد دوراهی گیر کرده بودم! دوراهی که هر کدومش و انتخاب میکردم دیگه راه برگشت نداشت و مغزم میگفت فرزان ولی قلبم میگفت جاوید!… با این حال از جاوید بیشتر میترسیدم… جاویدی که یک بار ازش بد خورده بودم… مخصوصا که الان خودش زندگی جداگونه داشت… با وجود این حرفا لبم و تر کردم و گفتم:
_من انتخابم و کردم… اما بازم وقت میخوام میترسم اشتباه کرده باشم!
سری تکون داد و به ظرف ترشیم نیم نگاهی کرد و برای این که از این حس و حال درام گفت:
_یعنی پسره؟!
لبخند کمرنگی زدم
_تا چند دقیقه پیش که مهم نبود دختر پسر شدنش
_حالا من یه چی گفتم… خودت چی فکر میکنی… دختر یا پسر؟!
نگاهی به شکمم که یکم برامده شده بود کردم
_حسی ندارم
_چه ترسناک!
نگاهم و بهش دادم که نیشخند زنان ادامه داد
_مادری که به بچش حسی نداره!… یعنی تو هم با این قلب مهربونت میخوای شبیه مادر من بشی؟!
سری به چپ و راست تکون داد و خودش جوابشو داد
_فکر نکنم!
یه لحظه دلم واسه مادرش سوخت
_تو هم حرفای اونو نشنیدی فرزان… نمیدونی چی بهش گذشته… من شاید فقط یکم درکش کنم با این اوضاعم پس زود قضاوتش نکن
_دیر نیست دیدنش!
شوکه نگاهش کردم و گفتم:
_یعنی چی؟!
_برگشته… پدر نمونم برگشته!… انتظار تموم شد فردا میاد!
باسلام وخسته نباشی خدمت شما نویسنده عزیز لطفاً اگر زحمتی نیست حداقل روزی سه تا چهار پارت بذارید ممنون از شما
وای چقد این پارت زیاد و جالب و… بود. ممنونم ازت خوشحالم کردی
میخواستم دیسلایک بزنم بعد متوجه شدم داری بهمسخره میگی و شوخی میکنی.
میخواستم لایک کنم دیدم نمیشه باز؛ ممکنه فکر کنند حرفتو جدی گرفتم و نفهمیدم داری شوخی میکنی. :))
خلاصه که نه لایک میشه کرد نه دیسلایک! ولی دمت گرم. خیلی بامزه گفتی عزیزم. :))🧡
خخخخخ 😅😅
ممنونم
بنظرم رمان رو ندی سنگین تری نویسنده خخ
دمت گرم عزیزم این نویسنده ها انگاربا مخاطبشون لجن چندبارگفتیم پارتا کمه لطف کن طولانی ترشون کن سرحرف خودشونم نیستن که گفتن چندوقت دیگه طولانی میشه نه به اون اوایل هم روزی دوپارت میزاشت هم یکم طولانی بود انوقت الان چشمتو واکنی ببندی تموم یعنی چی این توهین به مخاطبه که نظرش نادیده گرفته میشه توجه کنید لطفا”
عقده ای هستن دیگ چیکارشون میشه کرد
یکم ک مخاطب زیاد میشه فک میکنن کی ان