دسته‌بندی: رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 17

        رستا تند شد… -یعنی چی این حرفت…؟!   -یعنی اگه نمی بوسیدم اون پارسای بیشرف حرومزاده یه بلایی سرت می آورد…!!!     رستا جا خورد… -بلا سرم می آورد، مگه شهر هرته…؟!   امیریل پوزخند زد… -انگار تو باغ نیستی دخترخانوم… من دنبال اون مرتیکم تا مدرک علیهش جمع کنم و بفرستمش بالای دار… اونوقت

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 16

      -خب اینم دورهمیه عزیزم… اما بیا با ساسان آشنات کنم… در واقع به افتخار اشناییمون مهمونی گرفتیم…!!!   سپس رو به رستا کرد… -وای گوگولی من تو هم خیلی خوش اومدی…!!!   و روی هوا بوسیدش…   ساسان نگاه هیزش سرتاپای رستا را بالا و پایین کرد…   -ساسان جان با سایه و خواهرزاده اش آشنا شو…!!!

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 15

      راوی   نگاهش به پماد روی میز افتاد و یاد دخترک لجباز در ذهنش پررنگ شد… صورت خندان و شیرینش یا چشمان پر از شیطنش ترکیب زیبایی بود که می توانست در نظر هر مردی زیبا باشد اما او اجازه این را نمی داد تا هر مردی نگاهش کند…     سوختگی پایش سطحی بود اما شیطنت

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 14

      امیریل به ضرب از جا بلند شد که عزیز و عمه فرشته هم سمتش دویدند… حالا انگار زخم شمشیر بود…!     توی نقشم فرو رفتم… -وای امیریل چی شد…؟! ببخشید از دستم لیز خورد…!!!     امیریل نگاه تند و طوفانی اش را بهم دوخت که لحظه ای حساب بردم اما سعی کردم توجه نکنم…  

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 13

        همه خانه آقاجان جمع بودیم و مامان و عمو رضا قرار بود تا آخر هفته برگردند…     کنار حاج یوسف نشسته و با نگاه مهربانش من را بیش از پیش شیفته خود می کرد… -خب اینجور که تو خیره شدی بهم، فکر می کنم یه کاری می خوای برات انجام بدم…؟!     اخم مصنوعی

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 12

      -عزیز دستت درد نکته خیلی خوشمزه بود…!!!   عزیر لبخند مهربانی برایم زد… -نوش جان عزیز دلم…   سایه هم تشکری کرد که مورد لطف و مهربانی اش قرار گرفت…   آقا جان نگاهی بین من و سایه کرد و گفت: کارتون به کجا رسید…؟!   زودتر از سایه گفتم: تقریبا همه کاراش آمادست… عماد و امیر

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 11

          نگاه امیریل پر از بهت شد… اما کم کم ابرو در هم کشید و با عصبانیت نگاه دخترک کرد… -خجالت بکش…!     رستا شانه بالا انداخت… -به من چه؟ می پرسین وقتی هم جوابتون میدم یه دونه خجالت بکش برام ردیف می کنین…! خب می تونین ازم سوال نکنین…!!!     دوست داشت هم

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 10

        شاخک هایش تکان خوردند… مونا اینجا با امیریل چه کاری می تواند داشته باشد…؟! بیخود نبود موقع دیدنش لحظه ای حالش بد شد…!!!   فرشته خانوم رو به رستا کرد… -خوبی تو قربونت برم…؟! خبری از مامانت داری…؟!     رستا در حالی که یک چشمش به پله ها بود و یک چشمش به فرشته خانوم

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 9

        سایه لحظه ای دلش برای خواهش صدای مرد سوخت که دست رستای تخس را گرفت… -چشم آقا امیر اما به نظر من این دختر و زیادی لوس کردین که اینقدر تخس شده… یکم تنبیه بشه آدم میشه…!   رستا متعجب نگاه خاله اش کرد…   امیریل لبش به خنده کوچکی باز شد… دخترک تقصیری نداشت و

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 8

      وجود امیریل چنان از خشم آتش گرفت که پنجه هایش را درون دسته مبل فرو برد و تنها عماد متوجه حالش شد که ان هم می دانست بی نهایت روی این دخترک شیطان حساس است…     عماد نگاه نگرانی به امیریل کرد که هر آن چشمانش بیشتر سرخ می شدند…   رستا بی خجالت دست بر

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 7

      راوی   با رضایت از رستا نگاه گرفت. دخترک لجباز نمی دانست با این کارهایش بدتر امیریل را جری تر می کند… اما با فکر به اینکه او دقیقا با تعارف کردن چای یا شیرینی با ان وضعیت لباسش چند نفر چاک سینه اش را دیده اند، به طرز باور نکردنی داغ کرده و می خواهد گردن

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 6

        مامان با دیدن سایه چنان جا خورد که یک لحظه حس کردم نفسش رفت اما در حرکتی غافلگیرانه او را در آغوشش کشید و زیر گریه زد…     هاج و واج نگاه مامان کردم که بهم توپید… -چرا بهم نگفتی…؟!   سایه زودتر از من به حرف آمد… -خواستم سوپرایزت کنم….!!!   مامان خندید: خیلی

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 5

      رستا   سایه را با دلتنگی به آغوش کشیدم و گونه اش را بوسیدم… سایه هم دست کمی از خودم نداشت اما مانند خودم از ادمیت به دور بود…   -بسه دیگه حالم بد شد… احساس همجنسگرا بودن بهم دست داد…!!!   -خاک تو سرت لیاقت محبت نداری بیشعور…!   -محبتت رو بزار واسه امیریل جونت… به

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 4

      نگاهش خشم داشت. از مامان دلخور بودم. امیریل با چشم هایش داشت برایم خط و نشان می کشید…   صدای حاج یوسف باعث شد رشته نگاهش پاره شود.   -عمو جان دخترم خدایی نکرده کسی بهت حرفی زده…؟!   تحت فشار بودم. نمی توانستم حرف بزنم…! بغض بدی بیخ گلویم چسبید. مامان خوب مرا لای منگنه گذاشت…

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 3

      توی آغوشش فرو رفتم و حس پدرانه اش وجودم را گرم کرد…   -سلام حاج عمو… خوبی قربونتون برم…؟!   -خدا نکنه دخترم… کجا بودی این چند وقته…؟ سر نزدی بهمون…؟!   -ببخشید به خدا درگیر درس و دانشگاه بودم…!   خندید و پیشانی ام را بوسید… -تنت سلامت باشه دخترم…   بعد کنار رفتم و با

ادامه مطلب ...