رستا
سایه را با دلتنگی به آغوش کشیدم و گونه اش را بوسیدم…
سایه هم دست کمی از خودم نداشت اما مانند خودم از ادمیت به دور بود…
-بسه دیگه حالم بد شد… احساس همجنسگرا بودن بهم دست داد…!!!
-خاک تو سرت لیاقت محبت نداری بیشعور…!
-محبتت رو بزار واسه امیریل جونت… به منم نچسب…!!!
نگاهی به قد و بالایش کردم.
کمی از من توپر تر بود ولی لباس پوشیدنش از من بدتر…
شال نپوشیده بود و به جایش یک کلاه سر گذاشتت و موهای بلندش را دورش رها کرده…
-فعلا از دستم شکاره…! بعدم تو چیکار به اون داری…؟!
-به کار من نمیاد حاج آقاتون… ساکم رو بیار…!
-مگه حمالتم…؟!
سایه سمتم برگشت و براندازم کرد…
-جووون… چه حمال خوشگلی…!!!
بعد هم قهقهه زد که نگاه همه را به سمت خودش کشید…
شانه بالا انداختم و همراهی اش کردم…
دسته چمدانش را گرفته و مانند حمالی ماهر ان را به دنبال خودم کشیدم…
-به ستاره که حرفی نزدی…؟!
کمربندم را بستم…
-فعلا خودم هم ستاره خانوم رو نمی بینم چه برسه بخوام براش از اومدنت هم بگم…!!!
****
چمدانش را داخل اتاق مهمان گذاشتم و به سالن برگشتم…
-مثل اینکه ستاره نیست…!
-رفتن نامزد بازی…!
سایه خندید: نگفتم این آبجی ما از نازش بوده که این بدبخت رو پنج سال دنبال خودش کشیده…!!
#پست۲۷
-عمو رضا یه لحظه تنهاش نمیزاره…! انگار که بار اولشونه دارن ازدواج می کنن…!!!
-حالا عقد و عروسی کی هست…؟!
شانه ای بالا انداختم و سمت تلفن رفتم…
-نمی دونم…!
سایه متعجب گفت: پس حاج آقا داره زیر آبی میره…؟!
شماره رستوران را گرفتم…
-این زیرابیا از مامانم برمیاد ولی عمورضا نه…!
-مرسی از این همه اعتماد…!!!
تماس وصل میشود و ناهار را سفارش می دهم…
-خودت که خواهرت و بیشتر میشناسی…!!!
سایه چشم باریک کرد…
-توئه مارمولکم میشناسم…
اخم می کنم…
-به من چه…؟!
سایه پا روی پا انداخت…
-ساده است این دست دست کردنای ننت درست برمیگرده به تو…!!!
-من…؟!
-مستقل شدن رو دیگه از کجات درآوردی…؟!
-اهان اون و میگی… ستاره دیگه داره زیادی بزرگش می کنه اما خب وقتی ببینه تو قراره باهام همکاری کنی، دهنش بسته میشه…!
سایه مبهوت شد…
-چی داری میگی دیوونه… من دقیقا چه همکاری می تونم با تو داشته باشم…؟!
نیشم را باز می کنم…
-شریکم…! کافی شاپه بود درموردش باهات حرف زدم…؟!
سایه با حرص نگاهم کرد…
-گفتم توئه مارمولک داری یه گوهی می خوری…!!!
#پست۲۸
-تو بیخود می کنی جای من تصمیم بگیری بیشعور…!
مظلوم می شوم…
-لوس نشو سایه من باید خودم رو ثابت کنم و تو هم تو این راه بهم کمک می کنی…!
سایه دستش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت…
-چه برای خودش بریده و دوخته…؟! کاری نکن امیریل رو به جونت بندازما…؟!
-بیخود…! من و با امیر درننداز…!!!
-بخوای حفتک بندازی حتما این مارو می کنم…!
درمانده نگاهش کردم…
-سایه…؟! تو به عنوان شریکم باشی، کسی چیزی نمیگه اما من بخوام تنها یا یکی دیگه رو وارد کارم بکنم بدتر اصلا نمیزارن سمتش برم…! اصلا تو خودتم تو این زندگی یه کار درست و درمون نداری…!
سایه چشم در حدقه چرخاند…
-اونوقت جنابعالی چه سررشته ای تو این کار داری…؟!
جشمانم برق زد…
-یه دوماهی رفتم پیش یکی از بچه های دانشگاه که رستوران داشتن، کار یاد گرفتم… سایه قهوه درست می کنم، حرف نداره… تقریبا تموم نوشیدنی ها رو یاد گرفتم… یکم تو کیک پختن مشکل دارم که اونم عمه فرشته هست…! بستنی و دسر و چه می دونم این چیزارو هم یه نفر و استخدام می کنیم…!!!
سایه ابرو بالا انداخت…
-اونوقت مجوز و هزینه اجاره و دکور و خرید و این کوفت زهرمارا رو از کجا می خوای بیاری…!!!
نیش باز می کنم و خودم را روی مبل جلو می کشم…
-مجوز و به حاج عمو میگم که با اون برادرزاده درازش حرف بزنه…!
-منظورت به عماده…؟!
اخ اخ نمی دونین رستا داره چه اتیشایی میسوزونه که امیریل و دق داده… با همون پارتای اولش حسابی ترکونده بچم رو… 😂
#پست۲۹
سری تکان می دهم که می خندد: یه جوری میگی دراز که انگار امیریل و برادراش کوتاهن…؟!!
-سایه ول کن این حرفا رو… داشتیم در مورد کافی شاپ حرف می زدیم… کجا بودیم؟ آهان مجوز رو که هیچی، می مونه پولش که یکم پس انداز دارم و یه دو جا هم درخواست وام دادم… بقیه کسریش رو هم تو داری دیگه میاری تو کار میشی شریک من….!!!
سایه اخم می کند…
-نظر منم اصلا مهم نیست…؟!
پشت چشمی نازک کردم…
-تازه دارم بهت لطف می کنم که پولت به جای بانک، میشه سرمایه در گردش… تازه از علافی درمیای و یه کسب و کاری هم داری…!!! ببین تازه چقدر بهت لطف کردم….
دمپایی رو فرشی اش را از پا در می آورد و به طرفم پرت می کند…
-بیشعور عوضی…. اما با تموم بیشعوریت از پیشنهادت خوشم اومد و استقبال می کنم…!!!
نیشم پهن تر شد: پس مبارکه…!!!
و میان شادیمان زنگ خانه را زدند…
-غذامونم فکر کنم رسید…!!!
پیک بود…
مانتو را روی تاپم پوشیده و شالم را سرسری روی موهای بازم انداخته و با برداشتن کارت و کلید بیرون رفتم…
مسیر سنگفرش شده را در پیش گرفتم و در را باز کردم که پسرک آشنای ریز نقش با دیدنم نیشش باز شد…
-سلام رستا خانوم…!
برای گرم بودنش، لبخند زدم…
-سلام اقا محسن حالت خوبه…؟!
-خوبم خانوم… اینم سفارشاتون…!!!
کیسه ها را از دستش گرفتم و خواستم تشکر کنم که ناگهان با صدای جدی و خشن امیریل کپ کردم…
-آقا محسن من حساب می کنم…!!!
پسرک بیچاره با دیدن اخم های درهم و ترسناک امیریل عقب رفت و خنده روی لبش ماسید…
سمت امیریل رفت و دستگاه را سمتش گرفت…
اما من مات او و امیریل بودم که بعد از کشیدن کارت، محسن تقریبا با سریع ترین سرعت ممکن از انجا رفت…
دوست داشتم امیریل را خفه کنم…!!!
-ببخشید خودم پول داشتم…!
#پست۳٠
با همان اخم های درهمش جلو آمد و نگاهش روی موها و مانتو ام چرخید…
صورتش لحظه ای کبود شد…
دست روی سینه ام گذاشت و من را داخل خانه هل داد…
مات کارش شدم که با صدای عصبی غرید…
-با این ریخت و قیافه میان جلوی در…؟!
عصبانی شدم…
-وا مگه چمه که اینطور غضب کردی…؟!
امیریل نفسش را پر حرص بیرون داد…
-من نمی دونم چرا باید این موها همیشه خدا باز باشن… این چه مانتوییه رستا…؟!
نگاهی به خودم انداختم…
-شما باز گشت ارشاد شدی…؟!
خون خونش را می خورد وقتی جوابش را می دادم…
-اول باید زبون درازت و بچینم بعدش اون موهای بی صاحابت….
خنده ام گرفت و نمی دانم چرا اذیت کردنش را دوست داشتم…
دستی توی موهایم کشیدم و با نازی که توی صدایم بود، لب زدم…
-عه وا امیر دلت میاد این طلایی ها رو بچینی…؟ تازه می دونی چقدر میرن پول میدن تا این رنگی کنن، آخرم نمی تونن…!!!
لحظه ای حالت چشم هایش عوض شد و نگاهش تو کل صورت و موهایم چرخید و در آخر روی لب هایم نشست…
آب دهان قورت داد و چشم بست…
ذکری زیر لب زمزمه کرد اما من ان لحظه شیطان شده بودم…
دستی روی صورتش کشید…
باز نگاهش را بهم داد…
چشم باریک کرد و با اشاره به کیسه ها گفت: مهمون داری…؟!
#پست۳۱
سرم را کج می کنم و به تایید پلک میزنم….
-مهمونت کیه…؟!
چشمانم از شیطنت برق زد…
-فک کن شاید مهمونم پسره….!
با اخطار نگاهم کرد…
-می دونم خالت اومده پس بهتره مراقب حرف زدنت باشی…!
لب برچیدم…
-دوباره از تو دوربینا فضولی کردی…؟!
تیز نگاهم می کند که حساب کار دستم میاد…
-خالت همون دوستیه که می گفتی که قراره شریکت باشه…!
-تو هنوز تو اون موضوع گیری…؟!
غضب آلود گفت: درست حرف بزن…!
-خیلی خب بابا… آره سایه شریکمه…!!! اما امیریل به مامانم نگیا سایه اومده، قراره سوپرایز بشه…!
نگاه دیگری بهم کرد…
-بهتره بری تو، غذاهات سرد شد…
در حالی که عقب عقب می رفتم، با شیطنت گفتم…
-امیـــــــــــــر….؟!
با حالت خاصی نگاهم کرد…
-چی…؟!
لب گزیدم…
-جون من به مامانم نگیا….؟!
کلافه نفسش را بیرون داد…
-برو دختره فتنه…برو که بعدا حسابت و میرسم…!!
دوباره لب زیر دندان می کشم و با چشمکی دست بالا می اورم و بای بای می کنم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 173
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
والا تو این رمانا همه از عمو و زن عمو و عمه شانس می یارن و بچه های عمو و عمه هم عاشقشونن چیزی که ما دیدیم عمو ارث بابامونوبالا کشید عمه ها هم سایه مون روبا تیر زدن و بچه های عمو و عمه هم که نگم براتون…
😂😂😂
والا
این نویسندهه همه ی رماناش تو یک سبکن پسره مذهبی دختر امروزیه تو همشون موهای دختر طلاییه و چشاش ابیه پسره هم ورزشکار بابای پسره هم که حاجیه برخلاف مذهبی بودنش از اخلاق و رفتار دختره خوشش میاد
تازه داخل بعضیاشونم مامانه خیلی لوند و امروزیه یکیم هست برا مامانه میمیره😐🥴
پارممممممم 😂 😂 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣
این چیز ها توی عقده هاش گیر کرده 😂😂
میدونی رمان قراره چجوری پیش بره یا حداقل حدس بزن