امیریل به ضرب از جا بلند شد که عزیز و عمه فرشته هم سمتش دویدند…
حالا انگار زخم شمشیر بود…!
توی نقشم فرو رفتم…
-وای امیریل چی شد…؟! ببخشید از دستم لیز خورد…!!!
امیریل نگاه تند و طوفانی اش را بهم دوخت که لحظه ای حساب بردم اما سعی کردم توجه نکنم…
-چی شدی مادر…؟!
عزیز که نزدیک بود پس بیفتد از بس که او را دوست می داشت… هرچه بود نوه ارشدش به حساب می آمد…
امیریل بی توحه به هوچی گری های عزیز سمت سرویس رفت و من هم به دنبالشان…
توی آشپزخانه رفتم که سایه هم آمد…
-به عمد ریختی…؟!
پماد سوختگی را برداشتم…
-ندیدی همون اومدنی جقدر برام قیافه اومد که چرا هیچی سرت نیست و این چیه پوشیدی… فقط خواستم یکم دلم خنک بشه که شد…!!!
-زدی داداشم و ناکار کردی حداقل اون پماد و بیار بده ببرم براش…!!!
هولزده برمی گردم…
-حداقل یه صدایی بده آدم نترسه…!!!
محمد ابرویی بالا انداخت…
-الان تو ترسیدی…؟!
-از تو نه اما از اون داداش درازت خیلی حساب میبرم…!!!
-آهان الان حساب بردی و زدی سوزوندیش…؟!
بی توحه بهش از آشپزخانه بیرون می ایم که تنه ای هم نثارش می کنم…
-به تو ربطی نداره… برم این پماد و برای داداشت بزنم بلکه توی مجازاتم تخفیف قائل بشه…!!!
#پست۷۲
با استرس پشت در اتاق ایستادم و مانده ام در بزنم یا نه…
بدون آنکه اجازه بدهد عمه یا عزیز بیایند به خانه خودشان برگشته بود و حال من اینجا بودم بر سر یک دو راهی سخت…
صبر کردن در توانم نیست و در می زنم…
وقتی جوابی نمی گیرم دوباره ضربه ای می زنم…
-امیر یل خوبی…؟! برات پماد آوردم…!!!
چند ثانیه می گذرد تا در را باز می شود و اخم و تخمش نصیبم…
-چی می خوای…؟!
طلبکار بود دیگر…!!!
مظلومانه نگاهش کردم…
-به خاطر من اینجوری شدی، نمی خوام شب با عذاب وجدان بخوابم…!!!
دروغ که استخوان نبود در گلویم گیر کند…!!!
در را کامل باز کرد…
ست تی شرت و شلوار پوشیده بود…
با نگاهی که می گفت خر خودتی، غضبناک بهم خیره بود…
نمی دانم چرا خنده ام گرفت و نیشم باز شد…
گردن کج کردم…
-ببخشید، خیلی سوخت…؟!
اخمش بیشتر شد…
بدون حرف پماد را از دستم کشید…
ادب کردنش دقیقا به همین شیوه بود…
به حایش زبان من شروع به کار کرد…
-می خوای برات پماد بزنم البته اگر اسلام به خطر نمیفته…؟!
جا خورد…
-دیگه داری زیاده روی می کنی رستا…!
-نه به خدا قصدم خیره…!!!
چشم بست و کلافه نفسش را بیرون داد…
-رستا به قرآن نری همین جا جوری کتکت می زنم که دیگه فکر تلافی نیفتی…؟!
عصبانیتش را می شناختم و به شدت داشت خودش را کنترل می کرد…
قدمی عقب برداشتم و با ناز خندیدم…
-فقط خواستم کمکت کنم پسر عمه…!!!
قدمی سمتم برداشت که پا به فرار گذاشتم…
در کل لیاقت کمکم را نداشت…
#پست۷۳
با دل تنگی توی آغوش مامان فرو رفتم و محکم بغلش کردم…
-وای دلم برات تنگ شده بود مامان…
چشمانش پر اشک شدند…
-منم… اصلا دلم همش پیشت بود…
ابرویی بالا انداختم…
-پس به خاطر همین بود که دو هفته رفتی ماه عسل…؟!
چشم غره ای بهم رفت…
-آدم باش…!
-وا مامان یه جور گفتی فکر کردم از دوریم دق کردی ولی خدا شاهده همچین آب زیر پوستت رفته و خوشگلتر شدی…!!!
سایه کنارم زد…
-گمشو دیگه زر می زنه…!
بعد ستاره را بغل کرد…
-خوش اومدی آبجی… حالا خوش گذشت…؟!
چشمان مامان برق زد…
-آره خیلی، رضا خیلی خوبه سایه… یعنی امیدوارم یکی مثل رضا خدا نصیبت کنه…!!!
باز نتوانستم ساکت باشم…
-آهان فقط از این دعاهای خیر برای آبجیته… دخترت برگ چغندره…؟!
سایه گفت: یعنی میگی زن یه حاجی بشم…؟!
مامان خنده اش گرفت و صدایش را پایین آورد…
-والا که مردای این خانواده زن ذلیلن… اصلا یه جوری باهات رفتار می کنن انگار ملکه ای…!!!
چشم و ابرویی آمدم…
-بیا مرده داره عین یه جنتلمن با زنش رفتار می کنه… چی میگن احترام متقابل… بعد خانوم میگه زن ذلیله…؟!
#پست۷۴
-حرف نزنی نمیگن لالی…؟! منظورم اصلا این نبود…!
-اها
ن پس چی بود…؟!
-می خوام بگم بابای خدابیامرزتم همین بود منتهی عمرش به دنیا نبود ولی رضا یه چیز دیگه ایه…!!!
دست به آسمان بردم…
-خدا رو شکر که بازم خوشبخت شدی وگرنه دهن عموم سرویس بود…!!!
نگاه سایه کردم که با دیدن لبخند موذیانه اش چشم باریک کردم…
سایه نگاهم کرد…
-عمورضات مهر خوبیش رو هم همچین محکم زده…!!!
-کجا…؟!
مامان هاج و واج نگاهمان می کرد…
سایه با اشاره ای زیر گلوی مامان گفت…
-بیشرف با این سنش معلومه خیلی اتیشش تنده…!!!
با کبودی زیر گردن مامان نیشم باز شد…
-بزرگوار مک زدن گردن رو دوست داره…!!!
مامان درجا سرخ شد که بیچاره شالش را دور گردنش انداخت…
-تقصیر منه که دلم برای شما دو تا بزغاله تنگ شده…!!!
سایه شانه بالا انداخت…
-چرا ناراحت میشی… یکی دیگه حالش و برده با ما دعوا می کنی…؟!
مامان کیفش را چنگ زد و سمت اتاقش رفت…
-لیاقت مهربونی من و ندارین…!!!
و تق محکم در را بهم کوبید…
نگاهی به سایه کردم و دوتایی زیر خنده زدیم…
-سایه بگم پسر مجرد زیاد دارن، بیا دو تا سوا کنیم شاید بخت من و تو هم باز شد…؟!
دل به دلم داد…
-اگه تو مکیدن همچین تبحری داشته باشن، حرفی ندارم…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 153
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این امیریل بهتر بره یک دختر چادر روبنده ای از یک خانواده مشابه خانواده خودش پیداا بکنه در کل بهتره هرکس بره مطابق با شخصیت خودش طرف مقابلش رو پیداا بکنه نه اینکه بخواد دیگراان رو تغییر بده مثل فیلم دلشکسته آقای شهاب حسنی
گذشته از این تو این خانواده یجورایی همه خوبن فقط همین امیریل روی اعصاب آدم راه میره اعصابخوردکن نچسب
وقتی دو نفر اختلاف عقیده دارن و میخوان اردواج کنن باید یه نفر کوتاه بیاد یا امیریل کوتاه بیاد یا رستا