رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 7 - رمان دونی

 

 

 

راوی

 

با رضایت از رستا نگاه گرفت.

دخترک لجباز نمی دانست با این کارهایش بدتر امیریل را جری تر می کند…

اما با فکر به اینکه او دقیقا با تعارف کردن چای یا شیرینی با ان وضعیت لباسش چند نفر چاک سینه اش را دیده اند، به طرز باور نکردنی داغ کرده و می خواهد گردن ظریفش را بشکند…!!

 

حجم سینه های درشتش حتی از روی ان کتی که تازه عوض کرده بود هم معلوم بود…

 

اینجا نامحرم زیاد بود و دخترک ابایی نداشت…

برعکس خودش که در حال سکته بود، رستا به این مسائل توجهی نداشت…

 

 

چوب خط دخترک پر شده بود باید یک جایی درست و حسابی ادبش می کرد…

حتی ان شب در مستی کم مانده بود لخت شود که باز هم خوب از خجالتش درآمد و با نشان دادن ممنوعه هایش بدتر او را دیوانه کرده بود…

 

 

دستی به صورتش کشید و ذکری زیر لب زمزمه کرد.

رستا آرام و قرارش را گرفته بود.

همه جا فکر و ذهنش درگیر دخترک و سر به هوایی هایش بود تا صدمه ای به خودش نزند…

 

نگاهی به حاضرین و خوشحالی اشان انداخت که لبخند از روی لبشان کنار نمی رفت مخصوصا مادرش و عزیز…

 

خط کمرنگی از لبخند روی لبش نشست و نگاهش به رستایی افتاد که ما بین مادر و دایی رضا نشسته بود و زبان می ریخت…

دقیقا همین زبان ریختن هایش همه را مجذوب می کند…

 

-به نظر من یه جشن عروسی بزرگ بگیریم عمو…

 

بعد نگاه سایه انداخت و با خنده گفت: فکر کن سایه تو عروسی مامانت باشی و قر بدی… وای دلم خواست…

 

ستاره رنگ به رنگ شده و با آرنج به پهلوی رستا زد…

رستا محل نداد و سمت حاج یوسف چرخید…

-حاج عمو شما به یاری من بیا…!!!

 

حاج یوسف خندید…

-من چیکار می تونم بکنم پدر صلواتی…؟!

 

رستا گردن کج کرد و دلبرانه گفت: شما فقط اراده کن حاج عمو… من به توانابی های شما ایمان دارم البته…

 

نگاهش را هم به آقاجان داد…

-آقاجون عروسش رو مجبور کنه همه چیز خود به خود جور میشه…!!!

 

#پست۳۹

 

 

ستاره خانوم اعتراض کرد…

-رستا این حرفا چیه میزنی…؟!

 

 

رستا سمت ستاره برگشت…

-چه اشکال داره یه عروسی بگیرین…؟!

 

ستاره چشم غره ای رفت…

-از سن ما گذشته…!!!

 

حاج رضا طرف رستا را گرفت…

-ستاره خانوم هیچم نگذشته… اگه شما راضی باشین من حرفی ندارم…!

 

 

رستا با ذوق گونه حاج رضا را بوسید…

-دمت گرم عمو…!!!

 

سایه خنده کنان پشت حرف رستا را گرفت…

-حاج رضا شما هرجور خودتون صلاح می دونین وارد عمل شین، آبجی منم از خداشه منتهی روش نمیشه به زبون بیاره…!

 

 

ستاره با حرص نگاه دو دختر کرد که عزیز گفت: حق با این دوتا دختره… خلاف شرع که نمی کنیم… یه مراسم عروسیه تازه دل خودمونم شاد میشه…!

 

فرشته خانوم هم چشم و ابرویی آمد…

-خیلی وقته تو فامیل عروسی نداشتیم…

 

 

رستا با شیطنت ابرویی برای عمه اش بالا انداخت…

-عمه جون انشاالله نفر بعدی آقا امیریله…!!!

 

امیریل نگاه تیزی بهش کرد که دخترک نازی درون چشمانش ریخت و اخم مرد بیشتر شد…

 

 

عمه فرشته با ذوق گفت: خدا از دهنت بشنوه مادر… صدتا دختر براش ردیف کردم اما ندیده همه رو رد می کنه…!!!

 

سایه کاملا رستا را زیر نظر داشت و می دانست ان مارمولک چه نقشه ای دارد…

 

-پسرعمم سخت پسنده… یه دختر خوشگل و خانوم می خواد…!!!

 

سبحان لیوان چای را روی میز گذاشت…

– حالا فعلا بابای من و بفرستین سر خونه زندگیش بعدا به امیریل رسیدگی کنین…!

 

#پست۴٠

 

 

-این لباسه چطوره سایه…؟!

 

سایه با حرص غرید: بمیری رستا، انتخاب کن بریم…!

 

رستا اخم کرد: ناسلامتی عروسی مامانمه، خب باید یه چیز درست و درمون انتخاب کنم یا نه…؟!

 

-بیشعور تو می خوای صدای اون امیریل بدبخت و دربیاری… لباس از این باز تر نبود… اون این و تو تنت ببینه که این لباس رو جرواجر می کنه…!!!

 

 

رستا خندید…

-نه دیگه در این حدم دیگه خودم رعایت می کنم، منظورم به لباس پشت سریش بود، ببین چه خوشگله… اصلا عاشق تورش شدم…!

 

 

سایه نگاه لباس کرد و او هم خوشش آمد…

لباس تقریبا پوشیده بود به حز قسمت بالایی لباس که یقه گرد و بازی داشت اما مجلس زنانه بود و مشکلی نبود…!

 

-به نظر منم قشنگه اما خب باید بپوشیش…!!! امیدوارم اون مادر فولاد زره گیر نده…!!!

 

 

-بیخود کرده، دیگه تا این حدم حق نداره…

 

سایه سری تکان داد: آره عزیزم حق نداره اما دیدم چطور رفتی کتت و عوض کردی…!!!

 

سپس منتظر نشد تا رستا حرف بزند و داخل مغاره شد….

 

***

 

– به خدا مزاحم شما نمی شدیم، یه چیزی سفارش می دادیم…

 

عمه فرشته چشم غره ای به سایه رفت…

-تعارف می کنی دخترم یا اینکه خجالت می کشی…؟!

 

رستا خندید: سایه و خجالت عمه حزو عجایبه…!

 

 

سایه چشم غره ای بهش رفت که فرشته خانوم جلوتر رفت و دو دختر پشت سرش…

 

وارد سالن شدند و با دیدن حاج یوسف رستا جلو رفت و با صمیمیت احوال پرسی کرد…

سایه کمی معذب بود اما سعی کرد بی خیال باشد و کم کم یخش آب شد…

 

رستا نگاهی به دور خانه انداخت و همه جا ساکت بود…

انگار پسرها نبودند، هرچند اگر هم بودند صدایی نداشتند…

رستا خواست حرف بزند که با صدای امیریل حرف در دهانش ماند…

 

-یاالله… حاج خانوم مهمون داریم…!

 

#پست۴۱

 

 

امیر یل و عماد داخل سالن شدند…

 

حاج یوسف با دیدن پسر و برادرزاده اش با روی خوش به استقبال رفت…

 

سایه رو به رستا گفت: انگاری خیلی پا قدممون خوب بود…!!!

 

رستا شانه بالا انداخت…

-این دو تا سرشون و دمشون رو بگیری پیش هم هستن، زیاد سخت نگیر…!!!

 

 

دو دختر بلند شده و سلام دادند…

عماد نیم نگاهی انداخت و جواب داد.

امیریل هم جواب داد اما رستا را کاملا زیر نظر داشت و باز حرص خورد…

 

رستا بی خیال بود و سایه بی تفاوت…

انگار که این دو تا دختر با حیا هیچ میانه ای نداشتند و همه عین برادر بودند…

 

نفسش را سخت بیرون داد و با اجازه ای که گفت سمت اتاقش رفت تا دوش بگیرد اما عماد کنار حاج یوسف نشست…

 

 

فرشته خانوم چای آورد و خواست تعارف کند که رستا بلند شد و سینی را گرفت…

-بدین من عمه شما خسته شدین…!

 

فرشته با مهربانی سینی را به دستش داد…

-خدا خیرت بده مادر…! من برم شام رو آماده کنم…!

 

 

رستا چای را تعارف کرد و زمانی که به عماد رسید، امیریل هم وارد نشیمن شد و دقیقا با صحنه ای مواجهه شد که صورتش از حرص سرخ شد…

 

موهای دخترک از زیر شالش رها شده و به محض خم شدنش آبشار موهایش هم جلو آمد اما عماد بدون هیچ نگاهی چایش را برداشت و وقتی رستا قامت راست کرد، امیریل سمتش پا تند کرد و سینی را گرفت و غضبناک نگاهش کرد…

 

-من تعارف می کنم، شما زحمت نکش…!!!

 

رستا وا رفته نگاهش کرد.

-وا دو تا چاییه زحمت چیه…؟!

 

نگاه تند مرد روی موهایش چرخید که رستا متوجه شد و ابروهایش بالا رفت…

-رستا خانوم شما برو بشین… من هستم…!!!

 

بعد هم به شال و موهایش اشاره کرد و کنار عماد نشست….

 

#پست۴۲

 

 

رستا بی توجه به امیریل کنار سایه نشست…

سایه سر بغل گوشش برد…

-با اخم نگاش به توئه…!

 

 

رستا خندید و به عمد با نازی به چشم و صورتش سرش را کمی کج کرد و لب زیر دندان کشید، چشمکی زد موهای رها شده اش را به پشت سرش برد که بدتر اخم های امیریل توی هم رفت…

 

این دختر به هیچ صراطی مستقیم نبود…

 

تیره کمرش به عرق نشست…

این دختر نمی فهمید او یک مرد است و غرایزی دارد که با ان چشم های وحشی اش ناز می ریخت و موهای طلایی اش را تاب می داد و او را دیوانه می کرد…؟!

 

 

امیریل بی قرار بود…

تنش داغ کرده و احساس نیاز درونش بیداد می کرد…

مگر می شد یک دختر اینقدر فریبنده باشد که او را این چنین دیوانه کند و او کنترلی روی خودش نداشته باشد…؟!

قلبش تند می کوبید و پشت چشمانش طرح لبخند ناز دخترک هک شده و لامصب پاک شدنی نبود…!!!

 

 

حسش را درک نمی کرد…

روی هیچ کس به مانند او حساس نبود…

دوست نداشت چشم ناپاکی روی زیبایی هایش بیفتد…

شاید اگر اینقدر زیبا نبود، او هم این همه حساس نبود…؟!

 

 

آنقدر که در فکر بود، نفهمید عماد و پدرش در مورد چه چیز صحبت می کنند…

 

-عمه امشب نازنین و امیرعلی هم میان…؟!

 

فرشته خانوم چادرش را درست کرد…

-نه دخترم آخه خونه دایی نازنین دعوتن…!

 

دخترک رو به سایه سر چرخاند و با حالتی بامزه گفت: خوبه نامزد باشی بعدش هرشب خونه یکی چتر شی تازه بهت کادو هم میدن …!

 

سایه بی توجهی نثارش کرد که رستا بغ کرد…

 

فرشته خانوم با دیدن قیافه زار رستا لبخند زد: خب مادر ممکنه همه دوست نداشته باشن…!

 

سایه دست بهم کوباند…

-دمتون گرم فرشته خانوم… به خدا که این رستا یه تختش کمه… انگار که شوهر چه تحفه ایه…

 

سپس نگاهی به حاج یوسف کرد و ادامه داد: البته بلانسبت حاج یوسف که کاش همه شوهرای دنیا مثل ایشون بودن…!

 

#پست۴۳

 

 

رستا زیر خنده زد و دو مرد با بهت نگاه سایه کردند اما حاج یوسف خنده بلندی کرد…

 

-سایه خانوم شما به بنده لطف دارین اما به خدا همون تخفشم تو این دوره زمونه گیر نمیاد…

 

رستا سریع جواب داد: چه بهتر حداقل آمار طلاق اینقدر بالا نمیره…!

 

عماد وارد بحث شد…

-اونوقت می دونین چقدر آمار جمعیت می تونه کم بشه…؟! علنا زاد و ولدی هم دیگه در کار نیست…!!!

 

سایه ابرویی بالا برد…

-ببخشید اونوقت شما چرا تا این سن مجرد موندین…؟!

 

عماد وا رفت…

امیریل سعی کرد جلوی لبخند پهن شده اش را بگیرد که عماد گفت: کلی گفتم خانوم…!

 

سایه شانه بالا انداخت: اما خب برای منم سوال پیش اومد…!

 

فرشته خانوم یک دفعه با یادآوری چیزی سمت رستا برگشت…

-راستی امشب مامانت میاد خونه یا نه…؟!

 

رستا با نگاهی کنجکاو گفت…

-نه عمه شیفته…؟!

 

فرشته خانوم رو به حاج یوسف گفت: حاجی، خانوم محمدی امروز زنگ زده بود خونمون…!

 

حاج یوسف سری تکان داد: خیر باشه خانوم…!

 

فرشته خانوم با نگاهی به رستا چشم و ابرویی امد و با ذوق گفت: خیر که هست اما می دونم این خوشگل خانوم قبول نمی کنه…!

 

 

چیزی به یکباره از ته دل امیریل کنده شد و ضربان قلبش بالا رفت…

 

حاج یوسف ابرو بالا برد…

-حاج خانوم کامل حرف بزن ما هم متوجه بشیم…!

 

فرشته خانوم نخودی خندید: گویا پسرش رستا رو دیده و دلش رفته…حالا هم زنگ زده واسه خواستگاری که به ستاره جان بگیم…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 173

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنا
آنا
5 ماه قبل

چه تیکه ی با حالی

camellia
camellia
5 ماه قبل

دستتون درد نکنه🙇.ممنون بابت پارت گزاری منظمتون😊امیدوارم با همین فرمون جلو برید🤗

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط camellia
دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x