-عزیز دستت درد نکته خیلی خوشمزه بود…!!!
عزیر لبخند مهربانی برایم زد…
-نوش جان عزیز دلم…
سایه هم تشکری کرد که مورد لطف و مهربانی اش قرار گرفت…
آقا جان نگاهی بین من و سایه کرد و گفت: کارتون به کجا رسید…؟!
زودتر از سایه گفتم: تقریبا همه کاراش آمادست… عماد و امیر یل خیلی کمکمون کردن…
آقاجان سری تکان داد: دستشون درد نکنه اما وظیفشونه باباجان…!!!
سایه خنده اش گرفت…
-اما می تونستن قبول نکنن آقاجون…!!!
آقا جان اخم کرد…
-بیخود دخترم… آدمیزاد اینجور وقتا به درد هم میخوره که بتونه گره ای از کار باز کنه نه اینکه بی تفاوت بگذره… الحمدلله که این دوتا پسر تن خیر هم دارن…
عزیز هم به تایید حرف آقاجان گفت: راست میگه مادر… بازم مشکلی داشتین باهاشون درمیون بزارین… هرچی باشه مرد قانونن و بیشتر تو جامعه هستن…!!!
سایه نیم نگاهی بهم کرد و سپس رو به عزیز گفت: حتما عزیز جون…!!!
سپس بلند شد و رو به من گفت…
-پاشو کمک کنیم که باید بریم خرید…!!
عزیز مداخله کرد…
-کحا برین دخترا…؟!
لحظه ای با یادآوری دورهمی شهره از جا بلند شدم…
-نه عزیز دستت درد نکنه… آخه یه خورده خرت و پرت لازمه واسه کافه باید بریم خرید…!!!
-چی بگم مادر تعارف نداریم که… اما رفتین خرید، شام بیاین همین جا… به بچه ها هم میگم بیان دور هم باشیم…!!!
****
با دیدن مانتویی که چشمم را گرفته بود، دست سایه را گرفتم و به داخل مغازه رفتم…
-بیشعور عوضی مگه کش تنبونه که اینجور می کشیم…
-زر نزن سایه… لباسه رو ببین همچین خوراک امیریله، آخ که بپوشی اون حرص بخوره…!!!
امیریل با دیدن این لباس چه اتیشی به پا کرد😢😍
#پست۶۳
سایه حرص کرد…
-مگه مرض داری تو رستا… تنت میخاره…؟!
می خندم…
-چه جورم… ببین به خدا دست خودم نیست شاید مرض دارم واقعا نمی دونم اما دوست دارم همش حرصش بدم سایه… آخه می دونی اینجوری بیشتر بهم توجه می کنه…!!!
سایه دهانش باز ماند و بعد با تاسف سری برایم تکان داد…
-به خدا که عقل تو کلت نیست… بیچاره امیریل که تو سر دچارش شدی…!
پشت چشمی نازک کردم…
-خیلی دلشم بخواد تحفه…!!!
سپس نگاه فروشنده می کنم…
-خانوم بی زحمت حساب کنین…!!!
-همین الان خانوم… مبارکتون باشه…!!!
**
ساک خریدها را روی صندلی کناری ام گذاشتم و سایه هم خریدهایش را زیر میز گذاشت…
-وای هوا خیلی سرد شده… آدم قندیل می بنده…!!!
سری به تایید حرف سایه تکان دادم…
-آره تازه امیریل میگه اینا چیه می پوشی سردت نمیشه…؟!
-خب راست میگه عقل تو سرت نیست…
تیز نگاهش کردم…
-جوری حرف می زنه انگار خودش چادر می پوشه…؟!
-نمی پوشم اما مثل تو نیستم…!
اخم کردم…
-آره منم که زیر پالتوم کراپ نیم تنه پوشیدم و پاچه های شلوارم کوتاهه و تازه کلاهم جای شال سر کردم…!!!
گارسون قهوه و کیک هایمان را آورد…
تشکر کردیم و سایه با چشمان باریک شده گفت: تو هم دست کمی از من نداری فقط مونده گشت ارشاد بیاد بهمون گیر بده…!!!
#پست۶۴
-می تونی دو دقیقه ساکت شی… یهو می بینی ریختن سرمون دارن میبرنمون اونوقت کافیه امیریل بفهمه و دهنم و سرویس کنه…!!!
خندید و ابرویی برایم بالا داد…
-تو یکی حقته…!!!
دهنی برایش کج کردم و خواستم جوابش را بدهم که نگاهم به میز رو به رو جلب شد و امیرمحمدی که با یک دختر رو به رویش نشسته و حرف می زدند…
سایه نگاهم را دنبال کرد…
-خیره چی شدی…؟!
-امیرمحمد اینجا چیکار داره…؟!
سایه چشم درشت کرد و نیشش باز شد…
-فکر کنم طرف با دوست دخترشه…!!!
نگاه براق و شیطنت بارم را به سایه دوختم که منظورم را فهمید و با لبخندش کارم را تایید کرد…
بلند شدم…
-من برم یکم این پسرعمه جان رو اذیت کنم و برگردم…!!!
آرام سمت امیرمحمد رفتم و بی هوا ضربه ای به پشتش کوبیدم که بیچاره از جا پرید…
-تو اینجا چیکار می کنی…؟!
امیرمحمد با رنگی پریده سمتم برگشت و یک ان با دیدن من نفسش را راحت بیرون داد و چشم بست…
نگاهم را سمت دخترک ریز نقش چرخاندم که کم مانده بود از خجالت آب شود…
دخترک ترسیده دست در هم پیچاند و با تته پته سلام کرد که با نیش باز جوابش را دادم…
امیرمحمد عصبانی دستم را پس زد…
-بمیری رستا که جگرم تا خلقم بالا اومد…
-مرض مگه امیریل و دیدی…؟!
چشمانش درشت شد…
-مگه امیریلم هست…؟!
نیشم بازتر شد…
-قراره بیاد دنبالم…!!!
#پست۶۵
با هراس نگاهش را معطوف دخترک کرد…
-پاشو بریم…
خواست بلند شود که دست روی شانه اش گذاشتم و سرجایش نشاندم…
-بشین بابا شوخی کردم… امیر کجا بود حالا…؟!
بعد میز را دور زدم و روی صندلی خالی نشستم…
امیر محمد نگاه برزخی اش را بهم دوخت…
-خیلی بیشعوری رستا…!!!
اخم الکی روی پیشانی نشاندم…
-تو بیشعور تری که راجع به دوست دخترت بهم نگفتی…!!!
دخترک با خجالت کفت: ببخشید شما رستا خانومید…؟!
اخمم باز شد…
-من و میشناسی…؟!
لبخند محجوبی زد…
-بله محمد از شما برام گفته…!!!
دست زیر چانه گذاشتم…
-خب پس ذکر و خیرم بوده… شما اسمت جیه…؟!
دخترک نگاهی به محمد و سپس من انداخت…
-من فرنازم، هم کلاسی محمد…؟!
-هم کلاسی یا زیدش…؟!
محمد حرصی گفت: وای رستا نصف عمرم تموم شد…چیکار به فرناز داری رنگ به صورتش نمونده…!!!
-وا مگه لولو خورخوره ام…! بعدم دارم آمارت و میگیرم…!!!
-به خدا که بدتری…!!
فرناز نمکی خندید: نگو محمد دلت میاد…
بعد خیره ام شد…
-شما چقدر خوشگلی…! واقعیت تا عکستون خیلی متفاوته…!!!
پشت سر هم پلک میزنم…
-آره همه میگن…!!!
حضور سایه را هم کنارم احساس کردم و سلامی که به زبان آورد…
نگاه فرناز هم روی سایه رفت و با لبخندی گفت:خواهرتونه…؟!
#پست۶۶
گردن کج می کنم…
-خالمه…! من یکیدونم…!!!
فرناز شیرین خندید و دستش را سمت سایه دراز کرد…
-خوشبختم… شما هم مث رستاجون خیلی خوشگلید…!!!
سایه در جوابش لبخند مهربانی زد: لطف داری جانم، چشمات قشنگ می بینن…!!!
محمد انگار حوصله اش سر رفته بود، گفت: شما اینجا چیکار می کنید…؟!
ابرو بالا انداختم: همون کاری که تو اینجا داری…!!!
کلافه نگاهم کرد…
-حالا تا ته و توی ماجرا رو هم درنیاری قرار نیست ول کنی، آره…؟!
سر تکان دادم: دقیقا…!!!
نگاهی به فرناز کرد که دخترک سر پایین انداخته بود…
-هم دانشگاهیمه… اومدیم یکم در مورد درسامون حرف بزنیم…!
-منم گوشام مخملیه باورم شد…!
محمد خندید: واقعا پررویی…!!! خیلی خب دوستیم اما یه چیزی فراتر از اونه…!!!
بشکنی زدم…
-خودشه… سعی نکن هیچ وقت من و بپیچونی…؟!
-من غلط بکنم رستا خانوم…!!!
سایه دست دور بازوم انداخت و بلندم کرد…
-بسه دیگه الحمدلله فضولیتم برطرف شد…
سپس رو به محمد گفت: ببخشید مزاحم شدیم… شما راحت باشین… من می برمش…
چشمان محمد چراغانی شد…
-خدا عمرتون بده سایه خانوم…!!!
سایه تشکر و خداحافظی از هر دو کرد و به لطف زورگویی اش به کل از کافی شاپ خارج شدیم…!!!
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 152
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمامش ی جوریه قوینیست.
انگار بچه بازی بیشتر
کمههه
خواهر من کمههههههه
ماهرخم که هیچی
رستا یا شیرین عقله یا به بلوغ نرسیده 👀