رمان حورا پارت 243
پشت در آیسییو، روی صندلی نشسته و قدمرو های وحید روی مغزش بود، مدام داشت زمین را با قدمهایش متر میکرد و هر از گاهی هم با تلفن صحبت. کیمیا هم فینفینش را کنترل میکرد و سعی داشت با دیدن خشم نگاه قباد، حرفی نزند. _ داداش، اینطوری نمیشه…زنگ زدم بهترین متخصص بیاد،