رمان دلارای پارت 279

4.2
(5)

 

 

 

 

 

موهایش کمی از گوش هایش پایین تر می‌رسید

 

روزهایی که حوصله داشت و از خستگی بیهوش نمی‌شد با کش های کوچک خرگوشی می‌بست

 

آن زمان حتی دخترهای افاده ای که از بچه نفرت داشتند هم با دیدنش لبخند میزدند و لپش را می‌کشیدند

 

نمی‌دانست آن روز چه خبر‌ بود

 

جمیله دستور داده بود برای یک شب کلاب تعطیل باشد و او کمی وقت اضافه آورده بود

 

در اتاق را بست و با احتیاط تخت را بالا آورد

 

موکت را کنار زد و پول هایی که پنهان کرده بود را شمرد

 

هاوژین استثنائا امروز را خوش اخلاق بود و همانطور که با خودش بلند بلند و ناواضح حرف می‌زد به آینه خیره بود

 

با شمردن آخرین درهم پوف کشید

 

تا چند ماه دیگر شاید می‌توانست اتاقی اجاره کند و از آنجا برود

 

وضع زندگی اش از ایران خیلی بهتر می‌شد حتی با مستخدمی!

 

در که باز شد با سرعت پول ها را سرجایشان برگرداند و ایستاد

 

حوریا و آیه وارد اتاق شدند و با خستگی خودشان را روی تخت هایشان انداختند

 

 

 

 

 

 

 

 

آیه پوف کشید

 

_ پدرم در اومد ، عجب شبی بود

 

حوریا بی توجه به آن ها لباسش را در آورد و آیه ادامه داد

 

_ ولی به جاش فرداشب آفیم

 

حوریا پوزخند زد و قفل لباس زیرش را باز کرد

 

_ مطمئن نباش

 

آیه خیره اش شد

 

_ چی میدونی؟

 

چشمان حوریا برق زد

 

_ از فردا شب دهنمون بیشتر سرویسه!

 

_ حرف بزن دیگه

 

_ شماها جدید اومدید ولی من سه ساله اینجام

سالی یکی دوبار جمیله تعطیل میکنه و کسی رو میاره به کلاب برسه اونم فقط یک دلیل داره

 

_ چه دلیلی؟ حوصلمو سر بردی حوریا

 

حوریا لبخند زد

 

_ شک ندارم آقا میخواد بیاد!

امروز نیاد فردا اومده

ببین من کی گفتم

 

 

 

 

 

خودش را روی تخت پرت کرد و به دلارای اشاره زد

 

_ هوی … اینو خفه نگه داری میخوام بکپم

 

دلارای چپ چپ نگاهش کرد

 

_ تو خفه باشی اون صداش در نمیاد

 

حوریا پوزخند زد

 

_ جمیله رو دیدی؟ سگ بودنشو ضربدر ده کن میشه آقا! روزی که برسه اینجا شب نمیشه که بچه‌اتو پرت میکنه دم در

 

گفت و هندزفری را داخل گوش هایش گذاشت و رو به دیوار خوابید

 

دلارای با اضطراب خیره آیه شد و او بی تفاوت شانه بالا انداخت

 

_ اگر خوب برقصی و مشتری رو راضی نگه داری با شرایطت کنار‌میان

ولی الان منم شک دارم نگهت دارن

اینجا کسی رو نمیارن بخوره و بخوابه و بچه بزرگ کنه!

 

دلارای دندان روی هم فشرد

 

_ من از همتون بیشتر جون میکنم!

 

_ جرا نمیفهمی؟ طی کشیدنو ننه‌بزرگ منم یاد داره! اینجام تا دلت بخواد خدمتکار و مستخدم ریخته

مهم اندام و قیافه شرقی با رقص خوبه

معلومه زورشون میاد که تو یاد داری و انجام نمیدی

 

نگاهی به دلارای انداخت و با تمسخر ادامه داد

 

_ البته اگر یاد داشته باشی

ما که ندیدیم

 

 

 

 

قبل ازینکه جوابی دهد در باز شد

 

سلاله سرش را داخل آورد و به آیه نگاه کرد

 

_ قل للفتاة أن تخرج

جميلة تعمل معه

 

آیه سر تکان داد و رو به دلارای اشاره زد

 

_ برو بیرون جمیله کارت داره

 

هاوژین را به آیه سپرد

حداقل مثل حوریا از بچه نفرت نداشت!

 

جمیله با دیدنش اخم کرد

 

خط چشم خلیجی کلفتی کشیده و لب های ژل زده اش شبیه به اردک بود

 

شک نداشت سینه های خودش با اینکه بچه شیر می‌دهد نصف سینه های او نیست!

 

کارت مشکی رنگی سمتش گرفت و تهدیدآمیز انگشتش را سمتش تکان داد

 

_ دارم میدمش دستت

هرچی بشه از چشم تو می‌بینم

 

دلارای آب دهنش را فرو داد

 

_ چی هست؟

 

جمیله به اتاق مرموز اشاره زد

 

_ کارت اتاق آقا

 

دلارای زیرچشمی خیره در شد

 

_ چیکارش کنم؟

 

_ دیدم اینجا معذبی ، گفتم با توله‌ات اونجا بمونید راحت باشید!

 

 

 

دلارای بهت زده نگاهش کرد

 

_ راست میگی؟!

 

_ نه! تمیزش کن دو سه روز دیگه آقا می‌رسه

 

دلارای پوف کشید و جمیله بازویش را فشرد

 

_ دلم میخواد فردا گرد و خاک پیدا کنم اونجا

سر این اتاق شوخی ندارم دخترجون

روزگارتو روزگار سگ می‌کنم!

 

دلارای کارت را کشید و نگاهی به هاوژین انداخت

 

آرام بود و میدانست تا کمی دیگر می‌خوابد

 

لوازم را از طبقه پایین برداشت و سمت اتاق راه افتاد

 

دیگر به تحقیرهای جمیله عادت کرده بود

 

مهم به دست آوردن پول بود!

 

یاد درهم هایش افتاد

 

اگر تبدیل به ریالشان میکرد همین حالا هم وضعش خوب شده بود!

 

پله ها را بالا رفت

طبقه دوم صداهای عجیبی می آمد

 

صدای ناله های چندش آورد اسوه و مردی غریبه

 

می‌دانست راضیه هم همراه شیخی در اتاق دیگر است

 

سعی کرد حالت تهوعش را کنترل کند و طبقه دیگری بالا رفت

 

 

 

 

 

آیه با دیدن دستمال و سطل آبی که دستش بود با تأسف سر تکان داد

 

_ همیشه قبل اومدن آقا چند نفرو می آورد تمیزکاری کنن

اینبار همه چی رو انداخته گردن تو تا وقتی آقا اومد دیگه نه نیاری

 

آرام جواب داد

 

_ اگر‌ کار نداری پیش هاوژین میمونی؟

 

_ خوابید

 

حرف دیگری نزد

وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست

 

اتاق نمیشد گفت ، سوییت کاملی بود!

 

تختی بزرگ به رنگ سفید با دیوارهای طوسی رنگ و طرح های عجیب اما شیک

 

لوسر اسپورتی از سقف اویزان بود و کناره های دیوار لامپ های سفید رنگ کوچک کار شده بود

 

گلدان های نخل و میزکار غول پیکر

 

عکس ببر سفید رنگی بالای میز کار زده شده بود

 

آب دهانش را فرو داد و شروع کرد

 

هشدارهای جمیله کار خودش را کرده بود

 

هرجا را چندین بار تمیز می‌کرد انگار که وسواس گرفته بود

 

نیمه های کار سروکله جمیله پیدا شد

از هر راهی برای آزار دادن او استفاده میکرد

 

 

 

 

 

 

 

_ من با دخترا میرم سالن زبیده

فقط بادیگاردا هستن

اینجا که تموم شد برو سالن پایین

 

برایش اهمیت نداشت

ایه تعریف کرده بود زبیده سالن آرایشی بزرگی در مرکز شهر است

 

دخترها برای کاشت ناخن ، رنگ مو ، مژه و رسیدگی به پوست هر ماه به انجا می‌رفتند

 

احتمالا اینبار برای آمدن آقا آماده می‌شدند که جمیله هم همراهشان می‌رفت!

 

اتاق که تمام شد سری به هاوژین زد

 

بارها بوسیدش تا راضی شد بیدار شود آن هم با گریه و بدخلقی

 

تاپ شورتک صورتی رنگی تنش کرد و موهایش را بست

بی توجه به غرغرهایش وسط سالن بزرگ نشاندش و مشغول تمیزکاری شد

 

به وضعیتش پوزخند زد

 

در این کار وارد شده بود

 

حالا می‌دانست بوی بد زباله را باید با لیمو از بین ببرد

اینکه چطور سرامیک را برق بیندازد یا چطور منافذ هواکش را تمیز کند

 

آه کشید

هاوژین دستش را به سکو گرفته و حالت نیمخیز ایستاده بود

 

با صدای باز شدن در انتهای راهرو سرش را حرکت نداد

 

بادیگاردها مشتری قبول نمی‌کردند

 

احتمالا خودشان شیفتشان تغییر کرده بود و برای استراحت می آمدند

 

 

 

 

دستمالی روی زمین انداخت و همانطور که مشغول پاک کرده لکه‌ی شراب بود غرید

 

_ بشین هاوژین ، میفتی سرت میخوره به زمین

 

هاوژین دو دندان تازه جوانه زده اش را نشان داد و با سرتقی سعی کرد قدم بردارد و جیغ کشید

 

_ مَه مَه مَه

 

دلارای کلافه پوف کشید و ایستاد تا سمتش قدم بردارد که با شنیدن صدای علیرضا چشمانش گشاد شد

 

احساس کرد برای ثانیه ای تمام تنش منقبض شد

 

_ اه ارسلان هزار بار گفتم این زنیکه رو رد کنه بره پی کارش

از تو پرسیده بود که تعطیل کرده؟

رئیس شده واسه خودش

 

دستش را به دیوار‌ گرفت و زیرلب پچ زد

 

_ توهمه … توهمه

 

هاوژین آرام جیغ کشید و دستش را سمت گیلاس شراب قرمز رنگی که روی میز بود دراز کرد

 

صدای آلپ‌ارسلان اما واضح بود

صدایی که دلارای نمی‌دانست تا این اندازه دلتنگ شنیدنش شده است

 

_ آدمشو پیدا کن اینو بفرستم بره

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

373 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sana
Sana
1 سال قبل

واقعا دیگه دارم افسرده میشم، چرا پارت جدید نمیزاه نویسنده؟

نقطه سر خط
نقطه سر خط
1 سال قبل

یکی از بهترین رمانایی که خودندم
بدون در نظر گرفتن پارت های کوتاه و با فاصله زمانی دوماه یه بار .

فرزانه
فرزانه
1 سال قبل

اینم از پارت 280😂😂
فردا بازم پارت جدید داریم
گوش‌به زنگ باشید😂😂😂👏👏

فرزانه
فرزانه
1 سال قبل

-امروز ردیفش میکنم
.
.
دلارای همانطور به دیوار تکیه داده بود ،صحنه‌ی مقابل چشمانش را باور نمیکرد،باور نمیکرد آلپ ارسلان را اینجا ببیند
هاوژین دستش به گیلاس شراب قرمز رسید وباصدای بدی روی زمین افتاد وشکست ،همین کافی بود تا دلارای ازفکر بیرون بیاید وبا عجله به سمت هاوژین برود .
-هاوژیــــــــن
به سمت هاوژین دویدنشست واورا درآغوشش گرفت با دیدن دخترکش که سالم است کمی خیالش راحت شد اما طولی نکشید که با شنیدن صدای ارسلان ازبالای سرش ترس تمام وجودش راگرفت
_تو..
_تواینجا
_اینجا چیکار میکنی؟؟
به چشمان پراز خشم آلپ ارسلان خیره شد هاوژین را محکم در آغوشش گرفت،تنها دارایی اش در این دنیا فقط دخترش بود هرگز اجازه نمیداد کسی حتی برای ساعتی دخترش را از او جدا کند ،
برای زنده ماندنش وهزینه‌داروهایش حاضربود درخانه‌های دیگران کلفتی کند ،حاضربود کلیه‌اش رابدهد وجلوی چشمان هیز مردان برقصد .
نه ،اجازه نمیداد..
هاوژین را محکم تر در آغوش گرفت.

ارسلان اما فکرش راهم نمیکرد که دلارایی که تمام مدت در به در دنبالش میگشت اینجا درکلوب باشد جایی که محل خوشگذرانی شیخ های عرب بود
باصدای بلندی سر دلارای عربده کشید:
_گفتم تویِ کثافت اینجا چیکار میکنی ؟؟
دلارای که ازشدت ترس مانند چشمه‌‌ای اشک می ریخت
حتی جرعت نداشت تا لب واکند ،تنها دخترکش را محکم چسبیده بود تا مبادا ارسلان از او جدایش کند
ارسلان اینبار به سمت دلی رفت وسیلی محکمی به صورتش زد ،دلارای روی زمین افتاد.
دستش را برای سیلی دوم بالا برد که علیرضا مانع شد و او را به عقب کشید
ارسلان ولی بیشتراز اینها از دلی عصبانی بود
باید تلافی تمام این مدت را سرش خالی میکرد
به او‌میگویند آلپ ارسلان‌ملک شاهان
کسی جرعتش رانداشت اورا عصبانی کند
حق نداشت پسرش را
اهوارا ملک شاهان را بدزددو نه ماه از او مخفی کند

دلارای از روی زمین بلند میشود و به دیوار تکیه میدهد..
میدانست ارسلان به این راحتی ها آرام نمیشود
در سرش فقط فکرهاوژین بود اگر دخترش
را از اوجدا کند‌چه؟؟آنوقت دیگر دلیلی برای زنده ماندن ندارد ،هاوژین را میان دستانش حبس کردوبا صدایی بلند گفت:
_نه نمیزارم دخترم رو ازم بگیری نمیزارم ارسلان ،
نمیزارم هاوژینم رو ازم جدا کنی میفهمی نمیزارررررررم…
ارسلان اما به چیزی که شنید مطمعن نبود. دخترش؟پس اهورا چه؟ پسرش..
ازحرف های دلارای چیزی نمی فهمید
فقط خوب یادش بود ک وقتی دلارای باردار بود مدام میگفت اهورا،اهورا
به سمت دلی رفت بازوانش را محکم گرفت وداد زد
_دختر؟؟دخترتو؟؟
_پس..
_پس اهورا چه؟؟
_اهورا کجاست..
دلارای لب بازکرد ومن من کنان گفت
_آره ،دخ..دخترم ،دخترمن وتو ..
_بچه ما دخ..دختربود
مگرمیشد بچه‌ای که هفت ماه پسربود بعداز به دنیا آمدن دخترشود؟؟ نه امکان نداشت..
این دخترش نبود .ارسلان پسرش رامیخواست اهورایش را. شانه‌های دلارای را تکان داده و اینبار بلندترازقبل میگوید
_گفتم اهورا کجاست دلی

+گفتم که بچه دختر بود.منم فکرمیکردم بچه پسرباشه چ..چون دوس نداشتم دختر باشه که مثل من بی کس باشه بدبخت باشه،دوس داشتم پسر باشه بتونه ازپس خودش بر بیاد ولی نبود پسرنبود
به هاوژین نگاه کرد به چشمان بزرگ آبی رنگش به لبهای غنچه‌ای‌کوچکش
این دختر ،دختر ارسلان بود دختر ارسلان ودلارای
دستانش کمی شل میشوند انگشتش را به سمت
گونه های هاوژین برد و آرام نوازشش کرد..

قاتل مرتضی
قاتل مرتضی
پاسخ به  فرزانه
1 سال قبل

پشمامممممممم😂😂😂😂😂خیلی خوب نوشتی خدایییییی تو بنویس بقیش رو😂😂

فرزانه
فرزانه
پاسخ به  قاتل مرتضی
1 سال قبل

نویسنده عزیز دیدی؟
دیدی ماهم تونستیم رمان بنویسیم
همچین هم کار شاخی نیست آنقد طولش میدی فکرکردی میخوای اورانیوم غنی کنی😂😂
مگه میشه این همه آدم دوسال معطل این رمانن دارن میخوننش بعدش نتونن ادامه‌شو بنویسن؟؟هاااا؟؟
تازه میتونیم هرجوری دوست داریم ادامه‌ش بدیم،😁😁😎😎😎

هییییی
هییییی
پاسخ به  فرزانه
1 سال قبل

نبایددد به این صحنههه دلخراش میخندیدممم🤣🤣🤣🤣😂
دمت گرم😂

kamand
kamand
پاسخ به  فرزانه
1 سال قبل

عالی ی چنل بزن بیایم اونجا تمومش کنی

Sara
Sara
پاسخ به  فرزانه
1 سال قبل

خدت پارت هایه بعدیو ادامه بده نویسنده فقط خدت😂

مسیح سگ اخلاق عاشق😂
مسیح سگ اخلاق عاشق😂
پاسخ به  فرزانه
1 سال قبل

عزیزم چقدر میگیری بنویسی این رمان و تموم کنی؟😂
من ذهنم خیلی درگیره 🙂😐
منتظر تهشم 😐😐😐😐
بیا و بنویس 😂😂😂😂😂😂

فرزانه
فرزانه
پاسخ به  مسیح سگ اخلاق عاشق😂
1 سال قبل

نویسنده دیده داریم درغیابش رمان وتموم میکنیم پارت گذاشته حتما باب میلش نبود خودش دست به کار شد😂😂

Fati
Fati
پاسخ به  مسیح سگ اخلاق عاشق😂
11 ماه قبل

,😂😂👏

مامان دلارای
مامان دلارای
پاسخ به  فرزانه
1 سال قبل

عالی بود👏👏👏👏👏

تکی
تکی
پاسخ به  فرزانه
11 ماه قبل

افرررین فردا پارت بعدیتو بنویس دمت گررررم

حنا
حنا
1 سال قبل

بیا از بس پارت بعدی و نذاشتی زده به سرشون دارن نویسندگی میکنن

بی اعصاب
بی اعصاب
1 سال قبل

،

بی اعصاب
بی اعصاب
1 سال قبل

واقعا متاسفم ازبس سایت رو چک کردم اخه چرا فقط بگو چرا پارت نمیدی

در حال انتظار رمان
در حال انتظار رمان
1 سال قبل

آدمشو پیدا کن اینو بفرستم بره…..
پارت۲۸۰
ناگهان هاویژن دستش را سمت گیلاس قرمز رنگی که بر روی میز بود دراز کرد تا آن را بردارد و دلارای با دیدن این صحنه جیغغغغغ کشید وگفت ننننننننننه هاویژن دست نزنننننننن

ناگهان ارسلان خشکش زد این نام برایش آشنا بود انگار قبلا این نام به گوشش خورده بود ناگهان به یاد اورد که در بیمارستان پرستار این نام را گفته بود …

ناگهان علیرضا بهت زده زمزمه کرد:دل…دلارای ..دلاراییییی اره خودشه به جان خودم خودشه الپ ارسلان اینجا چکار میکنه؟؟؟

با شنیدن اسم دلی لحظه ای احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد و خون به مغزش نمیرسد .

به سمت آنها برگشت و با تعجب به دخترک نگاه میکرد

چقدر دخترک زیبا و دوست داشتنی بود و همینطور شبیه به دلی بود

به سمتشان قدم برداشت و دلارای دستش را بر روی دهانش گذاشت و همان طور که اشک میریخت چند قدم عقب رفت .
علیرضا با تعجب به دختر بچه نگاه کرد و گفت این بچه دیگه کیه دلارای خانم شما مگه بچتون پسر نبود ؟

دلی که زبانش بند آمد بود خیره ارسلان بود و اشک میریخت

ارسلان بسیار خشمگین و عصبی بود و دوست داشت تلافی تمام این روزها را سرش دربیاورد سمت دلی خیز برداشت ومحکم شانه اش را گرفت و به دیوار کوبید

دستش را بالا برد … اما دلش نیامد . دلش تنگ شده بود . دستش را مشت کرد و به دیوار کنار دلی کوبید و با صدای بلند داد میزد

چراااااااا

با توام دختره احمق

چراااا فرار کردیییی هاااان؟

دلارای که کمی به خودش آمد و هق هق کنان گفت

چون من این بچه رو میخواستم
دوسش داشتم
نمیخاستم بمیره
تو میخاستی اونو بکشی

….🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

چشم به راه جین شی
چشم به راه جین شی
پاسخ به  در حال انتظار رمان
1 سال قبل

تو دیگه ننویس مرسی😂

هییییی
هییییی
پاسخ به  چشم به راه جین شی
1 سال قبل

انصافا خوب نوشته😂❤

در حال انتظار رمان
در حال انتظار رمان
پاسخ به  چشم به راه جین شی
1 سال قبل

بابا دیونه شدم دیگه

ارسلان جنتلمن
ارسلان جنتلمن
پاسخ به  در حال انتظار رمان
1 سال قبل

خشم ارسلان بدتر از ایناس

نقطه سر خط
نقطه سر خط
پاسخ به  در حال انتظار رمان
1 سال قبل

حاجی خوب نوشتی

در حال انتظار رمان
در حال انتظار رمان
1 سال قبل

بی شخصیت . خدا خارت کنه نویسنده عقب مونده بیشعور .
گوه میخوری وقتی پارت دیر به پیر میزاری اصن رمان مینوسی😡🤬

فاطمه هسدم😐
فاطمه هسدم😐
1 سال قبل

فقط دلم میخواد دلارای فرار کنه به خاک و خون میکشم نویسنده روووووو

fati
fati
پاسخ به  فاطمه هسدم😐
1 سال قبل

شهرو بهم بریز

نگین
نگین
1 سال قبل

بفرمایید ادامش 😂😂😂😂
صدای شکستن گیلاس در تمام سالن پخش شد ناگهان ارسلان دلارای و دخترک در آغوش کشیده اش را دید
دلارای دیگر جانی برای ایستادن نداشت ناگهان چشمانش سیاهی رفت
همه جا را تار میدید و فقط سراغ دخترکش را میگرفت ک او را در آغوش ارسلان دید چقدر در بغل پدرش شیرین تر بود

✞ΛƬΣПΛ✞
پاسخ به  نگین
1 سال قبل

وایییییی جررررررررر
خوب اومدی دمت گرم

اتنا
اتنا
پاسخ به  نگین
1 سال قبل

ادامه بده خوبه

فاطمه
فاطمه
پاسخ به  نگین
1 سال قبل

وای دقیقا نوشتن نویسنده همینطوره😂

kamand
kamand
پاسخ به  نگین
1 سال قبل

جون توفقط ادامه بده

اتنا
اتنا
1 سال قبل

اگر نمینویسی بگو خودمون بنویسیم

fati
fati
1 سال قبل

پارتتتتت بزااااااااااااااار دیگههه🚶‍♀️

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط fati
Maryami
Maryami
1 سال قبل

لابد الانم قراره باز دلارای فرار کنه😐

*****
*****
1 سال قبل

از ارسلان ظالم تر نویسنده است ، ای خدااااا

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

لطفاً زووووووووووودددددددد زووووووووووووووووووووووووووودددددددددد بزاااااااااااااااااااااااارررررررررررررررررر….
پیرمون کردییییییی اه

Zahra
Zahra
1 سال قبل

اگه برگردین عقب بازم این رمان رو شروع می کنین؟
بله، خبر مرگ نویسنده👍
نه، زلیل شه نویسنده 👎

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Zahra
.mina
.mina
1 سال قبل

لطفا پارت بزار خسته شدیم از بس سر زدیم

فرزانه
فرزانه
1 سال قبل

فاطمه جان میشه بگی کی پارت بعدی رو میزاری
یعنی اصلا بانویسنده ارتباطی نداری پیامی بهش بدی
که چن روز دیگه پارت میذاری🤔🤔 خسته شدیم دیگه.
اگه امکانش هست پیگیری کن لطفا😘😘

خسته
خسته
1 سال قبل

سلام لطفا پارت بزار خسته شدن دو سال گزشته بسه دیگه لعنتی

دسته‌ها

373
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x