دسته‌بندی: رمان رسپینا

رمان رسپینا پارت 119

  یک هفته گذشت از سفرم به گرگان ، صبح تا نزدیکای غروب کمک آرام به کارای شرکت میرسیدم ، حساب کتاب اشتباه نشه ، گوشیمو روشن کرده بودم و یه جاهایی هم از رادان کمک میگرفتم ، غروب تا شب هم با آرام و حاج رسول میرفتیم بیرون بلکه کمی حال حاج رسول خوب شه اما بی فایده بود

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 118

  الان در حال درست کردن املت بود و همین خوب بود ، آرام همیشه موقع غذا درست کردن در میرفت و الان راحت انجام میداد ، سعی کردم زیاد دپ نباشم _به به آرام خانوم چی پخته _یه املت مریضی درست کردم _آمبولانس لازم میشه یعنی ؟! _در اون حد احتمال نمیدم ، تهش یه اسهاله کوبیدم تو پهلوش

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 117

  با رسیدن به گرگان نفس عمیقی کشیدم ، حتی آب و هوای شمال تو این فصل منو سرحال میکرد ، اول گرگان کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم ، اسنپ گرفتم و منتظر موندم برسه ، مقصد رو همون مسافرخونه قبلی زدم ، میدونستم باید کمی هزینه بیشتر بدم تا بهم اتاق بدن و اینطور الاف نمی‌شدم ،

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 116

  اینکه در مقابل حرفام سکوت کرد و راضی نشد ماجرارو بگه دلم شکست اما سعی کردم به رو نیارم _وسایلم کجاست؟ _رسپینا صبر… _گفتم وسایلم کجاست؟! حرفی نمیخوام بشنوم کلافه نفسشو با شدت داد بیرون _اتاقی که ته راهروعه از کنارش گذشتم و رفتم سمت راه ، وسطش متوقف شدم و برگشتم سمتش _میخوام برم بیرون ، دنبال خونه

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 115

  با توقف آسانسور پیاده شدم و رفتم سمت سوئیت و آروم در زدم. کمی بعد در باز شد با دیدن رادان تو اون موقعیت خندم گرفت ، شلوارک تا زانو و پیرهنش که سعی در بستنش داشت ، با دیدن من بیخیال اینکار شد و کشید کنار تا وارد شم همزمان خمیازه کشید _زنگ میزدی بیام سراغت ، چرا

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 114

  بعد چند ساعت کذایی ، راحیل بهوش اومد با آزمایشا و سی تی اسکن و هر کوفت و زهر مار دیگه ای مشخص شد که مشکلی نداره اما نباید استرس و اضطراب داشته باشه یا ناراحت و نگران بشه و در نهایت به بخش منتقل شد نشستم پیش بابا _بابا ، حرفای دکتر رو هم شنیدی ، خونه رو

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 113

  سعی کردم آرومش کنم اما نمیشد _قسم خوردم کاری نکنم؟ من گو°ه خوردم ، مادرشو به عزاش میشونم ، فقط شکستگی ؟ من بودم میکشتمش ، مرگ کمشه _تو غلط کردی ، کاری نمیکنی دارم میگم بهت ، رادانم قسم خورده کاری باهاش نداشته باشه ، الکی شر درست نکن دوباره ، یه چیز بود تموم شد رفت _تموم

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 112

  با رادمهر از خونه برادر شوهر راحیل بیرون زدیم ، طبقه بالای خونه پدرش می‌نشستن و اینکه انکار کردن مشخص بود ، اما جدی حرفمو زدم که میریم برای شکایت و اون و زنش به سخره گرفتن ، نشستیم توی ماشین بابا که رادمهر اورده بود و رانندگی میکرد _من یه تماسی بگیرم کار دارم _باشه ، راحت باش

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 111

  شام خورده شد ، البته کمتر کسی تونست چیزی بخوره ، هممون ماتم گرفته بودیم ، من میترسیدم از اینکه کار امیر باشه و من مقصر تمام این اتفاقا باشم و حتی از فکرش هم حالم بد میشد . رادان با اشاره های من مونده بود و استرسم رو درک میکرد و منتظر بود خبر بهش رسیده شه تا

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 110

  الان تو این شرایط به راحیل شک داشتن ، چرا ؟ چه خبط و خطایی از اون دیده بودن ؟ _مامان بس کن ! تک تک اونا فتوشاپه شما میخواین طرف راحیل نباشین من هستم ، به راحتی میشه اثبات کرد عکسا فتوشاپه ، منی دارم میگم که سر در میارم از برنامش و میرم شکایت میکنم از کسی

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 109

  _زودتر ببین کار کی بوده ، این فکرا منو دیوونه میکنه _پاشو برو داخل تو ، من پیگیر میشم فقط …. شماره ای که این عکسارو فرستاده و چه اَپی بوده رو بپرس گوشی راحیل که دستم بود رو باز کردم ، رمزش رو بلد بودم ، وارد شدم نگاه کردم ، برام مهم نبود حریم شخصیه یا نه

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 108

  _با بابات که حرف زدم …. این عکسا برای خانواده شوهرش فرستاده شده ، شکایت هم کنی بی گناهیش اثبات میشه اما عکسا دست به دست میچرخه . بی حرکت نگاهش کردم _هرکس بوده کمر همت بسته آبرو باباتو از بیخ ببره و با این کارش تا حدودی موفق شده ، تو جامعه ای زندگی میکنیم که گناهه نکرده

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 107

  روی تخت نشوندمش _راحیل قشنگ توضیح بده چیشده ، اون چه حرفایی بود توی کوچه میزد ؟ _نمیدونم به هرکی که میپرستین نمیدونم ، فقط چندتا عکس فرستاده شده براش ، میخواست بکشه منو بزور فرار کردم کنارش نشستم و بغلش کردم _عکسارو نداری ؟ مکث کرد ، همین مکثش نشون میداد داره _دارم گوشیش که توی دستش بود

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 106

  تا رادان منو برسونه هزار تا فکر به ذهنم خطور کرد داشتم میمرد از ترس ، یعنی چه اتفاقی افتاده، نکنه مامانم خوب نیست ، نکنه ریما و راحیل و رادمهر چیزیشون شده ، از ترس جونی تو تنم نمونده بود ، با رسیدن به در خونه بیشتر شوکه شدم ، شوهر راحیل و خانوادش دم در بودن و

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 105

  _حالا که دستت اومد بدو بغل عمویی اینبار ننشستم تو بغلش و ازش فاصله گرفتم که مثلا سرکاری که کردی قهرم و ناز کنم اما به دقیقه نکشید که دستمو گرفت و پرتم کرد تو بغلش _جات همینجاست ، چه قهر کنی چه آشتی باشی ، چه کفری باشی چه حرصی چه عصبی ، جات همیشه همینجاست ، هیچوقت

ادامه مطلب ...