رمان سال بد پارت 92
نفس آیدا حبس شد در قفسه ی سینه اش … به سرعت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد . عماد کاملاً راحت روی صندلی اش نشسته بود … کف دست راستش روی سطح میز قرار داشت و دست چپش را انداخته بود روی تکیه گاهِ صندلی . – هدیه ؟ چه هدیه ای ؟!
نفس آیدا حبس شد در قفسه ی سینه اش … به سرعت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد . عماد کاملاً راحت روی صندلی اش نشسته بود … کف دست راستش روی سطح میز قرار داشت و دست چپش را انداخته بود روی تکیه گاهِ صندلی . – هدیه ؟ چه هدیه ای ؟!
نگاه تهدید آمیزش را بین همه چرخاند … با جدی ترین لحنی که از خود سراغ داشت ، گفت : – امروز روزِ خوشتون بود که بی خیالتون شدم ! دوباره بشنوم در مورد زندگی خصوصیِ من حرفی زدین و نظری دادین … همه تون رو به چهار میخ می کشم ! مفهومه ؟! و بعد
همه بی اختیار یک قدم به عقب برداشتند . عماد سرش با آن اسلحه گرم بود و مشغول بررسی اش . ساسان با تمام شهامتش کنار او ایستاده بود و سعی داشت حرفی بزند تا او را آرام کند . – آقا … این مشتبا زر می زنه ! خودش عین سگ مخفی کاری میکنه
*** چند دقیقه ای می شد که روبروی باشگاه بدنسازی ایستاده بودم … دو دل از اینکه داخل بروم یا نروم . در دل خدا خدا می کردم سر و کله ی مجتبی پیدا شود و بتوانم با او صحبت کنم . ولی خبری از مجتبی نشد … و من هم دو دلی را کنار
مجتبی لخ لخ کنان پیش رفت و بعد کنار او ، کف زمین نشست . پرسید : – زخمات بهتره ؟ … پلکت که اذیت نمی کنه ؟ شهاب دستش را کشید روی پلک چپش که در اثر مشت و مال روز اول پاره شده بود … ولی بعد عماد لطف کرد و دکتری فرستاد برایش . بی حوصله
با صدایی رمق باخته سعی کردم توضیح بدهم : – می دونم خیلی کمه ، ولی … نگاهم کرد … باز همان لبخندِ نصفه نیمه ی عجیب گوشه ی لب هایش خودنمایی می کرد : – بازم مثل همیشه منو غافلگیر کردی مو آبی ! اصلاً انتظار نداشتم که حتی دنبالِ جور کردن پول بیفتی ! نفس لرزانی کشیدم
دست هایم فرو افتاد کنار تنم … همینطور بی حرکت باقی ماندم ! نمی دانستم باید چکار کنم ! … حس مهره ای وسط صفحه ی شطرنج را داشتم که نمی توانستم تصمیم بگیرم به کدام سو حرکت کنم ! هر حرکت اشتباهی کیش و ماتم می کرد ! … مجتبی باز هم گوشه ی آستینم
انگشت شصتش … انگار خطوط کف دستم را نوازش می کرد … . ولی من چیزی حس نمی کردم ! روح از بدنم رفته بود ! … عصب های پوستم منجمد شده بودند ! دیگر چه چیزی در این دنیا می توانست به من گرمای زندگی بدهد ؟… وقتی شهاب خون آلود و کتک خورده در
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد … تلو تلو خوردن حسین به عقب و فریاد بلند مجتبی و دست من که بالا رفت تا دومین ضربه را هم بزنم : – غلط کردی اسم شهابو آوردی آشغال ! غلط کردی ! برق خشم در چشم حسین درخشید … خیز برداشت به طرفم ، ولی
آن وقت همه چیز را برای او تعریف کردم . اتفاقات شب مهمانی و چیزهایی که به من گفته بود … و سپس تمام دعوای دیروزم با پالیزی و حرف های مهندس سمیعی . هستی کاملاً جدی و با دقت به حرف هایم گوش داد . ناله ای کردم و گفتم : – تو رو
برزگر گفت : – من گزارش رو منگنه کردم لای پرونده ، دادم رفت ! نمی دونستم خانم سلطانی یادش رفته … با خشم و نفرت … کلمات را تقریباً توی صورتش تف کردم : – داری دروغ می گی ! داری دروغ می گی ! الکی لب ورچید و آستین کت پالیزی را
رضا با صدایی که از شدت نگرانی بم شده بود ،گفت : – چرا روی گردن خودت ؟ با هم درستش می کنیم ! من که نمی ذارم نامزدت رو ازت بگیرن ! شهاب کوتاه خندید … باز همان حرف های همیشگی ! اداهای شیرینِ والدین مهربان بودن … قربان صدقه رفتن های توخالی …
شادی سر و صورتش را با دو دستش گرفته بود و از درد به خود می پیچید ! معترض و طلبکار ادامه دادم : – خب چرا اینطوری میای دنبالم ؟ فکر کردم کیف قاپی ! شادی دو دستش را حائل دماغِ ضرب دیده اش کرد و نگاه کینه توزش را به من دوخت
بی هیچ گذشتی گفتم : – برن بمیرن ! من از پسرشون خبر ندارم ! بابا اکبرم نامزدیمونو بهم زد ! فافا پرسید : – جدی آیدا جون الان دیگه تو و شهاب نامزد نیستین ؟ یعنی قبول کردین که نباشین ؟! هستی به جای من پاسخ داد : – زِر میزنه
چقدر برایش سخت بود حرف زدن … سخت تر از جان کندن … . عماد تنها سری جنباند : – هووم ! تعجب نکرده بود از درخواست شهاب … انگار انتظارش را داشت ! این آرام ماندنش به شهاب دل و جرات بیشتر حرف زدن را داد : – به خاطرش …