رمان سال بد پارت 83 - رمان دونی

 

 

 

آن وقت همه چیز را برای او تعریف کردم . اتفاقات شب مهمانی و چیزهایی که به من گفته بود … و سپس تمام دعوای دیروزم با پالیزی و حرف های مهندس سمیعی .

 

هستی کاملاً جدی و با دقت به حرف هایم گوش داد . ناله ای کردم و گفتم :

 

– تو رو خدا هستی یه چیزی بگو ! … به نظرت من توی توهمم یا واقعاً …

 

نفس بلند و کلافه ای کشیدم . هستی گفت :

 

– چی بگم بلوبری جان ؟! … من نظرمو همون اول گفتم ! این یارو خیز برداشته واسه باسنِ خوشگل تو … انگار ول کنم نیست !

 

دلم مثل کیسه ای شن ناگهان خالی شد … رعشه ای به جانم افتاد . هستی با تمام بی چاک و دهن بودنش همیشه حرف درست را می زد … .

 

هنوز حرف قبلی اش را هضم نکرده بودم … که باز گفت :

 

– ولی اصلا بهش نمیخورد اینقدر لاشی باشه ! می دونه نامزد داری و … هیییع !

 

مثل اینکه ناگهان چیزی به یاد آورده باشد … نفسش را کشید و دستش را روی دهانش گذاشت .

 

– بلو یادته روشنک میگفت دوست پسرش در مورد تو ازش سوال می کرده ؟! … باور کن آمارتو به همین شاهید میداده !

 

نزدیک بود گریه ام بگیرد … عصبی گفتم :

 

– دیگه جناییش نکن !

 

شالم که دور گردنم افتاده بود به حالتی عصبی روی موهایم کشیدم و راه افتادم به طرف صندوق پرداخت . هستی دنبالم دوید و آستین لباسم را گرفت .

 

– جنایی چیه ؟!  دیر بجنبی سکسی هم میشه ! فکر کردی شوخی میکنم باهات ؟

 

دستم را با خشونت عقب کشیدم . گفتم :

 

– داری زر میزنی هستی ! حالم رو بدتر می کنی ! من بدبختیامو بهت گفتم تا یه راه حلی بذاری پیش پام ، نه اینکه …

 

پرید وسط حرفم :

 

– راه حل میخوای ؟ … دور شو ازش ! دو پا داری … دو پای دیگه هم قرض کن و برو ! فقط برو بلوبری ! کار دیگه ای از دستت ساخته نیست ! هست ؟!

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_413

 

از شدت عصبیت باز شروع کردم به خراشیدنِ کنار ناخنم . گفتن این حرف ها آسان بود ، ولی جان کندن می خواست تا عملی اش کنم ‌.

 

من اگر کارم را رها می کردم … و شهاب هم کارش را رها می کرد … باز برمی گشتیم به همان نقطه ی کوری که چند ماه قبل با آن دست به گریبان بودیم . ما دو نفر بدون کار و پول چه کاری از دستمان ساخته بود ؟!

 

غرق در اندوهم بودم که صدای شاگردِ مغازه من را به خودم آوردم :

 

– اینم از هویج و خیار و گوجه فرنگی . امر دیگه باشه ؟

 

واقعاً دل و دماغ این کارها را نداشتم … ولی به سختی خودم را مجبور کردم تا نگاهی به سبزیجات بیاندازم . گفتم :

 

– خیارش خوب نیست !

 

هستی هووفی کشید :

 

– ول کن جانِ جدّت ! بخریم بریم پی کارمون !

 

– خیلی باریکه ! گفتم کلفت میخوام ! … اینا به درد نمی خوره !

 

شاگرد فروشگاه گفت :

 

– خانم اینا خیلی خوش طعم و شیرینه ها !

 

چانه ای بالا انداختم و بی حوصله گفتم :

 

– برای خوردن نمی خوایم !

 

در لحظه ی اول نفهمیدم چه چرندی بر زبان آوردم … با آن فکر مشغولی که داشتم شاید هیچوقت هم نمی فهمیدم . تا اینکه هستی پقی زد زیر خنده … .

 

هاج و واج نگاهش کردم که مرد مغازه دار هم به خنده افتاد … و بعد من ناگهان فهمیدم چه گفته ام !

 

مثل اینکه صورتم را روی آتش گرفته باشند … داغِ داغ شدم ! چشم هایم از شدت خجالت سیاهی رفت . بدون اینکه خریدها را برداریم ، دست هستی را کشیدم و تقریباً از فروشگاه تره بار فرار کردم .

 

هستی آنقدر شدید می خندید که پوست صورتش کبود شده بود ! … کوبیدم توی سرم و نالیدم :

 

– وای خاک تو سرم ! خاک تو سرم !

 

نزدیک بود گریه ام بگیرد … ولی خنده های هستی آنقدر شدید بود … که من هم به خنده افتادم !

 

***

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_414

 

***

 

دم غروب بود ‌که با وجود تمام اصرارهای عمه الهام ، برای شام نماندم و به خانه برگشتم .

 

همانطور قدم زنان به کوچه رسیدم … و بابا اکبر را دیدم که جلوی در ایستاده بود و داشت باغچه ی کوچکِ مقابل خانه را آب می داد .

 

سرش را بالا آورد و من را دید . از همان فاصله برایش لبخند زدم و دست تکان دادم .

 

بابا اکبر هم برایم دستی تکان داد و بعد برگشت داخل حیاط تا شیر آب را ببندد .

 

پا تند کردم تا زودتر به او برسم … .

 

ناگهان حواسم رفت پی سایه ای که در آن سوی کوچه به گوشه ی دیوار آجری خزید … خوب دقت کردم … مجتبی بود !

 

نفسم حبس شد در سینه ام … ضربان قلبم هزار برابر شد ! … مجتبی اینجا چه می خواست ؟ … در حالی که شهاب در شهر نبود …

 

قدم هایم بی اختیار سست شد … . مجتبی به سمت من پا تند کرد … انگار می خواست زودتر به من برسد و چیزی بگوید .

 

ناگهان فکری دیوانه وار در سرم چرخید … ممکن بود اتفاقی برای شهاب افتاده باشد ؟…

 

ترس ریخت به جانم و نفسم را کند کرد . داشتم خفه می شدم … .

 

مجتبی چند قدمی هنوز با من فاصله داشت که بابا اکبر برگشت دم در .

 

– احوالت چطوره بابا جان ؟ خونه عمه ات خوش گذشت ؟

 

مجتبی بدون اینکه موفق شود چیزی بگوید ، از کنارم عبور کرد و رفت . ولی با حرکت چشم و ابرو به من اشاره کرد که انتهای کوچه منتظرم می ماند .

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_415

 

درست چند قدم مانده تا به خانه برسم … پا سست کردم و سر جا متوقف شدم . قلبم داشت در دهانم می تپید . بابا اکبر باز صدایم کرد :

 

– آیدا جان ؟!

 

نفس تندی کشیدم … سعی کردم با لحنی عادی پاسخی عادی به او بدهم :

 

– خیلی خوش گذشت ، بابا جون ! جاتون حسابی خالی بود !

 

خدا را شکر هوا رو به تاریکی می رفت و بابا اکبر نمی توانست رگ و روی پریده ام را ببیند .

 

– حالا چرا اونجا ایستادی ؟ … بیا بریم داخل بابا جان !

 

– باشه ، فقط … چیزه …

 

مکثی کردم و زبانم را در دهانم چرخاندم و سعی کردم دروغ قابل قبولی دست و پا کنم … و باز ادامه دادم :

 

– من یادم رفت … می خواستم یا خرده خرید کنم از سوپر مارکت ! … شب بشینیم با همدیگه فیلم ببینیم …

 

– خب تو برو داخل … من میرم …

 

– نه ! نه ! نه !

 

دستپاچه و هیستریک خندیدم و یک قدم به عقب برداشتم :

 

– من آخه از این چیپسای پنیری میخوام … سوپر مارکت سر کوچه نداشته باشه ، میرم سر چهارراه !

 

و باز یک قدم دیگر رو به عقب :

 

– زودی برمی گردم بابا جون ! الان برمی گردم !

 

دیگر حتی صبر نکردم تا چیزی بشنوم … بند کیفم را روی شانه ام به چنگ گرفتم و چرخیدم و مسیر برگشتم به نبش کوچه را تقریباً دویدم .

 

درد ماهانه پاهایم را به زق زق انداخته و وضعیتم را اسفناک کرده بود … ولی تحمل نداشتم دست از دویدن بکشم و وقت را تلف کنم .

 

بلاخره به نبش خیابان رسیدم … و بعد صدای مجتبی پشت سرم :

 

– آیدا خانم ! … آیدا !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_416

 

به سرعت برگشتم به سمت او … کنار دیوار ، پشت درخت های کاجِ خاک خورده ایستاده بود . سپس آمد به طرف من … .

 

پاهایم روی آسفالتِ کف خیابان میخکوب شد … چیزی در نگاهِ مجتبی بود که تمامِ بدنم را سِر و بی حس می کرد … .

 

– مجتبی ! …

 

آمد و درست در دو قدمی ام ایستاد .

 

– خیلی ساعته منتظرتم … می ترسیدم حالا حالاها نبینمت ! … شماره موبایلتم نداشتم …

 

– چی شده ؟ … شهاب کجاست ؟ حالش خوبه ؟!

 

صدای نفس هایش را شنیدم که کند و غلیظ شد … انگار می خواست به گریه بیفتد .

 

– راستش … نه آیدا ! شهاب … میدونی ؟ شهاب یا کاری کرده که …

 

یک لحظه سکوت … نفسی عمیق کشید … و باز اضافه کرد :

 

– شهاب خودشو توی دردسر بدی انداخته !

 

***

 

چه ساعتی از روز بود ؟ … نمی دانست !

 

چند وقت از آنجا ماندنش می گذشت ؟ … حتی نمی توانست حدس بزند !

 

برای او به اندازه ی چند سال گذشته بود . انگار چند سال بود که بدنِ له و لورده اش را گوشه ی آن اتاقِ نم گرفته و خالی جمع کرده بود … و نورِ زرد و کثیفی که یکسره از لامپ سقف می تابید … داشت مغزش را می جوید !

 

ای کاش آن چراغ را خاموش می کردند … برای مدتی ! حتی برای دقیقه ای ! … به تاریکی نیاز داشت … .

 

صدای گفتگویی از بیرون اتاق می آمد و قطع نمی شد … این سر و صداها حتی به او اجازه نمی داد فکر کند … .

 

به جز آن … گرسنگی بود … درد بود … سرما بود !

 

ولی هیچ چیزی بدتر از آن نورِ مداومِ کثیف که توی چشم هایش خراش می انداخت ، نبود .

 

تمام جانش را می گرفت … تمامِ نیرویش را ! … شیره ی وجودش را می مکید !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_417

 

پلک های به خون نشسته اش را روی هم فشرد و تلاش کرد کمی فکر کند … .

 

دقیقاً چه اتفاقی رخ داد ؟ چطور آن بلا بر سرش نازل شد ؟

 

داشت بار چوب را به سلامت به جانب جنوب می راند . همه چیز خوب بود ! … یک لحظه ی کوتاه کنار جاده توقف کرد ، چون …

 

فکر کرد ! فکر کرد ! … ولی یادش نمی آمد چرا کنار جاده ایستاد . انگار ضربه هایی که به سرش خورده بود ، حافظه اش را هم مختل کرده بود !

 

از پشت فرمان پیاده شد … که کسی زد توی سرش … .

 

وقتی بهوش آمد … همه چیز از دست رفته بود !

 

صدای باز شدنِ در اتاق در گوشش پیچید … چشم باز کرد … مجتبی را دید !

 

– چطوری رفیق ؟

 

لبخند غمگینی زد … صورتش حالتی عزادار داشت . انگار با تمامِ وجود غمگین بود .

 

در دستش یک سینی گرد داشت … جلو آمد و سینی را روی زمین ، پیش پای شهاب گذاشت .

 

یک لیوان آب … یک نان لواشِ بیات شده … دو سیب زمینی که انگار درون آتش کباب شده بود … تمام محتویات سینی بود .

 

– یه چیزی بخور جون بگیری !

 

شهاب تنها سوالِ مهمِ زندگی اش را از او پرسید :

 

– روزه یا شب ؟!

 

مجتبی با تاخیر پاسخش را داد :

 

– هول و حوش یازده شبه !

 

– شبه ؟ … پس چرا این چراغِ کثافتو خاموش نمی کنن ؟!

 

صدایش بی اختیار بالا رفت . با پنجه ی کفشش سینی را پس زد .

 

 

♨️♨️♨️♨️

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_418

 

صدای خشاخش ساییدن سینی کف زمین صدایی نا هنجار تشکیل داد … و سپس برای مدتی سکوت شد .

 

آن وقت مجتبی دمی گرفت و کنار شهاب روی زمین نشست .

 

– شاهیدو دیدی ؟

 

شهاب باز تکیه زد به سه کنج دیوار … زانوهایش را کشید توی شکمش و دست هایش را دور پاهایش حلقه زد و با چشم های بسته … تنها سری جنباند .

 

شاهید را دیده بود … هر چه به یاد داشت را برایش گفته بود … . انتظار بی جایی بود اینکه از او توقع درک و انسایت داشت !

 

مجتبی کلافه گفت :

 

– اون حرف الان نمی فهمه … عصبانیه ! فقط پولشو می خواد ! … شوخی نیست دوازده میلیارد ! …

 

باز شهاب ساکت ماند . چه حرفی برای گفتن داشت ؟ او رسماً پایان یافته بود ! … هر نفسی که می کشید امکان داشت آخرین نفسش باشد . تا همین حالا هم معلوم نبود شاهید چرا او را زنده نگه داشته بود !

 

مجتبی باز گفت :

 

– چند ساعت پیش دم خونه تون بودم … آیداتو دیدم !

 

شهاب تکانی خورد … چشم هایش را باز کرد و با تغیر به مجتبی خیره شد .

 

– بهش گفتی ؟!

 

– همه چی رو گفتم براش !

 

شهاب برای لحظه ای خشمگین شد . با تمامِ حال زارش خیز برداشت تا به مجتبی حمله کند :

 

– بیجا کردی که گفتی ! چرا پای اونو وسط می کشی ؟! …

 

اما مجتبی او را به عقب هل داد و با لحنی کلافه گفت :

 

– بشین سر جات شهاب ! گفتم بهش که اگه فردا عماد خان گفت سرتو گوش تا گوش ببرن ، حداقل گریه کن داشته باشی !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_419

 

بعد شهاب ترسید ! … بدنش یخ زد ! … پس سرش را چند بار به دیوار کوبید و زیر لبی زمزمه کرد :

 

– حالا می دونه ؟ … یعنی از همه چی خبر داره ؟!

 

مجتبی به او توپید :

 

– برو بابا … من ریدم به اون غرورت که لب گورم ولش نمی کنی ! بدبخت شاهید ول کنت نیست … زجر کشت می کنه ! حالیته ؟! … حداقل آیدا بدونه … شاید بتونه پولی دست و پا کنه … چه بدونم ! یه کاری برات بکنه !

 

شهاب از شدت استیصال و بیچارگی می خواست گوشت تنش را گاز بزند ! او که غروری نداشت … دیگر این چیزها برایش مهم نبود . ولی تصور اینکه حالا آیدا از همه چیز با خبر است … او را می کشت !

 

– خیلی عصبانی شد … وقتی فهمید ؟!

 

مجتبی آه غمباری کشید :

 

– چه بدونم شهاب ! فردا که اومد … خودت می بینی !

 

از روی زمین برخاست و پشت شلوارش را تکاند . شهاب ناله ای کرد :

 

– نذار بیاد اینجا ! … بهش بگو من راضی نیستم که بیاد !

 

مجتبی لبخندی زد که از هزار گریه ی بی سرانجام ، تلخ تر بود . گفت :

 

– شب بخیر رفیق ! بازم میام دیدنت !

 

و رفت بیرون .

 

یک لحظه ی بعد صدای تی‌ک خفیفی به گوش رسید … و بعد بلاخره چراغ خاموش شد !

 

شهاب آهی از سر رضایت کشید … تاریک شدن اتاق ، مثل این بود که مورفین به رگ هایش تزریق کرده بودند !

 

همانجا کفِ سیمانی اتاق دراز کشید و بدنش را مانند جنینی درون خود جمع کرد … خیلی زود به خواب رفت .

 

****

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_420

 

 

****

 

خشم بود … شوک بود … ناباوری !

 

تمامِ دیشب حتی یک قطره اشک نریختم . ضربه ای که به من خورده بود ، کاری تر از آن چیزی بود که بلافاصله بتوانم دردش را حس کنم . مدام فکر می کردم دارم کابوس می بینم … .

 

تمام شب بیدار بودم و با چشم های بدبخت و وَق زده ام خیره به سقف اتاقم … و لحظه شماری می کردم برای وقتی که از این کابوسِ لجن بیدار شوم .

 

ولی من بیدار بودم … بیدار بودم و انگار واقعاً بیچاره شده بودم ! شهاب واقعاً در مسیرِ کثیف حمل مواد مخدر افتاده بود و من … واقعاً باید این را می پذیرفتم !

 

و حالا در مسیر بودم … در حالی که چشم هایم را با پارچه ای بسته بودند و روی صندلی عقب پژو دراز کشیده بودم .

 

صدای گفتگوی مجتبی و مردی ناشناس را می شنیدم . نمی دانستم من را کجا می برند … احساس می کردم از شهر خارج شده ایم . اگر مجتبی همراهم نبود حتماً از ترس دق می کردم .

 

صبح وقتی دنبالم آمد ، چشم هایش دو کاسه خون بود . انگار او هم دیشب نتوانسته بود بخوابد . به من گفت :

 

– آبجی برو شهابو ببین … یه ذره دلداریش بده ! به خدا داغونِ داغونه !

 

چیزی نتوانستم بگویم … تنها چنگ زدم به پارچه ی مانتوی سیاهم … و او ادامه داد :

 

– خودِ عماد خان هم هست ! باهاش حرف بزن … راضیش کن ! … آدمِ دلرحمی نیست … ولی بعضی وقتا هم کارای عجیب و غریب می کنه !

 

ماشین مدام تکان می خورد … مثل اینکه از جاده ی سنگلاخی عبور می کردیم . حالت تهوع گرفته بودم . به سختی جلوی خودم را گرفتم تا عق نزنم و معده ی خالی ام را بالا نیاورم .

 

چند دقیقه ی بعد از تکان های ماشین کاسته شد … و بعد بلاخره کاملاً توقف کرد .

 

هنوز بی حرکت و با چشم های بسته روی صندلی افتاده بودم که در ماشین باز شد و کسی بازویم را کشید .

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_421

 

بی اختیار به هول و ولا افتادم و خواستم خودم را عقب بکشم … که صدای مجتبی را نزدیک خودم شنیدم :

 

– نترس آیدا خانم ، منم ! … منم نوکرتم !

 

و با یک حرکت سریع پارچه ی روی چشم هایم را کنار زدم .

 

هجوم ناگهانی نور به دریچه ی چشمانم … باعث شد به سرعت پلک ببندم و دستم را سایبان نگاهم کنم . وقتی کمی رو به راه شدم … نفس عمیقی کشیدم و بعد از روی صندلی عقب پژو پیاده شدم .

 

جایی که بودیم … یک ویلای قدیمی و تقریباً متروکه بود . ساختمانی قدیمی و کنگره دار که رنگ نمایش جا به جا ریخته بود … وسط باغی دراندشت که پر از درخت های بلند و درهم برهم بود . استخری با آبهای کثیف و لجن گرفته مقابلِ ساختمان قرار داشت … و تمامِ سطح چمن ها و ایوان ساختمان پر از برگ های پوسیده و سوخته ی جارو نشده بود .

 

جایی وسط باغ آثاری از خاکستر و آتشِ خاموش شده وجود داشت … ولی هیچ انسان دیگری به جز خودم و مجتبی و آن مرد دیگری که همراهمان بود ، نمی دیدم .

 

البته … عماد شاهید هم حضور داشت ! ماشینش را پارک شده کنار ساختمان دیدم … و حضور نامرئی اش را در همان اطراف احساس می کردم . انگار یک جایی همان حوالی حضور داشت … و ما را تماشا می کرد … .

 

مرد همراهامان که اسمش حسین بود جلوتر از ما به راه افتاد . مجتبی گفت :

 

– بریم آیدا !

 

همراهشان رفتم … هر قدم نعشِ بدبخت و رو به فرو پاشی ام را روی زمین کشیدم تا به اتاقکِ آن سوی استخر رسیدیم . حسین قفل دری را با کلیدش باز کرد و خود را کنار کشید . آن وقت من پا تند کردم .. وارد اتاق شدم … .

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_422

 

شهاب آنجا بود ..‌. شهابِ من ! … کف زمین نشسته بود … با سر و صورتِ خون آلود و پلکِ چپِ پاره شده … .

 

قلبم درون سینه مانند دیواری سست فرو ریخت … تمامِ تنم لرزید !

 

شهاب اول با تردید نگاهم کرد … انگار مطمئن نبود که از من انتظار چه واکنشی را داشت . بعد اسمم را زمزمه کرد :

 

– آ… آیدا !

 

چیزی راه گلویم را سد کرده بود … داشتم خفه می شدم ! هنوز هم توی شوک بودم … و هنوز هم به حد مرگ خشمگین . ولی باز این عشق بود که بر من غلبه کرد … .

 

دست هایش را برایم گشود … به آغوشش پر کشیدم ! … زانوهایم را دو طرف بدنش گذاشتم ، دست هایم را حلقه کردم دور گردنش .

 

– شهاب جان … عزیزم ! عزیز دلم !

 

شهاب من را سفت در آغوش گرفته و صورتش را به تخت سینه ام چسبانده بود … مثل کودکِ ترسیده ای که پس از مدتها مادرش را پیدا کرده … .

 

او را به خودم می فشردم و موهای کوتاهش را عمیقاً نوازش می کردم . چیزی نگذشت که پارچه ی لباسم از اشک های داغش خیس شد … .

 

داشت گریه می کرد ؟!

 

قلبم نزدیک بود در سینه ام منفجر شود … ولی نمی توانستم اشکی بریزم ! هنوز توی بهت بودم ! هنوز امیدوار بودم که همه ی اینها یک کابوس باشد ! …

 

بعد صدای زمزمه ی او را شنیدم :

 

– ببخشید … آیدا ! ببخشید ! …

 

روی سرش را بوسیدم … بارها و بارها ! بدنش را که بوی خون و عرق می داد به خود فشردم . می خواستم به او اطمینان بدهم که هنوز دوستش دارم ! می خواستم بفهمد که برایش می میرم !

 

– عیبی نداره شهاب ! عیبی نداره ! … با هم درستش می کنیم عزیز دلم !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

.

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_423

 

 

دست هایم را دو طرف سرش گذاشتم و او را وادار کردم تا توی چشم هایم نگاه کند . باز گفتم :

 

– همه چی رو درست می کنیم شهاب … من کمکت می کنم ! تو فقط خودتو نباز ! باشه عزیز دلم ؟ باشه ؟

 

و باز سر او را به تخت سینه ام فشردم و روی موهایش را بوسیدم … .

 

شهاب ! … عزیزم ! عزیزم ! جانِ شیرینم !

 

مثل روحِ خطا کارِ خودم او را دوست داشتم … نمی توانستم از او عبور کنم ! با تمام دروغ هایش … با تمام خطاهایش … باز هم نمی توانستم از او عبور کنم ! …

 

***

 

وقتی پا به بیرون گذاشتم … مجتبی از روی پیتِ حلبی نزدیک در برخاست . گفت :

 

– بریم آیدا خانم … آقا منتظره !

 

خودش جلوتر راه افتاد .

 

زانوهایم می لرزید … ولی قدمی به جلو برداشتم . چقدر گیج و منگ بودم ! در چشم هایم انگار خون لخته بسته بود … تمام اشک های نریخته ام داشت من را کور می کرد !

 

حسین از کنارم عبور کرد در حالیکه دسته کلیدِ بزرگش را همراه داشت . در چشم هایش نگاهی خیس و نفرت انگیز سو سو می زد .

 

– خدا شانس بده ! این شهاب دیوث هم عجب تیکه ای زمین زده !

 

مثل اینکه جریان قوی برق از گوشت تنم عبور کند … سخت به خود لرزیدم . این حرف نفرت انگیزی که گفته بود … حس می کردم اگر جوابش را ندهم ، از خشم سنکوپ می کنم !

 

با اینحال سعی کردم خودم را کنترل کنم … حتی چند قدمی به مسیرم ادامه دادم … .

 

و بعد او را دیدم ! … عماد شاهید را !

 

در آن سویِ استخر کثیف … روی ایوان عمارت قدیمی ایستاده بود . دست هایش مقابل سینه اش درهم گرا زده و  نگاهش صاف به سوی من … صاف مثل یک شمشیر آخته و فولادی !

 

حس خفگی به من دست داد … نفس هایم کند و سنگین شد . داشتم له می شدم … می مردم !

 

ناگهان چرخیدم و برگشتم به سمت حسین … . اول هام و واج نگاهم کرد … نمی دانست چرا به طرف او می روم … .

 

بعد تمام خشم و نفرتم از همه کس و همه چیز را در مشتم ریختم … و آن را با تمام توان توی صورت حسین کوبیدم … .

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شب از ستاره ها تنها تر است به صورت pdf کامل از شیرین نورنژاد

            خلاصه رمان :   مقدمه طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی‌کند کلمات انتظار می‌کشند من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست شب از ستاره‌ها تنهاتر است… طرفِ ما شب نیست چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد من تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بر دلم حکمی راند به صورت pdf کامل از سحر نصیری

    خلاصه رمان:     بهترین دوست بابام بود و من دختر خونده و عزیز دلش بودم! چهارده سال ازم بزرگتر بود و عاشق رفتار مردونه‌ش شدم! اون هرچیزی که میخواستم بهم میداد به‌جز یک چیز، خودش رو…! هیچ‌جوره حاضر نبود به رفاقتش به پدرم خیانت کنه و با دلبریام وسوسه بشه پس مجبور شدم یه شب که مسته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نفس
نفس
5 ماه قبل

وای هیجانی شد 🥲

همتا
همتا
5 ماه قبل

چقدر گریه کردم خیلی حالم گرفته شد

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

عماد خودش آدم فرستاده محموله رو دزدیدن که شهاب رو گیر بندازه بعد آیدا رو صاحب بشه طفلکی شهاب😢
ممنون فاطمه جان لطفا پارت بعدی رو نذار واسه یه هفته دیگه

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x