رمان سال بد پارت 92 - رمان دونی

 

 

 

نفس آیدا حبس شد در قفسه ی سینه اش … به سرعت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد .

 

عماد کاملاً راحت روی صندلی اش نشسته بود … کف دست راستش روی سطح میز قرار داشت و دست چپش را انداخته بود روی تکیه گاهِ صندلی .

 

– هدیه ؟ چه هدیه ای ؟!

 

عماد یک لحظه ی کوتاه در چشم های نگران او خیره شد … و بعد کمی خم شد و کیفی را از پایین پایش برداشت و روی میز گذاشت … .

 

آیدا گیج شد … .

 

– این چیه ؟!

 

– کیف خودته ! … پیش من جا گذاشته بودی !

 

بندی در دل آیدا پاره شد … مردمک هایش از وحشتی غریب لرزید :

 

– کیف من ؟ … خب … چی توشه ؟!

 

– سر بُریده ی شهاب !

 

عماد فقط شوخی کرد … اما آیدا نفسش قطع شد ! همه چیز را در مورد عماد باور می کرد … هر جنایتی !

 

بی مهابا هجوم آورد به سمت میز و با دست هایی لرزان زیپ کیف را کشید . عماد به سرعت گفت :

 

– شوخی کردم مو آبی ! چرا اینطوری میکنی ؟!

 

اما آیدا آرام نشد … آرام نشد تا زیپ را باز کرد و آن وقت با دیدنِ اسکناس های دسته بندی شده درون کیف … ماتش برد .

 

– این پوله !

 

دست هایش کنار تنش رها شد … روح از تنش پر کشید و رفت ! … بدنش یخ بست !

 

پول های خودش بود ! عماد آن ها را پس داده بود ! عماد پول هایش را پس داده بود … و می خواست چه بلایی بر سر عماد بیاورد ؟

 

– می… میخوای با شهاب چیکار کنی ؟

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_488

 

صدایش می لرزید … در لحظه ای تمام زندگی اش را از دست رفته می دید ! … عماد گفت :

 

– هیچی!

 

نگاهش لحظه ای از صورت آیدا جدا نمی شد .

 

– می خوای چه بلایی سر شهاب بیاری ؟!

 

– میخوام ولش کنم بره !

 

– دروغ میگی ! … داری دروغ میگی به من ! … تو میخوای یه کاری کنی …

 

– آیدا ! …

 

خواست دست آیدا را بگیرد … آیدا دستش را پس کشید . بی مهابا می لرزید … دنیا در پس سیلاب اشک های نریخته اش متشنج شده بود .

 

– به خدا اگه یه تار مو از سرش کم بشه … به خدا خودمو می کشم ! شوخی ندارم … خودمو می کشم از دستت راحت شم … .

 

به گریه افتاد … .

 

عماد به سرعت از جا پرید و بازوهای آیدا را گرفت . با وجود مقاومت آیدا … او را صاف مقابل خود نگه داشت . آیدا جیغ کشید … و عماد او را در آغوش کشید .

 

– آیدا آروم باش … آروم باش عزیزِ دلم ! … میگم آزادش کردم ! … ولش کردم بره دنبال زندگیش !

 

آیدا دست از تقلا کشید … نمی دانست چرا ! چیزی در لحن عماد بود که او را آرام می کرد ! … که اگر عماد می گفت شهاب را رها کرده … لابد این کار را کرده بود !

 

موجی گرم و آرامشبخش در رگ هایش پیچید … گریه اش حتی بند آمد … .

 

– و… ولش کردی بره ؟!

 

هنوز انگار درست و حسابی باورش نشده بود … ولی حتی تصورش خوب بود !

 

دست عماد بالا رفت … طره موی آیدا را گرفت . همان طره ای که لحظاتی قبل از دور نگاهش می کرد … آن را دور انگشتش پیچاند .

 

– من به آیدای مو آبیم دروغ نمی گم که ! …

 

چشم های خیس آیدا کشیده شد بالا … تا چشم های عماد، و آن برق قدرتمند مردمک هایش … .

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_489

 

 

چشم های خیس آیدا کشیده شد بالا … تا چشم های عماد، و آن برق قدرتمند مردمک هایش … .

 

حسی شوم از این نگاه می گرفت … چیزی که باعث می شد بدنش مدام داغ و سپس سرد شود . امکان داشت عماد شاهید چشم روی خواسته اش ببندد و آن ها را به حال خود بگذارد ؟… به همین سادگی و بدون هیچ هزینه ای ؟! …

 

برای آیدا حتی این هم بازی جدیدی بود . اما در آن لحظه به تنها چیزی که می توانست فکر کند … آزاد شدن شهاب بود !

 

انگشتانِ مشتاق عماد هنوز هم طره مویش را به بازی گرفته بود… که آیدا فشاری به تخت سینه اش وارد کرد و کاملاً از آغوش او جدا شد … .

 

نگاهش مضنون … سرد … کینه توز … هنوز قفل چشمان عماد بود . می ترسید عماد باز به طرفش برود و باز … اما عماد آرام به نظر می رسید !

 

آیدا چند قدم پس رفت و باز هم بدون این که از عماد چشم بگیرد … کیفش را از روی میز برداشت .

 

عماد گفت :

 

– به امید دیدار آیدا ! … باز هم بیا پیشم …

 

هنوز جمله اش تمام نشده بود … آیدا کیف را به تخت سینه اش چسباند و از او رو برگرداند … و تقریباً دوید … .

 

دوید تا هر چه زودتر از آن خانه فرار کند !

 

نگاه عماد برای مدت ها روی جای خالی او باقی ماند … .

 

***

 

برای من مثل این بود که ساعت ها سرم را زیر آب نگه دارند … از لحظه ای که وارد خانه ی عماد شاهید شدم، یک نفس درست و حسابی نکشیدم !

 

وقتی از دربِ بزرگِ سفید رنگ پا به بیرون گذاشتم … تمام تنم خیس عرق بود ! در آن هوای گرم می لرزیدم ! …

 

مجتبی تکیه زده به بدنه ی پژو ، سیگار می کشید . من را که دید … سر جایش صاف ایستاد و ته سیگارش را کف زمین انداخت .

 

– آیدا !

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_490

 

 

به طرفش تقریباً دویدم … از شدت هیجان و استرس به نفس نفس افتاده بودم .

 

– حالت خوبه ؟ … چرا نفس نفس می زنی ؟!

 

مکثی کوتاه … و سپس با صدایی دو رگه شده و عجیب، ادامه داد :

 

– اذیتت که نکرد ؟ … هووم ؟!

 

– شهاب … شهاب آزاد شده ؟! برگشته خونه ؟!

 

از چیزی که پرسیده بودم … عمیقاً جا خورد . گیج و ویج تکرار کرد :

 

– شهاب آزاد شده ؟!

 

– شاهید گفت ! … گفت آزادش کرده !

 

– نمی دونم آیدا ! من تا همین سه ساعت پیش با شهاب بودم . خبری از آزادیش نبود !

 

از شدتِ اضطراب و بیم و امید روی پاهایم بند نبودم . از فکر آزاد شدن شهاب … حالتی به من دست داده بود که می خواستم همان جا وسط کوچه برقصم !

 

– ولی خودش گفت ولش کرده بره ! … دروغ که نمیگه به من ! … دلیلی نداره دروغ بگه …

 

مجتبی نفس تکه و پاره ای کشید :

 

– نمی دونم، من … از کارای این آدم سر در نمیارم !

 

صورتم داغ شده بود … به تندی گفتم :

 

– منو ببر خونه، مجتبی ! … تو رو خدا عجله کن !

 

و با سرعت در عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم . مجتبی هم پشت فرمان نشست و استارت زد .

 

آنقدر اضطراب داشتم … روی پاهایم بند نبودم . چیزی در معده ام می جوشید و کم مانده بود عق بزنم .

 

مجتبی خیابان های شلوغ شهر را با سرعت می راند و بین ماشین ها ویراژ می داد . چهل دقیقه ای طول کشید تا بلاخره به خانه رسیدیم .

 

مجتبی ماشین را هنوز درست و حسابی متوقف نکرده بود … درب ماشین را باز کردم و پایین پریدم . نمی دانستم چه چیزی انتظارم را می کشید … روح در تنم باقی نمانده بود … . در لحظه ی آخر صدای بلند مجتبی را پشت سرم شنیدم:

 

– آیدا … منو بی خبر نذار !

 

و من در را با کلید باز کردم … خودم را انداختم توی حیاط .

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_491

 

 

قلبم گاپ گاپ در قفسه ی سینه ام می کوبید . فکر می کردم باید بالا بروم و از سوده و عمو رضا سراغ شهاب را بگیرم . ولی با دیدنِ یک جفت کتانی مردانه پشت درِ شیشه ای اتاقم … .

 

چیزی درون قلبم پر کشید … زانوهایم لرزید . کفش های شهاب بود ! شهابِ من … به خانه برگشته بود !

 

بغض به گلویم نیشتر زد … .

 

دویدم به سمت اتاقم … در شیشه ای را باز کردم … و بعد او را دیدم !

 

شهاب را ! شهابِ جان و دلم را … نشسته بود روی تختخواب من … ! …

 

– ش…شهاب !

 

شهاب اول سر بلند کرد … نگاهش برگشت به سمت من … بعد از جا برخاست … .

 

کیفم از دستم رها شد کف اتاق … پر کشیدم به طرفش … . قلبم درون سینه ام دیوانه وار می کوبید !

 

خودم را در آغوش شهاب انداختم … و شهاب سفت من را گرفت .

 

دست های من دور گردن او … و دست های او دور بدن من … در هم تنیده بودیم ، سفت و یک نفس !

 

– شهاب ! وای شهاب ! … باورم نمی شه !

 

صورتم را به گردنش فشردم و نفس عمیقی کشیدم . دلتنگ بوی تنش بودم . بعد به گریه افتادم … .

 

بغضم در هم شکست و قطرات داغ اشکم به سرعت گونه هایم را خیس کرد .

 

– شهاب تو برگشتی ! عزیز دلم … برگشتی پیش خودم !

 

گریه می کردم و او … با دلتنگی و حرص عجیبی بدنم را در بغلش می فشرد . دست هایش با خشونت و حرارت موهایم را نوازش می کرد … و بوسه های ریزش روی شقیقه ام … .

 

و بعد صدای بم و خشدارش را کنار گوشم شنیدم :

 

– کجا بودی … عزیزم ؟ … عزیز دلم … تا الان کجا بودی ؟!

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_492

 

مثل این که کسی به جناق سینه ام مشت کوبیده باشد … گریه ام بند آمد ، نفسم بند آمد … زبانم بند آمد ! …

 

شهاب باز دست کشید روی موهایم و با صدایی که می لرزید … کنار گوشم تکرار کرد :

 

– آیدای من … آیدا جانم کجا بودی ؟! … این وقت شب از کجا برمی گردی ؟! …

 

شهاب باز من را بوسید … اما من بین دست هایش منجمد شده بودم !

 

دست های بی حس شده ام دور گردنش رها شد .

 

– ش…شهاب ! چی داری میگی ؟ … شهاب !

 

من را از آغوشش جدا کرد و روی لبه ی تخت نشاند . از شدت شوک مثل عروسک بی اختیاری شده بودم !

 

شهاب مقابل پاهایم زانو زد و دو دستم را گرفت .

 

نگاه شوک زده ام را در صورتش چرخاندم … و بیشتر از قبل تپش قلب گرفتم .

 

صورت زخم و زیلی … پلکِ بخیه خورده … ریش چند روزه … .

 

ولی وحشتناک تر از همه ی اینها … چشم هایش بود ! چشم های سرخ و رگ دارش … که انگار در خون غلتیده بود ! … چشم هایش که انگار در پس آنها بیگانه ای داشت به من نگاه می کرد !

 

– آیدای من ! … آیدای قشنگم ! …

 

روی دست هایم را بوسید … بارها و بارها !

 

– از کجا می یای ؟ … به من بگو ! … چرا ماتت برده ؟! …

 

عمیق و پر زجر نفس می کشید … داشت منفجر می شد ! … دستش روی گونه ام نشست و خودش را بیشتر به من نزدیک کرد … .

 

– چرا … چرا این بو رو می دی ؟!

 

مات زده نامش را تکرار کردم :

 

– شهاب !

 

– چرا بوی ادکلن مردونه می دی ؟!

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

خب… 🫠🫠🫠

عماد کاری کرد که شهاب به آیدا مشکوک بشه 💔

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_493

 

 

نگاهش کردم … و نگاهم کرد ! … با آن چشم های بیگانه ی به خون غلتیده …

 

دست هایم را رها کرد و عقب رفت . صدای نفس های عمیق و دردآلودش هنوز بلندترین صدای فضا بود … بعد باز شروع کرد به حرف زدن . کلمات را ریسه می کرد … هذیان وار ، تب آلود !

 

– چرا آیدا ؟ چرا ؟ … اصلاً … تو این وقت شب از کجا میای ؟ … من یهو از کجا اومدم ؟ … انتظارم رو نداشتی ! مگه نه؟ … مگه نه آیدا ؟!

 

دست هایم چنگ زد به لبه ی تختخواب … و او کیفم را از روی زمین برداشت .

 

– این چیه ؟ … توی کیفت چی آوردی ؟! … آیدا …

 

زیپ کیف باز شد و اسکناس هایی که ریخت جلوی پاهایش … .

 

شهاب حتی بیشتر ماتش برد … .

 

– این پولا … اینا رو کی بهت داده ؟ … کی اینقدر پول بهت داده ؟!

 

لال شده بودم ! … دنیا جلوی چشم هایم می لرزید . می خواستم از جا برخیزم … داد بکشم … از خودم دفاع کنم ! … ولی توانش را نداشتم !

 

– شهاب ؟!

 

به آرامی شروع کرده بودم به ترک خوردن … ! …

 

– کجا بودی آیدا ؟ … چرا نمیگی کجا بودی ؟! … من برای چی الان زنده ام ؟! … منِ قرمساقِ بی همه چیز …

 

با تمام وجودش داد کشید و من … اولین قطره ی اشکم روی گونه ام فرو ریخت ! …

 

باور نمی کردم … ولی این شهاب بود که من را متهم می کرد ! … بعد از تمام بد بختی هایی که به خاطرش کشیدم … .

 

– آیدا تو رفته بودی پیش شاهید ؟! … تو با اون لاشخورِ بی ناموس چه صنمی داشتی ؟! برای چی رفتی آیدا ؟ چرا رفتی ؟!

 

به گریه افتاده بود ! … حالا هم گریه می کرد … و هم داد می کشید .

 

– چرا ازش پول گرفتی ؟ چرا آیدا ؟ … آیدا جانم ! چرا این کارو با من کردی ؟!

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا

  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریا پرست
دانلود رمان دریا پرست به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

      خلاصه رمان دریا پرست :   ترمه، از خانواده‌‌ی خود و طایفه‌ای که برای بُریدن سرش متفق‌القول شده و بر سر ‌کشتن او تاس انداخته بودند، می‌گریزد؛ اما پس از سال‌ها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می‌پندارند، با هویتی جدید و چهره‌ای ناشناس به شهر آباءواجدادی‌اش بازمی‌گردد تا تهمت‌ها و افتراهای مردم را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

لطفا پارت جدید بفرستین🙏

همتا
همتا
3 ماه قبل

ای واااااای

رها
رها
3 ماه قبل

میشه پارت جدید زود تر بیاد !؟🥺

بانو
بانو
3 ماه قبل

عجب نقشه کثیفی🥲

رها
رها
3 ماه قبل

بابت پارت مرسی 🌈

رها
رها
3 ماه قبل

بد شد که 🙁

Shiva
Shiva
3 ماه قبل

بفرما
بیا و خوبی کن
من که از اولم حدس زده بودم آخرش عماد و آیدا میرن باهم و شهاب میمونه ور دل ننه سوده اش

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

دیگه خود به خود شهاب و آیدا از هم جدا میشن🤐

لیلا
لیلا
3 ماه قبل

چقدر بیناموس عماد😑😑

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

چه زجری میکشه شهاب طفلکی آیدا هم که لالمونی گرفته بگه پولا رو از بابات گرفتم تا شهاب دق مرگ نشده ممنون فاطمه خانم عزیزم لطفا زود به زود پارت بذار

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x