رمان دونی

دسته‌بندی: رمان هامین

رمان هامین

رمان هامین پارت 166

        سرمو براش تکون دادم.   _ باشه.   _ امروز آدم‌های زیادی اینجان… یه سری ها دوست و یه سری ها دشمنن… توی مهمونی به این ابعاد نمیشه حضور همه رو به راحتی کنترل کرد پس ممکنه یه سری آدمای بی‌ربط‌هم پیدا بشه… دورو اطراف سرگردون نشو.   _ خب.   حرفشو قبول کردم اما توی

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 165

  به محض تموم شدن حرفش یه قدم فاصله‌ای که گرفته بودمو جبران کرد و دوباره بهم چسبید. چپ چپ نگاش کردم و یکم فاصله گرفتم. کراوات ابریشمیو گرفتم و دیگه به صورتش نگاه نکردم. چیز زیادی از کراوات بستن نمی‌دونم. تجربه‌ای هم توی این کار ندارم. نهایت چندتا کلیپ کوتاه دربارش دیده باشم. بعداز یکم مکث تصمیم گرفتم امتحان

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 164

    بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم از اتاق فرار کردم.   به هامین که اسممو صدا می‌زد هم اصلا اهمیت ندادم.   از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.   درو که بستم تونستم یه نفس عمیق بکشم.   دستمو روی گونه‌های داغم گذاشتم.   یکم که آروم شدم تو دلم سرزنشش کردم.   معلومه که

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 163

  نمی‌دونستم همچین فتیش‌هایی دارم اما برای یه لحظه واقعا از جذابیتش خشکم زد. با دیدنم ابروشو بالا انداخت و به پشتی صندلیش تکیه داد. دست برد و عینکشو برداشت. برای یه لحظه می‌خواستم داد بزنم و بگم دست نگه داره. هنوز از دیدنش سیر نشدم. کاش دوربینم همراهم بود. عینکشو که روی میز گذاشت به خودم اومدم. دم در

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 162

        دستمال کاغذی که سمتم دراز شده بودو گرفتم و تشکر کردم.   صورت خیسمو پاک کردم.   _ چرا معذرت خواهی می‌کنی؟ همه تو زندگیشون لحظه‌های سختی دارن عزیزم.   بهم لبخند زد.   _ خوبه که می‌تونی با گریه کردن خودتو آروم کنی.   چشم‌هاشو توی صورتم چرخید.   _ این همه گریه هم هیچی

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 161

      دستشو روی دستم گذاشت.   _ فکر کردی هامین از اول اینقدر ناامید بود؟ بچمم روزها و ماه‌ها و تمام یک سال اول دنبال درمان بود. اما هربار به جای پیشرفت بااین جمله رو به رو می‌شدیم.   نگاشو به میز دوخت.   _ شمارش اینکه چقدر این جمله‌ی ناامید کننده رو شنیدیم از دستم در رفته.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 160

      شونه‌شو بالا انداخت.   _ نمی‌دونم.   حدس می‌زدم.   _ داییت چیزی نگفت؟   _ اصلا.   یکم سمتم خم شد.   _ از وقتی جدا شدن دایی حتی یه کلمه هم ازش حرف نزد. انگار اصلا ژینوسی توی زندگیش نبوده هیچ وقت.   کاش واقعاً شخصی به اسم ژینوس لااقل توی زندگی شخصی هامین نبود.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 159

      سعی کردم ناراحتیمو مخفی کنم.   خودم خواستم از گذشته‌شون بدونم.   پس نمی‌تونم کسیو سرزنش کنم.   حتی نمی‌تونم از هامین هم به خاطر بودن ژینوس توی زندگیش ناراحت باشم.   هرچی نباشه که اون موقع من نبودم!   هامین یه پسر جوون و مجرد بود. بدون هیچ وابستگی و مسئولیتی برای متعهد بودن به کسی.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 158

        _مگه چطوری میگم؟   به سختی خودمو کنترل کرده بودم که نزنم زیر خنده‌.   یکم به صورتم زل زد.   _ داری دستم میندازی؟   دیگه کنترل از دستم در رفت.   بلند زدم زیر خنده‌.   _ منو باش میخواستم بهت اطلاعات بدم اصلا چرا خودمو سرتو اذیت میکنم؟   با دیدن قصدش برای

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 157

      با دیدن کسی که وارد شد نفس راحتی کشیدم.   تنش تنم از بین رفت و دوباره ریلکس به مبل تکیه دادم.   درو که بست مستقیم اومد و کنار میلاد نشست.   _ بدون من ضیافت گرفتید؟   _ چه وضع داخل شدنه؟   _ قراره منتظر افتتاحیه باشم؟   دست دراز کرد و دوناتی که

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 156

      خجالت آوره اما دیروز و دیشب کل ذهنم درگیر کارهای +۱۸ با هامین بود.   اصلاً شرایطی برای فکر کردن به چیزهای دیگه نداشتم.   با فکر به ماسک و کلاه مشکی رنگی که قبل از رفتن به خونه خریدم لب و لوچم آویزون شد.   اون میلاد نامردو بگو…   نشد یه زنگ بهم بزنه؛ مثلا

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 155

      لبخندش خیلی خوشگل بود.   _ خوبه.   سرشو عقب کشید و نگاشو به مامانش اینا دوخت.   آه…   چی شد الان؟   چه مهمونی؟   اصلا چه آشی؛ چه کشکی؟   یکم دستشو کشیدم.   نگاش دوباره سمتم چرخید.   _ کِی؟   _ فردا شب.   دوباره با انگشت بهش سیخونک زدم.   _

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 154

      پشت سرش راه افتادم و سعی کردم از زیر زبونش حرف بکشم.   _ چرا نمیگی؟ کی منو دیدی؟   در بالکنو باز کرد و منتظر موند که برگردم توی خونه.   درو که بست منو همچنان منتظر دید.   _ بگو دیگه.   _ خودت فکر کن.   چشم‌هامو براش گشاد کردم.   _ چرا اذیت

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 153

      زیرلب گفتم و لب‌هامو به هم فشار دادم.   نتونستم جلوی پرسیدنشو بگیرم.   می‌خوام بدونم من کجای زندگیشم.   سرشو کنار گردنم گذاشت   نفس گرمشو روی گردنم حس می‌کردم.   _ تو گذشته و حال و آینده‌ی منی حنایی.   انگار وسط زمستون و برف یه آتیش گرم وسط قلبم روشن کردن.   _ تو

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 152

        خیلی سعی کردم عادی باشم اما نمی‌شد.   لب‌هامو به هم فشار دادم.   _ می‌دونم.   _ پس می‌دونی که نزدیک دوسال باهم تو رابطه بودن؟   زمان دقیقشو نمی‌دونستم اما با رفتار ژینوس حدس می‌زدم که زمانش کم نباشه.   یه لیوان آب برای خودم ریختم و سرمو نامفهموم تکون دادم.   دلیل این

ادامه مطلب ...