رمان گلادیاتور پارت 190
فرهاد در حالی که هنوز هم پوزخند نشسته بر روی لبانش را حفظ کرده بود ، تصنعی ابرویی درهم کشید : ـ نگو که انقدر ساده ای که نمی دونی با یه دوخت و دوز ساده ، میشه حتی یه زن زایمان کرده رو جای یه دختر دست نخورده قالب کرد .
فرهاد در حالی که هنوز هم پوزخند نشسته بر روی لبانش را حفظ کرده بود ، تصنعی ابرویی درهم کشید : ـ نگو که انقدر ساده ای که نمی دونی با یه دوخت و دوز ساده ، میشه حتی یه زن زایمان کرده رو جای یه دختر دست نخورده قالب کرد .
یکی از مردان حاضر در جمع که چشمانش از همان لحظه ورود دخترها به سالن ، روی آنها نشسته بود ، با جام شراب درون دستش به دخترها اشاره کرد و با صدای کشیده ای که ناشی از مستی بود ، پرسید : ـ این حوری های بهشتی به اون هدیه ها مربوطن
یزدان به سرعت شستش خبردار شد که فرهاد از چه هدیه ای حرف می زند ……………. از این گونه بازی ها زیاد در دورهمی هایشان اجرا شده بود . دوره همی هایی که حلقه اصلی میانی اشان دختران کم سن و سال روسپی بودند که برای خالی کردن شهوت مردان به این مهمانی ها دعوت می
ـ آره هموناست ……………. قراره توسط ما به مشتری اون طرف آبیمون فروخته بشه . مردی که کمی آن طرفشان نشسته بود مجدداً پرسید : ـ حالا ارزش مالی این محموله ها چقدر هست ؟ ـ اگه بهت بگم یه چیزی حدوداً هزار میلیارد تومن چی کار
یزدان نگاه از گندم گرفت اما دستش را رها نکرد ………. ریز بین تر و تیز تر از آنی بود که نفهمد فرهاد و مرد ناشناس رو به رویش درباره او و گندم صحبت می کنند ………… هنوز هم در خاطرش بود که گندم به خوبی زبان ایتالیایی می فهمد و حالا هم احتمالاً چیزهایی
ـ قراره چطوری متقاعدش کنی که با ما همکاری کنه ؟ ـ این پسر جاه طلبه …………. ما قراره یه بارمون شمش طلا باشه ، یه بارمون کوکائین . می تونیم کوکائینا رو تو بار شمشا مخفی کنیم . زمانی که بفهمه از بار طلاها سود خوبی بهش میرسه ، شک ندارم که
گندم با مکث نگاه از او گرفت و به سمتش راه افتاد و خودش را برای این پافشاری برای گرفتن جواب لعنت کرد که چرا آنقدر به یزدان فشار آورده که یزدان بخواهد چنین مسئله ای را برای او بشکافت و باز نماید . ـ بریم . همراه با یزدان
گندم هم از داخل آینه نگاهش کرد ………….. نگاه خیره یزدان بر رویش به گونه ای بود که انگار در خاطرات دور غرق شده . ـ اما نگفتی من با نسرین چه فرقی داشتم که من و برای فروش پیش کش تو کردن ، اما نسرین و با اون تیپ و ظاهر
ـ من عادت کردم ببینم همه ازم حساب می برن ……….. عادت کردم ببینم با اومدن اسم من ، همه ماستاشون و کیسه می کنن . تو این دایره ای که من زندگی و فعالیت می کنم ، همه خشم بی حد و حصر من و دیدن . من اگه نتونم قاطع و ضربتی برخورد کنم
یزدان میان حرفش پرید ………… گوش های داغ کرده و سینه برهنه ای که عمیق بالا و پایین می رفت ، می توانست حجم بالای عصبانیتش را نشان دهد . ـ بهت گفتم از روی اون مبل لعنتی بلند نشو تا من برگردم …………… اما گوش نکردی ………… اما بلند شدی و رفتی
جلال نگاهی به مرد افتاده روی زمین کرد و بعد نگاهش را با مکثی به سمت گندم در آغوش یزدان کشید . به نظر می رسید یزدان به موقع رسیده . یزدان با ابرو به مرد اشاره کرد و از روی زمین بلند شد و بدون آنکه گندم را از خودش جدا کند
یزدان گذشته آرام بود …………. حتی آزارش به یک مورچه هم نمی رسید . چه رسد به گرفتن جان یک آدم . ـ بسه …………. بسه یزدان جونم . بسه تروخدا . تنها چیزی که در سر یزدان چرخ می خورد لبان گندمی بود که احتمالاً توسط این مرد لمس
نفهمید کی شروع به دویدن کرد و در همان حال کلت جاسازی کرده در درز کمربند شلوارش را درآورد و مسلحش نمود ……………. تنها چیزی را که می دانست و چشمانش را می دید سر مردی بود که میان گردن گندم فرو رفته بود و تن گندمش میان دیوار و تن بزرگ مرد فشرده می شد
یزدان به داخل سالن برگشت و مسیرش را به سمت مبلی که گندم تا دقایق پیش رویش نشسته بود ، ادامه داد ……….. با رسیدن به مبل و ندیدن گندم ، نگاه نگران شده اش را به دور و اطراف چرخاند و به کل نسرین و ناپدید شدن یکدفعه ایش از ذهنش رخت بست ……… وقتی
با دیدن نزدیک شدن دوباره دست مرد به سمت صورتش ، اینبار مچ مرد را دو دستی چسبید و دندان هایش را درون مچ مرد فرو کرد و تا توانست فشرد . با پیچیده شدن درد ناگهانی در مچ مرد ، انگار که مستی برای لحظه ای از سرش پریده باشد ، دادی از