با دیدن نزدیک شدن دوباره دست مرد به سمت صورتش ، اینبار مچ مرد را دو دستی چسبید و دندان هایش را درون مچ مرد فرو کرد و تا توانست فشرد .
با پیچیده شدن درد ناگهانی در مچ مرد ، انگار که مستی برای لحظه ای از سرش پریده باشد ، دادی از سر درد کشید که در صدای بلند موزیکی که از باندهای عظیم الجثه سالن پخش می شد ، گم شد .
مرد به سرعت دست از دور کمر گندم آزاد نمود و پنجه پشت توربان گندم انداخت و به سرعت سر او را بالا کشید تا دندان هایش از دستش جدا شود .
گندم با حس آزاد شدن دست مرد از دور کمرش ، فرصت را از دست نداد و به سرعت از روی مبل بلند شد و با آخرین توانی که در پاهایش سراغ داشت ، پا به فرار گذاشت .
به سرعت جمعیت رقصنده را برای پیدا کردن جلال و یا یزدان می شکافت و جلو می رفت ……….. اما نه خبری از یزدان بود و نه جلال و نه حتی کسی که بتواند به او اعتماد کند تا امنیتش را تضمین نماید .
این ساختمان در اندشت را نمی شناخت …………. از جمعیتی که درهم می لولیدند فاصله گرفت و نگاهی به اطرافش انداخت .
با تردید از در سالن خارج شد و به سمت راهرویی که پیش رویش قرار داشت به راه افتاد …………… یزدان را می خواست . همین الان . در همین لحظه که قلبش از ترس و وحشت میان حلقش می کوبید .
با قدم های عجولانه راهش را در راهروی زیبا و پر از نور دیوارکوب های سلطنتی ادامه می داد که دوباره همان مرد را در فاصله دوازده سیزده متری از خودش ، مقابلش دید و قلبش همچون پاهایش از کار افتاد . تنها با چشمانی گشاد شده به مرد مقابلش که با نیشخندی زهرآگین و چشمانی خمار شده به سمتش می آمد نگاه کرد .
ـ توی سنجاب کوچولو کجا داشتی فرار می کردی ؟ ……… فکر کردی خیلی زرنگی ؟ گاز می گیری و میری ؟؟؟؟
گندم دستانش را مشت کرد و در حالی که توان گرفتن نگاهش را از مرد مقابلش نداشت ، قدم های از جان افتاده اش را رو به عقب به حرکت درآورد .
مرد وقتی سکوت گندم و قدم های رو به عقب و نگاه ترسیده او را دید ، با همان صدای کش و دار و نگاه ملتهب و داغش ، ادامه داد :
ـ بهت گفتن گوشت سنجاب تا چه حد لذیذه ؟ مخصوصاً اگر که اون سنجاب یه سنجاب کوچولوی ترسیده باشه !!!
گندم در حالی که سینه اش از نفس های بلند و ترسیده اش ، سخت بالا و پایین می رفت ، در یک حرکت به عقب چرخید و تا جان در بدن داشت شروع به دویدن کرد ………….. معلوم بود این مردی که تمام میانبر های این عمارت را از بر است ، بار اولش نیست که پا به اینجا گذاشته .
با تمام وجود می دوید ………… اما نفهمید مرد چه زمانی خودش را به او رساند که ضربه ای نسبتاً محکم به شانه اش زد و باعث کوبیده شدنش به دیوار راهرو شد .
از افتادنش جلوگیری کرد و سعی نمود تعادلش را حفظ کند .
نگاه وحشت زده اش را به مرد مقابلش که لااقل دو برابر خودش جثه داشت داد ……….. دردی که با کوبیده شدنش به دیوار در شانه اش پیچیده بود ، برایش اهمیتی نداشت ……….. الان تنها چیزی که در ذهنش می چرخید این بود که راه فراری پیدا کند ……….. اما وقتی به جثه درشت و قد بلند مرد نگاه می کرد ، می دید حتی کوچکترین شانسی برای فرار از چنگال این مرد ندارد و این وحشتش را هزار برابر بیشتر می کرد .
الان تازه معنای سایه حمایت را می فهمید ………… تازه معنای حرف های یزدان را درک می کرد که می گفت حتی ذره ای از سایه او بر سر ، می تواند امنیتش را تضمین کند .
گندم تکیه اش را از دیوار گرفت و خواست از کنار مرد فرار کند که مرد زودتر قصدش را فهمید و در یک حرکت هر دو دست او را با یک دست گرفت و به پشت کمرش برد و بار دیگر او را به دیوار کوبید و تن سنگین شده اش را به تن گندم فشرد و حتی فرصت کوچکترین حرکت را هم از او گرفت .
ـ چی پیش خودت فکر کردی سنجاب کوچولو ………… که می تونی از دستای من فرار کنی ؟
و دست آزادش را به سمت گردن گندم برد و با نوک پنجه هایش پوست گردن او را لمس کرد و لبانش را به سمت گردنش برد و گندم ترسیده در حالی که حس می کرد دیگر کنترلی روی ترسش ندارد ، شروع به جیغ زدن های پی در پی کرد و نشنید که مرد میان گوشش آرام گفت :
ـ بهتره با جیغ زدنای الکی انرژیت و تموم نکنی سنجاب کوچولو ……….. اینجا نه کسی صدات و میشنوه ، نه به دادت میرسه .
امروز پارت نداریم؟
تروخدا یه پارت دیگه بزار فاطمه جون آخه جای بدی تموم شد ❤
وای😢
بابا یه دوخط بیشتر بنویس خب
پارتا رو یه روز درمیون کردی ک بیشترش کنی مثلا خیرسرت
واقعا دیگه ،ادم اولش نخونده میرسه اخرش ااه