گندم با مکث نگاه از او گرفت و به سمتش راه افتاد و خودش را برای این پافشاری برای گرفتن جواب لعنت کرد که چرا آنقدر به یزدان فشار آورده که یزدان بخواهد چنین مسئله ای را برای او بشکافت و باز نماید .
ـ بریم .
همراه با یزدان پایین رفتند و گندم هر پله ای که پایین می رفت بیشتر از قبل خودش را به یزدان می چسباند . با اینکه هنوز از روی او خجالت می کشید . اما در اینجا هیچ کسی وجود نداشت تا بتواند به اندازه یزدان به او اعتماد کند …………… یزدان خوب توانسته بود به او نشان دهد وقتی از امنیت سایه سرش حرف می زند ، نه شوخی در کار است ، نه بزرگ نمایی و غراق و یا بلفی .
آخرین پله را هم طی کردند و یزدان با چرخاندن نگاهش ، توانست فرهاد را در گوشه ای ترین قسمت سالن و در جمع دو سه نفره ای ببیند …………. آنقدر فرهاد را شناخته بود که بداند وقتی دختری دور و اطراف فرهاد پر نزند یعنی صحبتشان جدی است .
خواست نزیک ترین جا به فرهاد را برای نشستن انتخاب کند که بتواند هر لحظه زیر نظرش بگیرد که فرهاد با افتادن چشمانش به او ، با دست اشاره کرد نزدیک ترشان بروند .
یزدان با اشاره فرهاد اندک ابرویی بالا داد و مسیرش را به سمت جمع فرهاد و آن دو سه نفر کج کرد و کاناپه ای را برای نشستن خودش و گندم انتخاب نمود .
یزدان روی کاناپه نشست و دستش را به دور کمر گندم حلقه نمود و او را تنگ میان بازویش گرفت و به سینه اش چسباند ………. می خواست حد و مرزش را به دیگران نشان دهد ………. می خواست محکم تر از همیشه مهر مالکیتش را بر گندم در چشم بقیه افراد فرو کند ………… می خواست به زبان بی زبانی برای بقیه خط و نشان بکشد که گندم مال اوست و اگر کسی خیال خامی به سرش بزند ، باید زهر خنجر او را هم به جان بخرد .
گندم راضی از این دست حمایت گر یزدان به دور کمرش ، بیشتر از قبل خودش را به او چسباند و به سینه قدرتمند او تکیه زد ……………. حالا درک می کرد که چرا یزدان می گفت این مهمانی ها جای مناسبی برای او نیست .
نگاهش را بین تعداد افراد اندکی که در این گوشه سالن به دور از پیست رقص و دیگر مهمان ها نشسته بودند چرخاند …………. گندم هم فهمیده بود که فضای حاضر بین این چند نفر متفاوت از فضای چند متر آن طرف تر است .
در جمعشان تنها دو مرد به همراه فرهاد و خودش و یزدان نشسته بود .
فرهاد به کریستیانو که کنار دستش نشسته بود نگاهی انداخت و به ایتالیایی آرام گفت :
ـ می تونیم شروع کنیم .
همیشه برای زدن حرف های در لفافه و پنهان از دیگران ، زبان ایتالیایی را برای صحبت کردن انتخاب میکرد . اینبار هم در کنار کریستیانو که مردی ایتالیایی و هم سن و سال خودش به نظر می رسید ، نشسته بود و او را مخاطب خودش قرار داده بود .
کریستیانو یکی از تاجران واسطه ای ایران ایتالیا بود . از همان تجار قدیمی که هم خوب فارسی حرف می زد و می فهمید و هم جای جای ایران را خوب می شناخت .
کریستیانو جام شراب درصد پایین الکلش را بالا برد و در حالی که از گوشه چشم ، نامحسوس نگاهی به یزدان می انداخت ، لبی تر کرد و رو به فرهاد گفت :
ـ این همون مردیه که دربارش حرف می زدی ؟ …………. این قراره به ما کمک کنه ؟ اینکه سن و سالی نداره .
فرهاد لبخند یکطرفه ای روی لبانش نشاند :
ـ به سن و سالش نگاه نکن . جونوریه برای خودش . اگه کسی بتونه تو انتقال محموله ها به ما کمکی بکنه ، اون کسی نیست جزء همین پسر ……….. با اینکه دوست ندارم اقرار کنم ………… اما هوش این پسر گاهی بد جوری دست و پای من و می بنده . جزو اولین نفراتی هم بود که برای این مهمونی دعوتش کردم . کلی برای کشوندنش به این مهمونی هزینه کردم . هرچند نباید بدونه ما محموله کوکائین هم داریم …………. اگر بفهمه بلافاصله از همکاری با ما منصرف میشه .
کریستیانو تک ابرویی بالا انداخت و پوزخندی روی لبانش نشاند .
ـ اگه بفهمه بارمون کوکائینه همکاری نمی کنه ؟ تو به این میگی باهوش ؟ الان بزرگ ترین و ثروتمندترین کارتل های دنیا ، کارتلای مواد هستن . بعد این پسر قبول نمی کنه ؟
فرهاد هم جام شرابش را اندکی بالا رفت و بدون آنکه بخواهد با انداختن نگاهش سمت یزدان ، او را کنجکاو کند ، جواب کریستیانو را داد :
ـ هر کسی قانون و سبک خودش و داره . این پسر هم از این قاعده مستثنی نیست …………… من تو زرنگ بودن و باهوش بودن این پسر هیچ شکی ندارم . با اینکه رقیب سرسخت منه . اما کتمان نمی کنم که همیشه از نقشه های زیرکانش لذت بردم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
در حال انتظار…
هی دستان حمایت گر یزدان یا چشمان عسلی گندم
بی سرو ته و بی محتوا
قبول داری بااین پارت گذاری کوتاه و ی روز درمیون چ توهینی ب مخاطبت میکنی،یا طولانی ترش کن یا چندتا پارت بذار یا هرروز بذار
واقعا دیگه ،ادم دوروز صبر می کنه واسه یه ذره