رمان گلاویژ پارت 161

5
(1)

 

_خیلی خب حق باتوئه.. بعضی وقتا آدما به اجبار و علیرغم میلشون مجبورمیشن دروغ بگن.. اوکی.. گذشته ها گذشته.. بیا راجع بهش دیگه حرف نزنیم..

هرچی که بوده هرچی که هست.. من گلاویژ رو میخوامش.. دوستش دارم و واسه به دست آوردنش هرکاری میکنم.. یک کلام بهم بگو کمکم میکنی؟ یانه؟

_کمکت میکنم اما زمانی که مطمئن شدم از گلاویژ هیچ کینه ای به دل نداری!
_پرت وپلا نگو.. من ازکسایی که دوستشون دارم کینه به دل نمیگیرم!

_باشه.. اینو توی مرور زمان میفهمیم!
باحرف بهارفهمیدم از این دختر آبی واسه من گرم نمیشه واگه قراره این همه منت بقیه رو بکشم واسه به دست آوردن گلاویژ، خب همین منت کشی هارو باخودش امتحان میکنم!

دیگه اون بحث رو ادامه ندادم وسعی کردم وانمود کنم که میخوام خودمو بهش ثابت کنم..
_اوکی.. قبوله.. اما قول بده که بعدش کمکم میکنی!
_قول میدم!

رسیدیم جلوی خونشون و ماشین رو نگهداشتم..
_ممنون.. فردا قرارم با رضا رو خودم بهت خبرمیدم که کجا باشه.. منتظرخبرم….

خیلی زرنگ بود.. میخواست من رو بپیچونه وخبرنداشت من خودم صدتای این دختر رو درس میدم..
میون حرفش پریدم وگفتم:

_راجع به اون موضوع حرف زدیم و قرارهامونو گذاشتیم تموم شد رفت پی کارش.. قرار شد تو بهش فرصت جبران بخشش ندی اما قرار ملاقاتش رو قبول کنی درسته؟

_وا؟ خب منم چیزی غیراز نگفتم که.. گفتم بهت میگم کجا..
دوباره میون حرفش پریدم..
_نیازی نیست من جاشو ازقبل رزرو کردم..

فقط فردا ساعتش رو بهت اعلام میکنم.. امیدوارم سرکارم نذاری و سرحرفت بمونی!
_اوکی.. قبوله.. کاری نداری؟
_نه ممنونم که به حرفام گوش دادی و درخواستمو قبول کردی!

_خواهش میکنم.. انشاالله که پشیمون نشم.. توهم بیشتر مواظب خودت باش.. اون دستت هم ببرنشون یه دکتر بده خدایی نکرده فردا پس فردا مشکل نشه واست..

_حتما.. چشم.. فقط بهار.. میشه خواهش کنم حرفامون راجع به گلاویژ تا اطلاع ثانوی بین خودمون بمونه؟
_آره حتما.. نمیگفتی هم قصدنداشتم بهش بگم.. خیالت راحت!

_ممنون!
در روباز کرد وپیاده شد.. قبل از اینکه در رو ببنده گفتم:
_گفتی گلاویژ کجا مشغول به کار شده؟

لبخند زیرکانه ای زد و گفت:
_دراین باره حرفی نزدم.. اجازه ندارم محل کارش رو به کسی بگم!
ابرویی بالا انداختم..
_اهان.. اوکی مشکلی نیست.. برو به سلامت..فعلا خداحافظ

بهار رفت ومن منتظر شدم تا کامل بره داخل خونه..
زیرلب زمزمه کردم:
_فکرمیکنی خیلی باهوشی.. خیلی خب نگو.. بانگفتن تو که من توی بی خبری نمیمونم!
اونقدر تعقیبش میکنم تا محل کارش رو پیداکنم!

ماشین رو بردم انتهای کوچه یه جوری که توی چشم نباشه پارک کردم..
_ببینم صبح که میخوای سرکار بری چطوری میخوای از دست من قسر در بری گلاویژ خانوم!

شماره ی رضا رو گرفتم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم ومنتظرجواب شدم..
_جانم عماد‌؟
_سلام خوبی؟ کجایی؟
_سلام ممنون توخوبی؟ خونه.. توکجایی؟ چه خبر؟

_سلامتی.. خبری نیست.. جلوی خونه ی بهار اینا!
باصدای متعجب و هول کرده گفت؛
_اونجا چیکار میکنی؟ یه وقت نری راجع به من….
میون حرفش پریدم وگفتم:

_اتفاقا رفتم و راجع به توهم مفصل حرف زدیم وقرار شد فردا بهار بیاد یه جا همدیگه رو ببینید و باهم سنگ هاتونو وا بکنید..
_چرا این کار رو کردی عماد؟ من که میدونم اون نمیاد وفقط ارزش خودتو پایین آوردی!

_واسه اومدنش که میاد.. مطمئنم میاد.. اما واسه برگشتنش من هم امیدی ندارم و امیدوارم با گفتن حقیقت بتونی دلش رو دوباره به دست بیاری!

_اگه امیدی به برگشت نیست پس چرا ازش خواستی که منو ببینه؟ که صاف تو چشمام زل بزنه واز نفرت وجدایی حرف بزنه؟
_اونطورهم که فکرمیکنی نیست..

مطمئنم که میتونی دلش رو نرم کنی.. واین فقط باگفتن حقیقت امکان پذیره‌!
_امیدوارم.. ممنونم که بخاطر من کاری که دوست نداری رو انجام دادی!

_خواهش میکنم.. کاری نکردم.. من واسه خوشحالی تو هرکاری میکنم!
_نوکرتم داداش.. انشاالله بتونم جبران کنم واست! حالا کجا قرار گذاشتین؟ من کجا باید برم‌؟

_نمیدونم.. قرارشد جاشو هماهنگ کنم و بهش خبر بدم.. خودت هرکجا که میدونی بهتره بگو تا واسش آدرسش رو بفرستم!
_اوکی.. پس من بهت خبر میدم.. بازم ممنون!

_خواهش میکنم.. منتظرخبرت هستم.. فعلا خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم و آهنگ آرومی رو پلی کردم، چشم هامو روی هم گذاشتم و به گلاویژ وحرف های بهار فکر کردم!

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ گوشیم رشته ی افکارم رو پاره کرد..
بادیدن شماره ی عزیز یادم اومد منه خنگ قرار بود امشب بعدشام برم دنبالش واز خونه ی صحرا برش گردونم!

_الوسلام عزیزجانم..
_سلام پسرم خوبی؟ کجایی مادر چشمم به در خشک شد!
_الهی دورت بگردم ببخشید شرمنده ام یه کم کارام طول کشید.. توراهم دارم میام..

_ساعت یک نصف شبه پسرم عجله کن صحرا هم صبح زود میخواد سرکار بره بخاطر من بیدارمونده!
_اومدم دورت بگردم اومدم.. تا بیست دقیقه دیگه اونجام!

گوشی رو قطع کردم وماشین رو روشن کردم و باعجله روندم سمت خونه ی صحرا اینا.. قسمت نشد بمونم و محل کار گلاویژ رو پیدا کنم..

دو روز بعد..

ماتم زده به چمدون بسته ی عزیز زل زده بودم و به این فکر میکردم که بدون عزیز چطوری باید به دنیای سیاه تنهاییم برگردم!
با اینکه پدر ومادرم توی سن کم ازم دور شده بودن

باید اعتراف کنم که هیچوقت دلم واسشون تنگ نشده و برعکس اون ها، تمام عمرم با غصه ی دوری از عزیز گذشت!
من پدر ومادر با مسئولیت و احساسی نداشتم که دلم واسشون تنگ بشه!

ازوقتی یادم میاد زیر دست عزیز بزرگ شدم وبا محبت ها و قربون صدقه رفتن هاش جون گرفتم..
عزیز برای من فقط یه مادر بزرگ نبوده ونیست..

اون به تنهایی برای من همه کس بوده.. مادرم،پدرم،خواهرم،بردارم و…!
توی همین فکرها بودم و اشک توی چشم هام جمع شده بود که صدای عزیز رشته ی افکارم رو پاره کرد..

_وا پسرم توکه اینجایی پس چرا جواب نمیدی؟
اشک توی چشم هام و بغض سنگین توی گلوم رو پس زدم و گفتم:

_جانم؟ بامنی؟ ببخشید توفکر بودم صداتو نشنیدم! جونه دلم؟
_جونت سلامت.. به چی فکرمیکردی که اینقدر عمیق غرقش شده بودی؟

_به شما.. اشاره ای به چمدون روبه روم کردم و ادامه دادم؛
_به این لعنتی که هرلحظه نزدیک شدن به ساعت پرواز و رفتنت رو به رخم میکشه!

اومد کنارم نشست و دست های مهربونش رو قاب صورتم کرد وگفت:
_چرا ناراحتی مامان جان؟ مگه دفعه اوله که میام و میرم؟ نکنه رفتن آخرمه و ناراحتی دیگه منو نمی بینی!

با حرفش یه دفعه دلم هول شد و حس کردم یه چیزی ته دلم پاره شد..
بی قرار ازجام بلند شدم وعصبی گفتم:
_ای بابا عزیز خدانکنه این حرفا چیه که میزنی؟

آخه آدمی که مسافره اینجوری حرف میزنه؟
خندید وبا حالت بامزه ای گفت:
_خیلی خب خواستم از فکر وخیال بیارمت بیرون اینقدر شلوغش نکن شوخی کردم!

_خب آخه قربونت برم دم رفتن این چه شوخیه که میکنی؟ نمیگی من دق میکنم؟ همینجوریش دارم دیونه میشم که داری تنهام میزاری و میری!

دستمو گرفت و گفت:
‌_خدانکنه گل پسرم.. بیا بشین اینجا ببینمت..
دوباره روی تخت نشستم و بدون حرف به زمین چشم دوختم!

_چته حالا ماتم گرفتی مادر؟ بازم میام بهت سرمیزنم اصلا هروقت تو گفتی من پامیشم میام خوبه؟
_من الان میخوام که نری! اگه واقعا خواسته ی من واست مهمه پس نرو!

_نمیشه دورت بگردم الان یک ماهه که خونه وزندگیمو ول کردم به امون خدا.. معلوم نیست چه بلایی سرخونه اومده.. تواین شهر حس میکنم هوا کمه.. دلم اینجا بی تابه!

بخدا این شهر منو اذیتم میکنه مامانم.. اما بهت قول میدم زود به زود میام و بهت سرمیزنم! خوبه؟
_باشه.. دلم نمیخواد اذیت بشی.. مانعت نمیشم..

من به تنهایی عادت دارم.. خیلی ساله که رفیق وهمدمم تنهاییام بوده وهست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
باران
باران
1 سال قبل

عالی

ستی
ستی
1 سال قبل

درانتظار پارت 162😂

سوگل
سوگل
1 سال قبل

😍😘😍

پناه
پناه
1 سال قبل

چند پارت دیگه مونده؟؟؟؟؟ میشه لطفا جواب بدید🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻

پناه
پناه
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

سپاس 🙏🏻

همچو دُر
همچو دُر
1 سال قبل

کلش چند پارته
چقد دیگه تموم میشه؟؟

همچو دُر
همچو دُر
1 سال قبل

فاطمههه
میگم میشه بگی این بلاخره میره بیمارستان یا نه؟ 😅

صغرا دختر اصغر
صغرا دختر اصغر
1 سال قبل

اول گلاویژ اشک رسواگر میریخت حالا هم این…😂

زهرا
زهرا
1 سال قبل

نویسنده عزیز لطفا میشه بگین این رمان چن پارته؟

Nahar
Nahar
1 سال قبل

عجب مگه حرفی هم میمونه ک بگم؟😐

زهرا نظری
زهرا نظری
1 سال قبل

یه پارت دیگه لطفاً اگه میزاری ساعتشو بگو. مرسی

سکوت
سکوت
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

مرسی😍♥️

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x