Pic 16608942889805611

رمان “نقض قانون” پارت ۴۹ 5 (2)

11 دیدگاه
    «کاترین» از دیدن کسی که پشت در اتاقم و بدون اجازه ام ایستاده   وحشت زده مسیری که رفتم رو برمیگردم   شنلش مانع دیدن چهره اش میشد اما انگار که در هوا معلق بود… تا به خودم بیام در یک چشم به هم زدن دقیقا کنار پنجره…
Pic 16608942889805611

رمان نقض قانون پارت۴۸ 0 (0)

7 دیدگاه
  باوجود این که دوست نداشتم از قدرتام استفاده کنم   اما این دفعه مجبور بودم…   هم زمان با اومدنش وردی رو زیر لب زمزمه کردم و با بشکنی که زدم فالفور به اولین چیزی که به ذهنم رسید تبدیل شدم ، دید چشمام تغییر کرد و درد نه…
Pic 16608942889805611

رمان نقض قانون پارت ۴۷ 0 (0)

10 دیدگاه
    بی صدا دنبالش حرکت میکردم که یهو وایستاد… _ یکم جلو تر بری میرسی فقط… من نیام چون اگر منو ببینه که تو رو آوردم اینجا ممکنه عصبانی بشه…. با کمی معطلی سرمو به نشونه ی باشه تکون میدم که فورا از اونجا دور میشه ، خودمم تو…
Pic 16608942889805611

رمان نقض قانون پارت۴۶ 0 (0)

13 دیدگاه
    «کاترین»     با پریدن گرگ به سمتم ، خودکار چشمام بسته شد….   اما این کارم زیاد طول نکشید که صدای برخورد چیزی به هم باعث شد تا فوری چشمامو باز کنم …. گرگ سفید رنگی مشغول زدن گرگ خاکستری بود که قصد کشتن منو داشت ،…
Pic 16608942889805611

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت ۴۵ 0 (0)

6 دیدگاه
    «راوی»   چند ساعتی از رفتن هکتور گذشته بود و کاترین با وجود دلگرمی هایی که برادرش به او میداد سعی داشت خودش رو آروم کنه …   _ببین من مطمئنم که بابا حالش خوبه ، بعدم اون چطوری میتونه دختر ته تغاریشو ول کن بره ؟ اصلا…
Pic 16608942889805611

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت ۴۴ 0 (0)

4 دیدگاه
    ناگهان با دیدن جسم سیاهی که به سرعت از جلوی چشمم رد شد ، و به سمت عمارت میرفت چشمام رو ریز کردم و با دقت بهش خیره شدم …. سرعتش اینقدر زیاد بود که نتونم چهرشو ببینم …. لعنتی‌….     اما حدس میزدم یکی از آدمای…
Pic 16608942889805611

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت۴۳ 0 (0)

42 دیدگاه
    به هر حال آخرین لحظات عمر همکارشون حق داشتند کنارش زانو بزنن…. اما صداهاشون کم کم به همهمه تبدیل شده بود … دیگه کم کم اعصابم داشت بدجوری بهم میریخت ، بانگ کشیدم…. _ تمومش کنید با همتونم ، اینقدر مثل زنا گریه نکنید ، حالمو بهم زدین…
Pic 16608942889805611

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت42 0 (0)

12 دیدگاه
    _ کاترین خودسر ، کدوم گوری تشریف دارن ؟ چرا اون نیومده پایین ؟ با این حرفش رنگ از رخسار امیلی پرید…‌. حال چه جوابی داشت که به پدری که اینقدر شاکی و عصبانی شده بگوید … _ مگه با شما نیستم ؟ باز کدوم گوری رفته ؟…
Pic 16608942889805611

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت ۴۱ 0 (0)

12 دیدگاه
  خشمگین و عصبانی با صدای بمش نعره میکشید…. _ تو به چه حقی دستای کثیفتو به کاترین زدی ؟ _ زده باشم که چی ؟ مگه چه نسبتی با تو داره ؟ چرا این آدم همچین میکرد ، قصد داشت بین من و گابریل تفرقه بندازه قصدش چی بود…
Pic 16608942889805611

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت ۴۰ 0 (0)

8 دیدگاه
تقریباً نزدیکش شدم و یک قدم دیگه بر میداشتم میتونستم ببینم که داره با کی حرف میزنه …. اما کاش اون یک قدم رو برنداشته بودم … به وضوح صدای شکستن قلبم رو شنیدم ، اینقدر گرم حرف زدن با دختر بلوند روبروش بود که اصلا من رو که چند…
Pic 16608942889805611

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت۳۹ 0 (0)

8 دیدگاه
  #فلش _ بک # «کاترین» کنار رودخانه نشسته بود و به تصویر آسمان پر ستاره ای که انعکاس نورش به خوبی در آب رودخانه مشخص بود نگاه میکرد …. مشخص بود ذهنش درگیر فکر کردن است… به آرامی کنارش نشستم و دستم را روی سرشونه ی قوی و محکم…
Pic 16608942889805611

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت۳۸ 0 (0)

2 دیدگاه
  گوش هایم را تیز کردم و با سرعت به سمت صدا دویدم… صدایی شبیه به ناله ای مردانه به گوش میرسید …. تقریباً به مرزی که قلمرو گرگ ها و ومپایر ها از هم جدا میشدند رسیدم … از چیزی که دیدم هم خندم گرفت و هم ناراحت شدم….‌..…
Pic 16608942889805611

رمان نقض قانون (خون آشام) پارت ۳۷ 0 (0)

2 دیدگاه
  یک هفته بعد … نگاهم از پنجره به اسمان سیاهِ مقابلم بود. تقریباً دو هفته ای میشد که دیگه حتی پام رو تو جنگل نزاشته بودم ، زخمام التیام پیدا کرده بود ، اما زخم قلبم نه … گابریل کجا رفته بود ؟ چطور تونست من رو تنها بزاره…
Pic 16608942889805611

رمان نقض قانون (خون آشام)پارت۳۶ 0 (0)

2 دیدگاه
  «راوی» یک ساعت بعد … هیچکس در اتاقش نبود …. جز یک نفر .. کاترین چشمان بی رمقش را به آرامی باز میکند …برای لحظه ای از شدت تعجب و خوشحالی چند بار پشت سر هم پلک میزند ، شاید خواب دیده باشد … به آرامی لب میزند ..‌…
Pic 16608942889805611

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت۳۵ 0 (0)

1 دیدگاه
  #کاترین بعد از بیرون رفتن لوییس از اتاقم ، فقط صدا های نامفهوم و بلندی رو میشنیدم ، صدای شکستن چیزی و برخورد چیزی به زمین ، هرچند کنجکاو شنیدن بحثشان هم نبودم …. پرده ی سیاه رنگی که مقابل پنجره ی اتاقم بود را کنار زدم ، و…