«کاترین»
با پریدن گرگ به سمتم ، خودکار چشمام بسته شد….
اما این کارم زیاد طول نکشید که صدای برخورد چیزی به هم باعث شد تا فوری چشمامو باز کنم ….
گرگ سفید رنگی مشغول زدن گرگ خاکستری بود که قصد کشتن منو داشت ،
از طرفی هم صدای ناله و ضجه های بلندی که از پشت سرم بلند شد باعث شد تا به عقب برگردم ،
و تو اون تاریکی که به سختی میشد چیزی دید …
گرگ قهوه ای زیر پنجه های گرگ سیاهی کم کم داشت نفس های آخرش رو میکشید ،
از شدت ترس کم مونده بود از حال برم ،
همه جا غرق خون شده بود ،
و بارون بند اومده بود…
گرگ سفید و سیاه به شدت مشغول کشتار گرگ ها بودن …
و میشد ترس رو توی صورت تمامی گرگ ها حس کرد…
با غرش گرگ سفید هم زمان باعث شد تا بقیه ی گله مطیعانه به سمت قبیلشون پا به فرار بزارن…و گرگ سیاه دست از تیکه تیکه کردن گرگی که دیگه مُرده بود برداره …
گرگ سفید با یه جهش خودش رو به گرگ سیاه رنگ میرسونه و انگار اطلاعاتی بینشون ردو بدل شده باشه …
اما
با تیر بدی که توی شکم و پهلوم میپیچه از درد بیشتر توی خودم جمع میشم …
ولی فقط برای یک لحظه نگاهم به چشمای سرخ گرگ سیاه افتاد و زمانیکه فوری از من و جنگل فاصله گرفت …
چند دقیقه طول کشید تا توی اون شرایط بتونم بفهمم گرگ سیاه همون گابریل بوده …
اما چرا از من داشت فرار میکرد؟؟
ازکجا فهمیده بود من اینجام ؟
گرگ سفید کیه ؟
این همه سوال توی ذهنم داشت دیوونم میکرد…
با جلو اومدن گرگ سفید ، و اینکه چند باری با دقت زخممو از نظر گذروند …
با درد لب زدم :
_ت…تو ..کی…کی هستی؟
انگاری که سوال بدی پرسیده باشم ، چشمای سرخشو تو حدقه چرخوند و به شکل انسانیش برگشت ….
این چطور ممکن بود ؟؟
_ا…الکسیس؟
هم زمان که به سمتم جلو اومد لب زد :
_زخمت رو نباید زیاد باز نگه داری ! باید بلند شی…
آخی از درد میکشم و لب میزنم…
_ن…نمیتونم…
_کمکت میکنم زود باش !
_اما…
دستمو میگیره و آروم بلندم میکنه ،
_همینجا وایسا ، سعی کن دستتو به زخمت نزنی ..
قبل از اینکه بپرسم کجا ؟ فورا از مقابل دیدم محو شد…
اینجا چه خبر شده بود ؟
طولی نکشید که با چیزی داخل دستش برگشت…
هم زمان که دستشو به طرفم دراز کرد متوجه ی چیزی که داخل دستش بود شدم…
_ ا…این..چی..چیه؟
_باید یه مقداریشو بخوری بقیشم بزاری روی زخمت …
طوری رفتار میکرد که انگار سم وارد بدنم شده !
_چ..چرا؟ نمیخورم نه تا وقتی که بهم بگی اینجا چه خبره ؟ این چیه به خوردم میدی ؟
پوف کلافه ای میکشه و میگه :
_باشه…باشه…میگم…فقط …اول تو اینو بخور…
زودتر از اون چیزی که انتطارش رو داشتم موافقت کرد …
تیر بدی توی شکمم پیچید که باعث شد
گیاهو از دستش بگیرم و با اکراه بخورمش…
مزه ی تلخی داشت که باعث شد چهرم تو هم بره….
_زود باش ، میدونم تلخه ، اذیت میشی ، اما باید بخوریش ، قول میدم برات توضیح بدم …
هرکاری که میگفت موبه مو انجام دادم ، باعث شد دردم کمتر بشه ،
_خوبه ! حالا دنبالم بیا ، باید حرکت کنی تا خوب آب گیاه به زخمت نفوذ کنه ،
_ک..کجا؟ من باید برم عمارت…
دستمو میگیره و به سمت تاریک ترین قسمت جنگل قدم بر میداره…
_آ…آروم!د..دردم میگیره!
_ منو ببخش اما زیاد وقت نداریم بهتره باهام همکاری کنی! فعلا قید عمارت رفتنو بزن… دلم نمیخواد خون و خونریزی بشه…
_ن…نکنه ! نکنه برای گابریل اتفاقی …
_ تنها کسی که میتونه کاری کنه فقط خودتی پس زود باش…
از حالت چهرش مشخص بود که اتفاق خوبی در انتظار نیست …..
چی شده بود ؟
پارت بعدی رو چه زمانی میزارید؟
رمانت خیلی خوبه گلم فقط نویسنده چرا پارت بعدیو نمیزاری ؟😍
پس کی پارت بعدیو میزاری؟
این رمان پره اشتباهه حالاهم که دیگه پارت نمیزاره ولی اشتبا خیلی داره مثلا خون اشاما اصلا اینجوری نیستن و به طور غریزی سریعن و قدرتمند بعد خون اشاما مرده ان چجوری کاترین تو اب میخاست خفه شه ؟ اصلا سردشون نمبشه خون اشاما بعد این یخ میکرد زرت زرتم غش میکرد به کل اشتباهه
به نظر من که خوبه رمانش ، اما کاش زود به زود پارت بزاره💔
خب مشخصه از خون اشاما چیزی نمیدونید
نمیشه که همه چیز خون آشامارو تو رمان جا داد که
وایییییی مررررسیییییی ازادهههههه رمانت مثل خودت عالیههههههع😍😍😍
فدات شم خیلیییییییییی دلم بلات تنگولیدهههههه😭
خوووووبببیییییی
فندوق منننن خوبههههه؟؟؟😍
پارت بعد پلیزززز🙃❤️❤️❤️
الکسیس کی بود
برادر گابریل بود فکر کنم
واااااییییی خدا 🥺🥺
خیلیییی خوب بوددد🤩
عالیییییی😍