رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۴ 4.5 (99)

12 دیدگاه
  به قلم رها باقری   مرا همراه عباسعلی با اسب راهی عمارت کرد. عباسعلی که پیاده، قدم‌های بااحتیاط بر می‌داشت افسار اسب را دست گرفته بود، مدام بر می‌گشت نگاهم می‌کرد که بی‌حس و مرده‌وار، سرم روی تنم با تکان‌های اسب تلوتلو می‌خورد. آخر سر طاقت نیاورد. – خان‌زاده؟…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 93 4.3 (136)

16 دیدگاه
      در خانه را باز کردم. _بیاید بریم تو حرف بزنیم. می‌ترسم یه‌هو مثل جن بو داده سر و کله‌ش پیدا بشه. من هنوز نفسم در نیومده!   همین که وارد خانه شدیم داریوش با کنجکاوی نگاهمان کرد. _بگید ببینم چیشده؟   شانه‌ای بالا انداختم. _والله اگه خودم…
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۳ 4.5 (104)

22 دیدگاه
    من‌‌ومن کردم‌ و زمزمه‌کنان گفتم: – اگر من برم خانوم‌جانم تنها و بی‌کَس می‌مونه، هامین و همایون که نیستن، من هم از این عمارت برم… .   ابروهایش در هم گره خورد. – دردت اینه آق بانو؟! بی‌کسی زن‌عمو؟ دامنم را مشت کردم و نگاه دزدیدم. – آره!…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 92 4.5 (144)

8 دیدگاه
      نامی سری برایش تکان داد. _ممنون… رزومه‌ت رو تحویل منابع انسانی دادی؟   سیما که از خودش مطمئن بود سریع گفت: _آره یه کپی هم برای تو آوردم تا خودت بررسی و تاییدم کنی!   ابروهایش کمی به‌هم نزدیک شد.   پوشه را از دستش گرفت و…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 157 4.6 (18)

4 دیدگاه
        همین جمله‌، نور امید را در دل اصلان‌خان روشن‌ می‌کند. حرفشان که تمام می‌شود، امید با ذهنی مشغول از اتاق کار پدرش بیرون می‌آید.   در راه شهیاد را می‌بیند، دل خوشی از مرد پیش رویش نداشت. گذشته نمی‌توانست فراموش شود!   شهیاد سلام بلندی می‌گوید،…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 277 4.4 (91)

1 دیدگاه
        سوگل فین فینی کرد و گفت: -خوبم..چیزی نیست..   سامیار دستش رو دور شونه ی سوگل حلقه کرد و چشم غره ای به سورن رفت و شاکی گفت: -من پدرم درمیاد تا اینو از استرس و نگرانی دور نگه دارم بعد تو…   سوگل کف دستش…
رمان حورا

رمان حورا پارت 215 4.3 (171)

10 دیدگاه
            داشت سطل شیر را درون قابلمه‌ی قلع میریخت، برای پختن، ظاهرا شیر خام بود و تاره از گاو دوشیده بودند: _ مش حسن…   به سمتم نگاهی انداخت، لبخند زد و سلام داد: _ سلام دخترم، خوش اومدی…بیا شیر تازه گرفتم، بجوشون بخور!  …
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 91 4.4 (113)

6 دیدگاه
      چشم‌هایش گرد شد و به‌سمتم خیز برداشت تا حمله کند که داریوش با خنده یقه‌اش را از پشت کشید. _ولش کن بچه دستشه.   باربد شاکی گفت: ببین بهم چی می‌گه! حالا اگه من این حرف رو می‌زدم پوستم رو می‌کندی که بچه نشسته رعایت کن!  …
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۲ 4.4 (91)

8 دیدگاه
  به قلم رها باقری *** خانوم‌جان، جلوی اُرُسی‌های ( پنجره‌ی مشـبکی) رنگی شاه‌نشین، به مخده‌اش لم داده بود و با اخم و سکوت پر‌حرفی، خیره به حیاط مصفا بود.   به روی موهای فر و بافته شده‌اش چشم چرخاندم و نگران پلکی زدم.   یک ساعت میشد که لب…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 38 4.3 (73)

2 دیدگاه
        گوشیش را بی توجه روی مبلی از خانه انداخت و از پله های خانه ی میکائیل با حرص تمام بالا رفت… و این بار مصمم بود و همین طور که پله هارا بالا می‌رفت زیپ کنار لباس مجلسیش را باز کرد و حلقه های لباس را…
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 42 4.4 (142)

7 دیدگاه
            بی بی آسیه زیر گوش نریمان زمزمه کرد:   – پسرم، خانم ارباب یکم ناخوش احوال بودن نمیتونه بره گلین‌و بیاره، خودم برم؟   نریمان ابرو بالا انداخت می‌دانست حال مادرش خوب است و فقط لج کرده او مادرش را بهتر از هرکس می‌شناخت.…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 289 4.4 (99)

1 دیدگاه
        آرام و محتاط پرسید :       ـ فردا قراره ……….. جایی برید ؟       یزدان باز هم نگاهش را از ظرف غذای پیش رویش نگرفت :       ـ آره فردا قراره یه ماموریت حدوداً یک ماهه رو برم .  …
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 143 4.4 (85)

1 دیدگاه
        -خوش اومدی مادر…!!!   مهگل لبخندی حواله ماه منیر کرد… -ازتون ممنونم خاله… خیلی بهتون زحمت دادم…!!!     ماه منیر چشم غره ای بهش رفت… -اصلا ابن حرف و نزن… تو و خواهرت برای من رحمتین…!!! اصلا با اومدنت دل من که هیچ، دل خواهرتم…
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 137 4.3 (106)

7 دیدگاه
        انگار صاعقه خورده بود، انگار زیر پایش به یکباره خالی شده و با مخ زمین خورده بود.   در عرض کسری از ثانیه خشکش زد و حتی چشمانش هم دیگر برای اشک ریختن تلاشی نمیکردند.   یعنی چه که دختر راغب نبود؟ چشم که باز کرد…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 90 4.5 (97)

4 دیدگاه
          باربد کمی سرش را جلوتر آورد. _من گفتم نخود تو دهن عمه خیس نمی‌خوره‌ها…   پوفی کشیدم و سرم را به اطراف چرخاندم. _فرشته بچه‌م رو کجا برده یه ساعته سر به نیست کرده؟   نیشخندی زد و عقب کشید. _به بهونه چرخوندن فرهاد رفت…