رمان آق بانو پارت ۴
12 دیدگاه
به قلم رها باقری مرا همراه عباسعلی با اسب راهی عمارت کرد. عباسعلی که پیاده، قدمهای بااحتیاط بر میداشت افسار اسب را دست گرفته بود، مدام بر میگشت نگاهم میکرد که بیحس و مردهوار، سرم روی تنم با تکانهای اسب تلوتلو میخورد. آخر سر طاقت نیاورد. – خانزاده؟…