رمان مانلی پارت 97
11 دیدگاه
یاد تمام حمایتهایش از خودم افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد. باربد که تازه از دست فرهاد خلاص شده بود قدمی بهسمتم برداشت و بازوهایم را میان دستانش گرفت. _کسی بهت چیزی گفته؟ بهسختی لبخند زدم. _نه من فقط… به این فکر میکردم تنها کسایی…