رمان حورا

رمان حورا پارت 214 4.3 (158)

3 دیدگاه
            به سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم، اخم در هم داشت: _ تو شهر زندگی میکردیم، خیلی ازم میخواست بیارمش اینجا…هربار که میاوردمش ولش میکردم و برمیگشتم شهر، بهش توجه نمیکردم، گاهی حتی…   دستانش را در هم پیچید و خیره‌ی انگشتانش شد: _…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۱ 4.5 (123)

17 دیدگاه
گرد و خاک اسب سیاهش زودتر از خودش رسید. دلم به هم پیچید تا نزدیک و نزدیک‌تر شد. هی خواستم رو بگردانم به باغ پر شکوفه نگاه خیره کنم و انگار نه انگار که دیدمش؛ اما حیف که از بالای چینه‌های باغ مرا دیده بود. شاید از خانه عقب سرم…
رمان آق بانو

رمان آق بانو 4.4 (60)

6 دیدگاه
نام اثر: آق بانو نویسنده: رها باقری ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی خلاصه: به نام خدایی که خاک آفرید، کزان خاک انسان پاک آفرید. گفتی بانوی من! این را همه می‌دانند که آن‌چه بد است و به‌ راستی بد است، چرک منجمد روح است و واسپاری عمل به عقده‌ها، نه هوا…
رمان حورا

رمان حورا پارت 213 4.3 (237)

9 دیدگاه
            برخاستم و نزدیکتر رفتم، جای قشنگی بود: _ خیلی قشنگه…چرا اینجوری میکارید؟   دستش مکثی کرد، نم هوا میگفت که شاید امروز باران ببارد: _ هرسال این تاریخ یکی میکارم…   ابروهایم بالا پرید، پس میشد گفت هشت سالیست که میکارد: _ چرا؟ هشت…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 89 4.4 (129)

23 دیدگاه
      باربد نگاهی به بقیه که تک و توک به ما خیره شده بودند انداخت و دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد. _فرشته بردتش بیرون هوا بخوره نترس فریا… الان می‌ریم خونه فقط آروم باش باشه؟   به‌سختی سرم را تکان دادم و با بی‌حالی به مبل تکیه…
سکوت تلخ

رمان سکوت تلخ پارت 38 4.4 (185)

11 دیدگاه
        سر تا پایم یخ میزند خشک میشوم   باورم نمیشود   درست پیش چشم خانواده اش به آنجا رفت بود   چطور ممکن بود؟   چطور میتوانست تا این حد بی پروا رفتار کند؟   مضطرب آب دهانم را قورت میدهم و این پدر هاکان است…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 88 4.5 (124)

11 دیدگاه
      با شنیدن حرف خاتون حس بدی در وجودش پیچید.   ناخودآگاه به‌سوی سالن به راه افتاد و نگاهی به مهسا و عارف که عصبی و ناراحت روی مبل نشسته بودند و نریمانی که با‌بی‌قراری قدم می‌زد انداخت. _سلام!   برای لحظه‌ای همه خشکشان زد و رنگ از…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 87 4.5 (71)

2 دیدگاه
    * * * دامن لباس عروسی که به سلیقه‌ی خودم نبود و نمی‌دانم در این مدت کم چگونه فراهم کرده بودند را مرتب کردم و با چشم‌هایی بسته نفس سنگینی کشیدم.   به این فکر می‌کردم بعد از امروز قرار است چطور زندگی کنم و چه‌گونه سرم را…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 92 4.5 (103)

3 دیدگاه
      _ فرهاد جونم؟   _ پریناز، حوصله ندارم، خسته‌م.   _ اصلاً تو می‌دونی من چی می‌خوام؟ به خستگیت کار نداره که‌!   _ بدون صغری کبری چیدن، خلاصه بگو چی می‌خوایی؟   _ اولا که مرسی، ماشین قرمزم رسید. بعدم اینکه فردا باهاش برم قنادی؟  …
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 142 4.3 (95)

بدون دیدگاه
          ماهرخ   قلبم محکم می زد و حس خوشی به قلبم سرازیر شده بود. بوسه اش بعد از این همه وقت جور عجیبی وجودم را گرم کرد… انگار از یک بلندی افتاده بودم.. نفسم تند شده بود… یاد و خاطرات روزهای بودنمان مانند فیلمی از…
رمان حورا

رمان حورا پارت 212 4.3 (175)

14 دیدگاه
            باغ سیب داشتند. اما بی برگ و درخت بود، درواقع داشت جوانه میزد شاخه‌هایش، میشد تک و توک شکوفه‌هایی هم دید، اما برهنگی‌ باغ زیادی در چشم میزد.   هوا هم دو سویه شده بود، گاهی سرد، گاهی سوزناک، گاهی گرم و مرطوب. بهار…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 86 4.5 (126)

15 دیدگاه
      باربد کنار در انبار در خودش جمع شده بود و باریکه‌ی غلیظی از خون از میان موهایش جاری بود و کل صورتش را به رنگ قرمز در آورده بود!   یک چشمش به‌حدی کبود و ورم کرده بود که خیال می‌کردم کور شده باشد و دیگر قادر…
سکوت تلخ

رمان سکوت تلخ پارت 37 4.5 (167)

7 دیدگاه
        حالت نگاهش تغییر کرده بود   جدی بود و تهدید آمیز   طوری که کمی ترسیده بودم …   البته که حق هم داشتم   این طرز نگاه ترس هم داشت .   چشم از چهره رنگ وا داده ام برمیدارد و سمت کمد می رود..…