رمان بوسه بر گیسوی یار Archives - صفحه 14 از 14 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 14

  دستم روی قلبم که دارد با سرعت هزار میکوبد، مینشیند. و چشمهای وق زده ام به در بسته! ثانیه ها طول میکشد تا نفسم بالا بیاید، هرچند ترس و حیرت نمیگذارد خود را جمع و جور کنم. واقعا از ترس فرار کردم؟!! واقعا…من را ترساند!! از خودم حرصم میگیرد. از اوی مشکل دار و عوضی که نمیدانم چه مرضی

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 13

  وای نفسم از ترس بند می رود. صدایش با تمسخر همراه است؟! -اگه هنوز زنده ای، بیا این خرت و پرتاتو وَردار… چنگیز غلافه… و با خنده ی پرتمسخر دیگری، آرامتر میگوید: -حوریه بلده آرومش کنه… آب گلویم را فرو میدهم. چرا هی حوریه حوریه می کند؟! چرا نمیفهمم منظور این بشر را؟! قلبم میلرزد، یا دستشویی دارم؟!! وقتی

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار 12

  دقیقه ها در آن حالت می مانم و از ضعف و ترس نمیتوانم تکان بخورم. سعی می کنم بفهمم که چه شد؟! خروسش، بعد خودش، اما قبل از خودش، اسمم! اسمم را که از زبانش شنیدم، در سرم اکو می شود. آن هم با آن لحن و آن نسبت ها و یعنی چه؟!! احساس خطر تمام وجودم را گرفته

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 11

  انگشتانم را دور لیوان کاغذی می پیچم و رو به همان دختر که کمی وراجی اش طولانی شده، میپرسم: -هیوا جون گفتی کجایی هستی؟ دخترک کمی ساده به نظر می رسد. خنده اش بی غل و غش است و میگوید: -من از قزوین میام. دو سه ساعتی تو راهم، تا مسیر تموم شه و به کلاس برسم. از ترم

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 10

  دو زن خیره من می مانند. و من با دهان باز مانده میپرسم: -اینجا چه خبره؟! دو زن نگاهی باهم رد و بدل می کنند و بعد یکهو هردو می خندند. در مقابل اخم میکنم و بابا نفسم دارد بند می آید آخر! از دهانم میپرد: -چِتونه؟!! انقدر عصبانی و متعجب میگویم که خنده شان جمع میشود. زن جوانتر،

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 9

  سگ لرزه بگیرم یا شوخی است؟! این آدم…با این ریخت و قیافه…با این خروسِ وحشی ای که در دست دارد…با این طرز حرف زدن و برخورد…همسایه من؟!! بی اراده و از سر حیرت می خندم: -زِر…شوخی میکنی! بد نگاهم می کند! آب گلویم را با سر و صدا پایین می دهم و میگویم: -آقای…همسایه؟! قدمی جلوتر می آید: -آره

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی بار پارت 8

  با این حال هیچ چیزی نمیتواند حالِ خوشم را خراب کند. صدای آهنگ بلند است و تاپ و شلوارک به تن دارم و موهای بلندم باز و درحال رقصیدن، هر چند لحظه یکبار جواب پیام یکی را میدهم. چشم از منظره ی دلبرِ روبرویم میگیرم و برای این تراس برنامه ها دارم. برمیگردم و به پذیرایی جمع و جور

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 7

  خوشمان نیاید؟!! با وارد شدن داخل سالن تقریبا جمع و جورِ خانه نزدیک است همانجا از حال بروم. دهانم دو متر باز است و دیگر حرفهای بابا و عمو منصور را نمیشنوم. ضعف میکنم و این خودِ خودِ شانس است. انگار من بنده ی خاص و موردِ عنایت پروردگار هستم و جای سوره و دخترهای فامیل و دوستان خالی!

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 6

  بابا میگوید: -حالا به زور یه جای خالی براش گرفتیم تا ببینیم خدا چی میخواد… عمو منصور نمیگذارد ادامه دهد و میگوید: -اصلا غمت نباشه…مگه داداشت مُرده که ناراحت خوابگاه حوریه باشی؟ بار دیگر تاکید میکنم: -حورا هستم.. کیست که بشنود؟! -دور از جون…حالا خدا رو شکر حوریه باهاشون حرف زد و راضیشون کرد که براش جا نگه دارن…

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 5

  ساعت ده صبح است که از فرودگاه بیرون می آییم. چرخ چمدانم روی آسفالت کشیده میشود و حس و حال خوبی به قلبم سرازیر میشود. هوای صاف و آفتابی و نسبتا خنک و شهر جدید و رنگ و بوی یک زندگی جدید. ته قلبم قیلی ویلی میرود. حالا حس بهتری دارم از انصراف و امتحان دوباره. میخواهم نهایت استفاده

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 4

  لحظه ای سکوت میشود. بابا با لبخند میگوید: -آره البرز جان زحمت نمیدیم… بابا به تعارف برداشت میکند و من…به دنبال جواب و عکس العملِ مورد نظری هستم. که با لبخند میگوید: -تعارف نمیکنم حورا خانوم…جدی گفتم…خوشحال میشم قبول کنی… نه، دارد خرابتر میشود. ترجیح میدادم مثلا بگوید که “هرطور راحتی” یا چه میدانم میگفت که ” اوکِی” یا

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 3

  جعبه ی شیرینی را از دست سوره میگیرم و با او روبوسی میکنم. -کجا موندید پس؟ شام خیلی وقته آماده ست. به جای جواب، میپرسد: -رفتنی شدی؟ در صدای خوشحالش دلتنگی موج میزند. خنده پهنِ صورتم میشود. دلم تنگ میشود، اما این دلتنگی به هیچ عنوان مانع از رفتنم نیست. به چمدان گوشه ی سالن اشاره میکنم: -فردا صبح

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 2

  لب و دهانم به لرزه می افتد. شنیدن اسمم از زبان او یعنی فاتحه! -اشهدو انّ… سوری سقلمه ای به پهلویم میزند و لالم میکند! زیر نگاه پرحرص و کینه اش، سرم را با دست میگیرم و ناله میکنم: -وای من حالم خوب نیست…فشارم رفته زیر صفر…احساس غش کردن دارم! کجخندی میزند. چشم میبندم که نبینم. سوره بازویم را

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 1

  هیچ چیز از تو نمیخواستم جانِ من! فقط میخواستم در امتداد نسیم گذشته را به انبوه گیسوانت ببافم تار به تار گره بزنم به اسطوره های نارنجی که هنگام راه رفتن ستاره های واژگانم برایت راه شیری بسازند… -شکمتو بده تو… نفسم را داخل میکشم. سوره پشت سرم ایستاده و با زیپ دامن درگیر است. بار دیگر تذکر میدهد:

ادامه مطلب ...