رمان بوسه بر گیسوی یار 12

3.7
(3)

 

دقیقه ها در آن حالت می مانم و از ضعف و ترس نمیتوانم تکان بخورم. سعی می کنم بفهمم که چه شد؟! خروسش، بعد خودش، اما قبل از خودش، اسمم! اسمم را که از زبانش شنیدم، در سرم اکو می شود. آن هم با آن لحن و آن نسبت ها و یعنی چه؟!!

احساس خطر تمام وجودم را گرفته است. نگاه درشت شده ام همه جا را می گردد. گوشهای تیز شده ام به دنبال صداست و نکند برایم نقشه کشیده باشد؟! اولین فکری که به ذهنم میرسد، این است که به عمو منصور زنگ بزنم.

بالاخره با خود کنار می آیم که بلند شوم. گوش به در می چسبانم. صدایی نمیشنوم و در آن واحد هزاران فکر بر سرم خطور می کند. نکند بتواند داخل خانه ام شود؟!
هیچ توجیهی برای برخوردش ندارم. هیچ دلیلی برای آنطور صدا زدنم…به من گفت عشقم؟! جیگر؟!!

وای خدا چه چندشناکِ ترسناکی! حتی تصویر واضحی از ریختش در ذهنم ندارم، جز موهای تقریبا حالت دار و کمی بلند و…چشمهای سیاهش!
وقتی از امنیت در مطمئن می شوم به سمت اتاقم می روم. لباسهایم را عوض میکنم و تازه یادم می افتد که تمام خریدهایم از دستم رها شد.

لعنتی چه لحظه های ترسناکی بود و آن خروس آن وسط دیگر چه میگفت؟! نکند تعلیمش داده که من را گیر بیندازد و خِفت کردنم برایش راحت تر شود؟!
حواسم جمع نمی شود. و احساس می کنم ماندنم در این ساختمان و بین این آدمهای عجیب اصلا درست نیست. و درست نبودنش منِ خنگ را بیشتر ترغیب میکند تا بفهمم که چه خبر است! یک خروس است و یک آدمِ عجیب و…ترسناک دیگر!

شماره عمو منصور را میگیرم. بعد از چند بوق تماس متصل می شود:
-حوریه جان شمایی بابا؟
چه گرم و…منتظر؟!
-سلام عمو جون، بله منم. خوب هستین؟

به همان گرمی جواب میدهد:
-قربانت عمو. چه خبر؟ خوبی؟ اونجا راحتی؟ کم و کسری که نداری؟
نمیشود دوست خوبِ بابا سجاد من را جای خطرناکی آورده باشد، نه؟!
-ممنون به لطف شما همه چی خوبه…فقط…

مکث که می کنم، میگوید:
-فقط چی عمو جان؟ چیزی شده؟! اتفاقی که نیفتاده؟!
-چیزی که نشده…فقط عمو جون آدمای این خونه…کلا…چطور آدمایی ان؟!
سریع می گوید:
-چطور مگه؟! کاری کردن؟ اذیتت کردن؟! کسی حرفی زده؟ خوبی حوریه جان عمو؟

هنوز هیچی نگفته هول شد و چه بگویم آخر؟!
-نه، راستش…میخواستم از لحاظ امنیتی مطمئن بشم که…آدمای خوبی همسایه م هستن…
با مکث می گوید:
-خیالت راحت عمو جون. آدمای بدی نیستن. راحت اونجا زندگی کن، اگرم مشکلی برات پیش اومد به خودم بگو… خودم برات رفعش میکنم.

چرا نگفت خوب؟! چرا قشنگ خیالم را راحت نکرد؟!!
روی مبل مینشینم و به در ورودی خیره می شوم.
-حتی همسایه بغلی هم…
نمیتوانم جمله ام را تکمیل کنم و بازهم انگار عمو منصور را به هول و ولا می اندازم.

-همسایه بغلی چی؟! کاری کرده؟ چیزی گفته؟ اذیتت که نکرده؟!
چرا انقدر حدس میزند؟!
-اذیت که نه…ولی یه جوریه…میخواستم بدونم منو میشناسه؟! اصلا چطور آدمیه؟ راستش یکم…احساس خطر میکنم بابتش…

بازهم با مکث صدایش را می شنوم:
-خدا بگم چیکارش کنه این بشَر رو! اینطوریشو نگاه نکن عمو جون…قیافه ش غلط اندازه، ولی پسر خوبیه…خطری نداره…ولی اگه چیزی گفت یا اذیت کرد، بگو خودم بیام حلش کنم!

متعجب میشوم. آرامتر ادامه می دهد:
-راستشو بخوای حوریه جان…چطوری بگم…
نشد آخر به او بفهمانم که حورا هستم!
-هرچی هست بگید عمو…

با خنده ای میگوید:
-این آدم هیچ مشکلی نداره…خیلی هم پسر خوبیه، اگه بشناسیش…فقط یه اخلاق بدِ کوچیک داره که اونم از همسایه خوشش نمیاد!
وا می مانم.
-یعنی چی؟

-یعنی همسایه رو مزاحم خودش میدونه…بین خودمون بمونه عزیزِ دل عمو…میخواد اون خونه ای که من بهت دادم رو صاحب بشه، منم بهش نمیدم.
با تعجب میگویم:
-یعنی میخواد منو از اینجا بیرون کنه و خودش اینجا رو صاحب بشه؟!
می خندد و معنی خنده اش دیگر چیست؟!

-اون خونه مال توئه دخترم، هیچکسم نمیتونه از اونجا بیرونت کنه…خیالش راحت باشه، تا هروقت بخوای اونجا فقط مال توئه…خطری هم برات نداره…همسایه های خوبی داری…فقط این یکی یه اخلاقای خاصی داره که کم کم دستت میاد…البته اینطوری شو نگاه نکن، خیلی بچه خوب و آقاییه…فقط سعی کن از پس اون یه ذرّررره بد اخلاقیشم بربیای دیگه عمو جان…کاری نداره…فقط کافیه بهش بفهمونی که اون خانه مال توئه و قصد بیرون رفتن نداری…همین!

چه ساده میگوید و چه تعریف میکند و واقعا اینطور است؟!
با عمو منصور خداحافظی میکنم و هنوز درمورد اخلاق های خوبِ آن موجود عجیب فکری نکرده ام که چند تقه به در میخورد. سیخ سر جایم می ایستم! صدایش را می شنوم:
-همسایه؟

قلبم گرومپی پایین می افتد. چه از جانم می خواهد؟!
-خانوم خانوما؟ هه! خانومی؟ دختر خانوم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سپیده
سپیده
1 سال قبل

💔💔💔

آنیسا
آنیسا
1 سال قبل

تورو خدا این دیگه با این ازدواج نکنه چون خیلی بد میشه با یکی دیگه ازدواج کنه

Asaadi
Asaadi
پاسخ به  آنیسا
1 سال قبل

🤣🤣🤣🤣دقیقا

Maryam
Maryam
1 سال قبل

🙃🙃

mahshid
1 سال قبل

چرا انقد کم

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x