رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 3

3.8
(6)

 

جعبه ی شیرینی را از دست سوره میگیرم و با او روبوسی میکنم.
-کجا موندید پس؟ شام خیلی وقته آماده ست.
به جای جواب، میپرسد:
-رفتنی شدی؟

در صدای خوشحالش دلتنگی موج میزند. خنده پهنِ صورتم میشود. دلم تنگ میشود، اما این دلتنگی به هیچ عنوان مانع از رفتنم نیست. به چمدان گوشه ی سالن اشاره میکنم:
-فردا صبح راه میفتم…

محکم بغلم میکند و صورتم را میبوسد:
-خیلی خری که داری میری…مگه دانشگاه اینجا چه عیبی داشت؟ حتما باید راه آسون رو بذاری و سخته رو امتحان کنی؟
میخندم و نگاهم به وحید، شوهرِ سوره می افتد که داخل میشود. همان اول میگوید:
-تبریک میگم خانوم مهندس…

از آغوش سوره بیرون می آیم و قبل از اینکه بتوانم حسم را نسبت به این لقب جذاب بروز دهم، در کمالِ تعجب، میبینم که پسرعمویش البرز هم همراهشان است!
حالا دلیل دیر آمدنشان را میفهمم. البرز…آخ کراشِ دو سالِ پیشم!!
-مرسی وحید…سلام آقا البرز خوش اومدید…

البرز با لبخندِ میگوید:
-تبریک میگم حورا خانوم…خوشحالم به اون چیزی که خواستی رسیدی…
نه والله! کجا رسیدم آخر بی انصافِ خنگ؟!

دو سالِ پیش، او را در جشن عروسی سوره و وحید دیده بودم و یک دل نه صد دل جذب تیپ و وقار و متانت و هیکل و ریش و مو و چشمانِ سبز و کلا همه چیزش شده بودم. کلا همه اش البرز بود و من چه خودکشی هایی در آن جشن عروسی کردم!
-مرسی…بفرمایید…

لبخند به رویم میپاشد! هنوز میتواند مثلِ دو سالِ پیش دل ببرد. فقط یک کوچولو باید اخم و جذبه هم داشته باشد مثلِ آن موقع ها! همان موقع ها که غش و ضعف رفتن های من را ندید. همین ندیدن هایش من را ماهها تشنه ی خودش کرد.
نگاهش که طولانی میشود، متعجب میشوم. چرا اینطوری شد؟! پس آن سگ محل کردنهای جذابت کجا رفت پسر؟!
دوباره میگویم:
-بفرمایید…
به خودش می آید؟! لبخند میزند و سر تکان میدهد.

به داخل دعوتشان میکنم و خودم به آشپزخانه میروم. البرزِ جدیدی که امشب دیدم، فکرم را مشغولِ خودش کرد!
هرچند که ذوق رفتن نمیگذارد آنقدر درگیرش شوم. درحال چیدن میز، به حرفهایشان هم گوش میدهم تا از بحث عقب نیفتم. آخر بحث سر دانشگاه رفتنِ من است. البرز و وحید درمورد خوابگاه و خانه ی دانشجویی میپرسند و چرا؟!!

سوره هم به کمکم می آید. آرام میپرسم:
-اینو چرا با خودتون آوردید؟!
چشمکی میزند و میخواهد دلم را آب کند:
-البرز رو میگی؟

همان دو سال پیش در جریان بود که خاطر خواهش شده ام! آرامتر و با لحن خاصتری میگوید تا بیشتر دلم را آب کند:
-خودش خواست باهامون بیاد…فکر کنم بالاخره به چشمش اومدی…شانس بهت رو کرده حوری.
چرخی به چشمانم میدهم. الان باید خوشم بیاید…چرا یک جوری شد احساساتم؟!! ترجیح میدادم انقدر زود دست یافتنی نباشد!

-خودش گفت؟!
-نه ولی گفت که واسه حورا یه خبر خوب دارم…یعنی میخواد ازت خواستگاری کنه؟!!
واو نه! خیلی زود نیست؟! میخواهم دست نیافتنیِ جاودانِ من باشد و آرزویش به دلم بماند!

بی حواس میخندم:
-نه بابا اینطوی نیست…
و زیر لب ادامه میدهم:
-من یه جور دیگه روش حساب باز کرده بودم…اینطوری که ریده میشه به اون بُت سنگی و سرد و مغرور و جذابم!
-خفه شو اه…

سوره است که با حرص میگوید. نگاهش که میکنم، سری با تاسف برایم تکان میدهد و روی اُپن به سمت بیرون خم:
-بفرمایید شام!
پشت میز که مینشینم، درست روبروی البرز هستم. حرفهای سوره توی مغزم تکرار میشود. اینجا آمدنش را نمیفهمم. ممکن است از من خوشش آمده باشد و بکشد به سمت خواستگاری؟! چه عجیب غریب و خنده دار! میشود یک دورِ دیگر با دقت نگاهش کنم؟

سرم را بالا میگیرم و با نگاهِ مستقیمش روبرو میشوم. جا میخورم. هین آرامی میکشم و نگاه چپ شده ام به سمت دیگر میچرخد. نگاهم میکرد…نشانه ی خوبی نیست!
-راستی حورا خانوم میخوای خوابگاه بری؟
و باهام حرف هم میزند!
گلویی صاف میکنم:
-تو فکرش هستم، اگر ظرفیت خوابگاها پر نشده باشه…

سری تکان میدهد. نگاهش که میکنم، مثل همان دو سال قبل است. یعنی تا همان یک سال قبل که هنوز جزو خواستنی هایم بود و بهش فکر میکردم و رویا پردازی میکردم. همان چشمهای سبز نافد و پوست گندمگون و موهای خیلی تیره. فقط لبخند و روی خوش و حرف زدنش را کم دیده بودم که حالا دارم میبینم!
-من یه پیشنهاد دارم، اگر قابل دونستی، خوشحال میشم روش فکر کنی…
پیشنهاد هم میدهد…لعنتی انقدر راه نیا!

نگاهی به بابا میکنم که انگار او هم مثل بقیه منتظر شنیدن پیشنهاد البرز، بُت ترَک خورده ام است.
رو به البرز میگویم:
-بفرمایید…
خیلی محترمانه میگوید:
-راستش من تو تهران یه خونه دارم که…

تا تهش را میخوانم. هرچند او بی تعلل ادامه ی حرفش را میزند:
-بلا استفاده مونده. یه واحد جمع و جوره…مبله ست و اثاث خونه کامله. خیلی وقته که ازش استفاده ای نکردم. مگر ماهی یکبار که واسه کارم میرم تهران. اگر خواستی…
میان حرفش میگویم:
-مال شماست؟!
با لبخند سری تکان میدهد:
-قابل شما رو نداره…اگر خواستی میتونی به جای خوابگاه، اونجا زندگی کنی.

بیشتر از اینکه از حرف و پیشنهادش جا بخورم، از این جا میخورم که چرا چنین لطفی میخواهد به من بکند؟! با هدفی همراه است؟
به جای من سوری ابراز خوشحالی میکند:
-وای البرز جدی میگی؟! خیلی لطف میکنی…
نمیگذارم سوری حرفش را ادامه دهد و میگویم:
-ولی من نمیتونم قبول کنم. ممنون. میرم خوابگاه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helma
Helma
1 سال قبل

اقا چیشد؟:/
اون خواستگاریه چیبود این البرزه چی میگه:/

neda
neda
پاسخ به  Helma
1 سال قبل

فک کنم برگشته زمان عقب

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x