رمان آس کور Archives - صفحه 4 از 14 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آس کور

رمان آس کور

رمان آس کور پارت 164

        حامی تکخند ناباوری زده و دست مشت شده اش را روی لبهایش فشرد.   سخت بود قبول اینکه تمام زندگی ای که تاکنون داشته زیر ذره بین مردکی دیوانه بوده.   سراب دست روی پای حامی گذاشته و با اینکار میخواست به او بفهماند که حالش را درک میکند و کنارش است.   اما حامی حالا

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 163

        سراب نگاه به اشک نشسته اش را از او دزدید و به تایید سری تکان داد.   اویی که هنوز خسته و زخمیِ جنگ های این و آن بود باید جنگ مرد زندگی اش را تمام میکرد. شاید بعد از آن روی خوش زندگی را هم میدید.   گلویی صاف کرده و با بلعیدن آب دهانش،

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 162

      واقعی بودن آن لحظه و آن حرف ها را با گوشت و پوست و استخوانش حس کرد.   سراب تمام آن لحظات را زندگی کرده بود، آنقدر ها هم با او غریبه نشده بود که درد ریشه دارش را حس نکند.   چرا ایستاده بود؟ چرا نزدیکش نمیشد؟ تا همینجا هم زیادی صبر نکرده بود؟   دیگر

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 161

      سکوت حامی را که دید آهی کشید. برای بیرون کشیدن زندگی اش از منجلاب، باید گند و کثافت گذشته اش را رو میکرد.   کاش چاره ی دیگری داشت تا آن لحظات خفت باز و پر ذلت را برای همیشه در سینه ی خود مدفون کند.   کاش میشد ذهنیت حامی را خراب تر از این نکند،

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 160

      حامی از اصرار بی اندازه ی سراب به حق بودن، بیشتر از دروغ هایش حرص میخورد.   دروغ میگفت، روی اثبات حقانیتش هم پافشاری میکرد. این مدلش نوبر بود دیگر!   تکخند تمسخرآمیزی زده و با لودگی سری به تایید حرف های سراب تکان داد.   _ چرا باور نکنم عزیزم؟ مجرد که بودم هر شب با

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 159

    مگر میشد کسی حرف از تنفر بزند و در عین حال از تک تک کلماتش عشق چکه کند؟   بغض سراب از نوشیدن تمام احساسی که در ابراز تنفر حامی جریان داشت، بزرگ و بزرگ تر شد.   اما قبل از اینکه فرصتی برای جولان دادن به بغضش پیدا کند، حامی از آن آغوش سرد اما دلنشین جدایش

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 158

    سراب خشکش زد و از پس پرده ی اشک، مات نگاهش کرد. گفته بود اما جز زن شدنش به دست راغب، حتی یک کلمه از حرف هایش هم واقعیت نداشت.   خودش تخم شک و تردید را در دل مهربان حامی اش کاشته بود و لعنت به آن روز نحس…   پیشانی حامی به پیشانی اش چسبید و

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 157

        برق از سر سراب پرید. انتظار شنیدن هر چیزی را داشت، جز چیزی که شنیده بود.   چنان شوکه شد که بی هوا و به ضرب سرش را بلند کرد و حرکتش آنقدر شتاب زده بود که چانه ی حامی ضربه دید.   او «آخ» بلندی گفت و سراب همزمان با او «چی؟» بلندتری فریاد زد!

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 156

      هر دو از زخم هایی که روی قلبشان باقی مانده بود خبر داشتند. هر دو میدانستند ترمیم آن زخم ها کار امروز و فردا نیست و بعضی هایشان ممکن است تا ابد همراهشان بماند.   همه ی اینها را میدانستند و اما تصمیم گرفته بودند فعلا به چیزی جز خودشان بها ندهند.   _ دلم… تنگ شده

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 155

    به جای حرف زدن و صدا زدن نامش، تن خسته اش را در آغوش او رها کرد و نفس های کشدار و پر حرارتش سینه ی حامی را به آتش کشید.   چشمانش بی اختیار بارانی شدند و دستان زخمی اش روی لباس حامی گره خورد.   حامی که گرم تر از قبل نوازش ها و نجواهای زیر

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 154

    نزدیک اتاق که شد سرعتش را ناخودآگاه کم کرد. واکنش سراب در دفعات قبلی که قصد نزدیک شدن به او را داشت از ذهنش پاک نمیشد.   یک لحظه ترسید که دوباره تمام آن لحظات وحشتناک تکرار شوند و رفته رفته جان از پاهایش پر کشید.   حالا قدم هایش سست تر شده بود و مقابل در بسته

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 153

        حاج آقا که ذهنش همزمان در هزار مکان و زمان مختلف سیر میکرد، برای کوتاه کردن مکالمه شان به گفتن یک کلمه بسنده کرد.   _ میدونم!   رنگ رخساره اش هم خبر میداد از سِر درونش و بردیا هم مانند خودش صحبتش را کوتاه کرد تا او را سراغ مشغله هایش بفرستد.   _ خودم

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 152

        با عجله خودش را به بیرون خانه رساند و حاج آقا را پشت فرمان دید. کنارش نشست و یک وری سمت او چرخید و با دقت تمام حالاتش را زیر نظر گرفت.   یک جای کار این پیرمرد می لنگید و او جان میداد برای فهمیدنش!   با انگشتانش روی داشبورد ضرب گرفت و نگاه مشکوکش

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 151

        _ چرا؟!   صدای گرفته و زمخت حامی باعث شد تکخندی زده و کمی از طبع شوخش را به کار گیرد.   _ اون قسمت از حرفمو که گفتم چیزی نپرسی رو نشنیدی؟ گوشات گزینشی کار میکنن پسر؟!   حامی هم به تقلید از او، تکخندی زده و با لودگی گفت:   _ گفتی از کجا

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 150

        نجواهای آرام کننده ی حاج آقا با آن صدای لرزان و پر از تشویش، بیشتر پریشانش میکرد.   او آرام شدن با وعده های پوچ و توخالی را نمیخواست. فقط میخواست درکش کنند، همین‌…   _ گریه نکن سراب جان، یکم آروم باش بیا این لباسو بپوش.   بی جان سر بلند کرد و زیر چشمی

ادامه مطلب ...