خودش را از میان دستان حامی بیرون کشید و روی تخت نشست. از گوشه ی چشم به چهره ی گرفته ی حامی نگریست. باید سخت ترین کار دنیا را انجام میداد، شکستن مردی که همه کسش شده بود… باید او را میشکست تا جانش را حفظ کند. بی توجه…
سراب از واکنشش جا خورده و با چشمانی وق زده در آغوشش تکانی خورد. واقعا داشت نوازشش میکرد؟! صدای جر و بحثش با پدر و مادرش را شنیده بود اما گمان میکرد مقابل آنها از او دفاع کرده تا برای دانستن حقیقت سراغ خودش بیاید. این برخورد آرام و…
بینی اش را بالا کشید و از کام عمیق و محکمی که از سیگار گرفت به سرفه افتاد. سرفه هایش طولانی و کشدار شد که سعید با اعصاب خردی از اتاق بیرون زده و سمت آشپزخانه رفت. _ نمیدونم این چه عادت گوهیه تو داری، تا چیزی میشه میشیمی…
جرات برگشتن و چشم در چشم شدن با صاحب صدا را نداشت. خشکش زده بود و آرزو میکرد تمام اینها خواب باشد اما زهی خیال باطل! قدمهای آرامی که سمتش برداشته میشدند را حس کرد و عرق سرد از تیره ی کمرش راه گرفت. _ انتظار دیدن یه غریبه…
تمام اعصابش را کنار راغب جا گذاشته بود و حوصله ی هیچ چیز را نداشت، حتی همین نگرانی های مادرانه که پیش از این ذوق زده اش میکردند. _ بیا دورت بگردم، بیا بریم تو ببینم چیکارت کردن… خدا از سر تقصیراتشون نگذره. بی حرف و ساکت در میان…
تنش یخ بست و نگاه بالا آمده اش روی گوشیِ چسبیده به گوش راغب خشک شد. دستور قتل چه کسی را صادر کرد؟ نکند… حا… می… اش… برق نگاه راغب همچون خنجری در قلب مسکوتش فرو رفت و تمام دهانش طعم خون گرفت. _ ک… ک… ک… کیو… بکشه؟…
با چشمانی از حدقه بیرون زده و نفسی حبس شده، دست روی گونه اش گذاشت. همین که سر برگرداند تا آن نگاه شوکه و یخ زده اش را به راغب بدوزد، شی محکم و سفتی ران پایش را نشانه رفت. یک آن حس کرد استخوان لگنش از وسط نصف…
صدای پر تمسخر و طعنه ی رسا بلند شد و فقط سراب بود که نیش کلامش را حس کرد. قطعا قرار بود اختلاف سنی اش با حامی را بر سرش بکوبد. آن سراب جنگجوی خفته در وجودش بیدار شد و لبخند زیبایی روی لب نشاند. _ ۲۹ عزیزم! رسا…
دستش زنگ را لمس نکرده، در با صدای تیکی باز شد. انگار که کمین کرده و بدجور منتظرشان بودند. حامی بلند و بی وقفه شروع به خندیدن کرد و با نوک انگشت اشکی که گوشه ی چشمانش جمع شده بود را گرفت. _ چه حسی داری شب تولدت قراره…
کمرش را به دیوار چسباند و کف دستش را محکم به دهانش فشرد. مدتها از آن تمرین های سخت و طاقت فرسا گذشته بود و انگار هر چه از ورزش های رزمی میدانست فراموشش شده بود. زیر دلش تیری کشید و در دل به حامی لعنت فرستاد که امانش…
_ سرده دخترم، بریم داخل هر چیزی میخوای بگی رو بگو. آب دهانش را با صدا بلعید و لپش را از داخل به دندان کشید. نمیدانست چرا اما احتیاج شدیدی به صحبت در مورد گذشته اش داشت. چیزی از میان وجودش، حاج آقا را برای صحبت مناسب میدانست. حس…
گوشه ی پلکش پرید و سرِ پایین افتاده اش را بلند کرد. نگاهش عجیب شده بود، عجیب و متفاوت. _ میبخشی نه؟ نه این حامی، حامی سابق بود و نه نگاهش آن گستاخی قبل را داشت. شرم و حیایی محو روی نگاهش سایه انداخته بود! اما او پدر بود…
دوشادوش هم مقابل حرم ایستاده بودند و قلبش مالامال از احساسی شگرف بود. فضای معنوی آن گنبد طلا روحش را جلا میداد. احساس سبکی میکرد. انگار که تمام اشتباهاتش بخشیده و گرد و غبار تاریکی و نجاست از تنش پاک شده باشد. _ تا حالا نیومده بودم مشهد و…
محتویات قوطی کمپوت را داخل کاسه ای خالی کرد و کنار باقی وسایل داخل سینی چید. با بینی چین افتاده از دیدن سینک کثیف، از آشپزخانه بیرون رفت و چشم غره اش سعید را خنداند. _ زهرمار، من نمیدونم چیکار میکنی تو این خونه که به این وضع میفته.…
با نگاهی به ساعت متوجه شد که زمان زیادی ندارد. همین که حامی پا از در خانه بیرون گذاشت، سمت داخل دوید. نفس زنان مقابل گاوصندوق ایستاد و کف دستانش را بهم مالید. _ آروم بگیر، تمرکز کن… تو میتونی، پیچیده تر از ایناشو باز کردی این که چیزی…