رمان آس کور Archives - صفحه 5 از 14 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آس کور

رمان آس کور

رمان آس کور پارت 149

        چند لحظه در همان حالت ماند و رفته رفته چین های پیشانی اش عمیق تر شدند.   چشمانش از سر دقت ریز شد و نگاهش را از اعداد پشت سر همی که روی سینه ی سراب خالکوبی شده بودند بالاتر برد.   خیره در مردمک لرزان چشمان سراب پچ زد:   _ میخواستی اینو نشونم بدی؟!

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 148

      در برابر نگاه بهت زده ی سراب، سر پایین انداخت و آرام شروع به گریستن کرد.   _ دیگه نمیتونم… شما نباید تقاص گذشته ی ما رو بدین… شرمندتم بابا، حلالم کن… زود خوب شو تا قلبم نترکیده… خوب شو باباجان…   چانه ی سراب از بغض لرزید و بعد از مدتها تپش های کر کننده ی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 147

        حال او هم دست کمی از سراب نداشت و شاید همه ی واقعیات را برعکس نشان میداد.   گلویی صاف کرده و دست روی شانه ی حامی گذاشت. مشکوک و نامطمئن چند باری صورتش را برانداز کرد و با آرامشی تصنعی پرسید:   _ باباجان… تو مطمئنی سراب قصد داشت خودشو بکشه؟! شاید اشتباه دیده باشی،

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 146

        سراب چاقوی آشپزخانه ی بزرگی را میان مشتش داشت و مقابل شکمش گرفته بود.   چشم بسته و نیم رخش خیس از اشک بود. مقابل نگاه ماتم زده ی حامی دستان لرزانش را بالا برده و همین که خواست چاقو را داخل شکمش فرو کند، حامی وحشت زده سمتش دوید.   _ چه غلطی داری میکنی؟!

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 145

        چند ساعتی با محمد وقت گذراند و حسابی با هم رفیق شدند. در حدی که موقع خداحافظی محمد او را «مشتی» خواند!   از حامی قول گرفت که بعد از تولد کودکش حتما به او سر بزند، چرا که به گفته ی خودش برای دیدن بچه ی عمو حامی شوق داشت.   محمد برایش شبیه روزنه

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 144

        با شانه هایی افتاده و کمری خمیده از پدرش دور شد. انگار چند ماهی را در رویا زندگی میکرد و تحمل این کابوس دهشتناک برایش سخت بود.   عمیقا بازگشت به همان رویای شیرین و رنگارنگ را میخواست، حتی اگر واقعی نبود، حتی اگر سراب بود…   در خیابان های خلوت شهر راه میرفت. تعطیلات عید

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 143

        _ بابا… اینجایین؟ تموم شد کارا؟   حاج خانم وحشت زده و از پس شانه ی همسرش به حامی نگاه کرد و آرام نالید:   _ تو اینجا چیکار میکنی؟   حساسیت سراب روی حامی را فهمیده بودند و تا جای ممکن او را از سراب دور نگه میداشتند.   فقط مواقعی که سراب خواب بود،

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 142

        تقه ای به در خورد و حاج خانم دستپاچه و هول، خیسی صورتش را گرفت.   _ آماده این خانمم؟   صدای حاج آقا را که شنید، خم شد و صندل های راحتی را پای سراب کرد. گلویی صاف کرده و در حالی که گونه ی سراب را نوازش میکرد گفت:   _ آره عزیزم بیا

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 141

        حامی وا رفته دست روی صورتش گذاشت و زیر لب نالید:   _ بابا زنمه، میخوام پیشش باشم چرا نمیفهمین؟   بردیا وارد اتاق شد و رها بازوی حامی را چسبیده او را روی صندلی نشاند. دست دور گردنش انداخت و با لحن شوخی گفت:   _ خبه حالا، زنم زنم… زن ذلیل بودنتو جار نزنی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 140

        چنان سفت و محکم سراب را به آغوش کشیده بود که انگار میخواست به همه بفهماند دیگر از او جدا نخواهد شد.   بردیا و رها سعی کردند سراب را از میان دستانش بیرون بکشند تا از چند و چون حالش مطلع شوند اما حامی رهایش نمیکرد، دیگر نه…   بردیا کنارش روی زمین نشست و

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 139

        _ تو کی هستی؟ دنبال چی ای؟   _ عزرائیلتون! میخوام جون دادن تک تکتونو ببینم!   بردیا کمی دورتر مشغول صحبت با رها شد و حواس یاشا تمام قد به او بود که پس از چند ثانیه انگشت شستش را بلند کرده و لب زد:   _ حالشون خوبه.   یاشا نفس راحتی کشید که

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 138

        بار هزارم بود که طول و عرض سالن انتظار را بالا و پایین میکرد. چند باری سرش را به دیوار کوبید و کنارش روی زمین سر خورد.   _ دیر میشه، به خدا دیر میشه…   یاشا رسیده بود اما به دلایل امنیتی برای سوال و جواب او را برده بودند و حاج آقا هم با

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 137

        انگار صاعقه خورده بود، انگار زیر پایش به یکباره خالی شده و با مخ زمین خورده بود.   در عرض کسری از ثانیه خشکش زد و حتی چشمانش هم دیگر برای اشک ریختن تلاشی نمیکردند.   یعنی چه که دختر راغب نبود؟ چشم که باز کرد او را دید، نه مادری، نه دوستی، نه فامیلی… هیچکس،

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 136

    به چشمان جدی راغب زل زد، به آن نگاه نمی آمد شوخی داشته باشد. اما چنین چیزی هم ممکن نبود، کی باردار شده بود که خودش خبر نداشت؟!   پوزخندش را همچون خار در نگاه یخ زده ی راغب فرو کرد و با لحنی سراسر تحقیر، محکم و قاطع گفت:   _ داری بلوف میزنی، خودتم فهمیدی آخرای

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 135

        بینی اش تیر کشید و کاسه ی چشمانش به آنی پر شد. برای سراب آنقدرها هم ناراحت نبود.   چرا که او را نامرد میدانست و به خاطر ضربه ای که به حامی زده بود چشم دیدنش را نداشت. حتی گاهی در خلوت خود آرزوی گم و گور شدنش را هم میکرد.   اما بچه… بچه

ادامه مطلب ...