رمان آس کور پارت 119
چند لحظه ای زیر نگاه خیره و دلسوزانه ی خدمتکارها ماند. چقدر ترحم برانگیز شده بود… قلبش از شدت خشم تند میکوبید و کاسه ی سرش داغ شده بود. هنوز سیاه پوش آن عشق بود و راغب اینطور وقیحانه، انگار نه انگار که زندگی اش را بر باد داده، تحقیرش میکرد. _ به چی زل زدین؟ گم شین ببینم…