رمان آس کور Archives - صفحه 9 از 14 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آس کور

رمان آس کور

رمان آس کور پارت 89

        آمده بود که دنیای تیره و تار دخترکش را رنگ بپاشد. گفته بود او را خوشبخت ترین دختر دنیا میکند و چند وقتی میشد که کارش را به صورت جدی آغاز کرده بود.   بس بود دلبرکش هر چه در دل سیاهی ها تک و تنها تازانده بود، حالا حامی را داشت…   پسری که با

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 88

        میخواست بگوید هستم، تا آخرش… من هم در کنارت بهترین خودم خواهم شد… اما سکوت پیشه کرد چرا که خسته بود از دروغ بافتن ها و امید واهی دادن ها…   به اندازه ی کافی دروغ گفته و ذهن حامی را برای عذاب دادنش پر کرده بود از خاطرات، دیگر کافی بود…   _ سردته؟ چرا

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 87

        اشک به چشمانش نیشتر زد و با قلبی مالامال از غصه، لبخندی به تلخی روزگارش زد.   _ من واقعا…   حرف زدن با وجود بغضی چنبره زده بیخ گلویش کاری بس دشوار بود. حاج خانم بوسه ای محبت آمیز بر گونه اش زد و خیره در چشمان تَرش، با اخمی ساختگی توپید:   _ خب

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 86

        انتظار جا خوردنش را داشت اما رسا باز هم غافلگیرش کرد. مقابل نگاه پر استرس مادرش، نیشخندی زد و گفت:   _ اما در حدی نیست که روت بشه بگیش؟!   هوش بالایی لازم نبود تا دلیل رفتار رسا را بفهمند. هم رها و هم حاج خانم، خودشان عاشقی کرده و این روزها را تجربه کرده

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 85

        _ وای خاک به سرم! هیچی ندیدم هیچی ندیدم!   زمزمه ی خجالت زده ی حاج خانم هر دویشان را دستپاچه کرد. سراب بلافاصله سمت سینک برگشت و حامی طلبکار و دست به کمر سمت حاج خانم چرخید.   _ چرا خاک بر سر شما مادر من؟ خاک بر سر من با این شانس گوهم!  

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 84

        نیم نگاهی سمتش انداخت و پوزخندی زد. در سکوت کارش را از سر گرفت و حامی هم با لبخند کنارش ایستاد.   _ بازم که داری تلخی میکنی لیمو خانم!   لیوان کفی را از دست سراب بیرون کشید و زیر آب گرفت که سراب با تمسخر و دهان کجی گفت:   _ بفرما برو پیش

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 83

        مچ دستش میان انگشتان حامی قفل شد و شماتت گر نگاهش کرد. نیشخند تخس و چشمان حق به جانبِ همچون روزهای اولش، روی اعصاب بود.   _ حاج خانم بلدی کاچی بار بذاری؟! ناز کشیدن که خشک و خالی نمیشه!   سراب ماتش برد و با «بی حیا» ی پر خنده ی حاج خانم، چشمانش از

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 82

      حاج خانم رو به سراب چشمکی زد و تای ابرویش را بالا برد. سراب ریز خندید و فین فین کنان سر در گریبان فرو برد.   نمیخواست هنوز از دست مادر خلاص نشده گیر پسر بیفتد و بابت صورت سرخ و چشمان خیسش جواب پس دهد.   _ فعلا که پدر و پسر جلسه ی مردونه گذاشتین

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 81

        قرارداد اجاره را فسخ کردند، خانه ای که از بودن درونش بیزار بود را پس دادند، لوازم کهنه ای که دیدنشان روحش را می آزرد رد کردند… اما آرام نبود.   در خانه ی حاج سلطانی بزرگ، در اتاق تک فرزندش، به عنوان عروسش، با عزت و احترام نشسته بود… اما آرام نبود.   شک نداشت

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 80

        «وقت» ی که میگفت در کسری از ثانیه رسید و گوشش را پیچیده شده میان انگشتان حامی یافت.   آخی تصنعی گفت و دست حامی را پس زد، لب برچید و کنایه ها پشت هم روی زبانش به رقص درآمدند:   _ فقط تو تنبیها و گوش پیچوندناست که نمیذاری یه ثانیه حرفت رو هوا بمونه؟

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 79

      سراب پوزخندی زده و با لحنی لج درآر گفت:   _ همسایه ها رو انداختی به جونم که گوشمالیم بدی، اما بقیه رو واسه مراقبت ازم بسیج کردی!   دست به کمر زد و قری به گردنش داد. با لذت چشم بست و زبانی روی لبهای خشکیده اش کشید.   _ ازت ممنونم راغب جونم، تا حالا

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 78

        همانطور که پیش بینی میکرد، اهالیِ همیشه ی خدا بیکار و علاف محل با دیدنش پچ پچ که نه، با صدای بلند شروع به وراجی کردند.   _ از سوراخش اومد بیرون، موندم چطو هنوز از خجالت آب نشدن!   _ وا خواهر معلومه دیگه، هرزه اگه رو نداشته باشه که هرزه نمیشه!   کمر راست

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 77

        پشت گردنش را میمالید که سراب را رنگ و رو رفته دید. دل آشوبه گرفت، اویی که برای هیچ احدی در دلش آب از آب تکان نمیخورد.   خودش را به تختی که سراب رویش نشسته بود رساند و سرش را در آغوش کشید.   _ حامیت نباشه که تو رو اینجوری ببینه…   سراب نفس

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 76

      با نوک انگشت خون های خشک شده ی روی تنش را لمس کرد. با اینکارش قطرات آب به رنگ سرخ درآمد و فکش منقبض شد.   سراب با غصه ورم و کبودی پایش را لمس کرد و نفسش را آه مانند بیرون داد.   _ کم بدبختی داشتم، حالا چلاقم شدم!   حامی مشت پر آبش را بالا

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 75

      با اینکه میدانست راغب از رابطه اش با حامی بیزار بود، اما دیشب لجبازی کرده و صدایش را بالاتر برده بود تا تلافی کارش کنار استخر را سرش در بیاورد! این هم نتیجه ی همان لجبازی بود…   گرمی دست حامی را روی پهلویش حس کرد و نفسش حبس شد.   _ بمیرم برات… خیلی درد داری؟

ادامه مطلب ...