رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 86 0 (0)

1 دیدگاه
      انگشتانم را در هم می‌پیچم و با صدایی خفه می‌نالم   – باشه…   نگاهم را یه دستانم می‌دوزم و اما سنگینی نگاه او روی کتف‌هایم، اذیتم می‌کند   – می‌دونم الآن با خودت می‌گی به این مرد چه زبطی داره، زندگی خودمه، خودم عقل دارم و…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 85 5 (1)

11 دیدگاه
        می‌توانم صدای ضربان قلبش را بشنوم… صدای ضربان قلب خودم را هم می‌شنوم و کاش گوش‌هایم کر شود‌…   این دیگر چه طرز کوبیدن و تپیدن است؟   نگاه بالا می‌کشم… چشمان خمارش باعث می‌شود دلم توی سینه‌ام گم و گور شود و او مردمک‌های آبی…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 84 5 (1)

7 دیدگاه
    با خنده‌ای بلند میان کلام دخترک می‌پرد. سرش را به عقب پرت کرده و قهقهه می‌زند و آلاله توی خودش جمع شده و نگاهش بند چال گونه‌ی مرد می‌شود.   یک مرد چرا باید چال گونه داشته باشد؟ اصلا چه دلیلی دارد چشمان یک فرد اینقدر گیرا و…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 83 4.5 (2)

6 دیدگاه
      – چرا من خبر ندارم آلاله این وقت شب قراره بیاد خونه و این شاسکول قراره برسونتش؟   رهام سعی می‌کند فشار دست امید را مهار کند   – ولم کن امید… من از کجا بدونم؟ خبر مرگم مگه پیش تو نبودم؟   امید رهایش می‌کند… انگشت…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 82 5 (1)

5 دیدگاه
    موهایش را بین پنجه‌هایش می‌گیرد و پلک‌هایش را محکم روی هم می‌فشارد و انگار سرش می‌خواهد منفجر شود.   – امید، ساره رفت، خوبی؟   از بین دندان‌هایش غرش می‌کند   – برو بیرون.   رهام اما بی‌توجه کنار پایش می‌نشیند   – خوبی تو؟ پاشو با هم…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 81 5 (1)

1 دیدگاه
      – من حرفی ندارم و سوار نمی‌شم خانم، اگه حرف دارید شما می‌تونید پیاده شید.   چهره‌اش را جمع می‌کند   – تو دیگه از کدوم کوه اومدی؟   بلافاصله جوابش را می‌دهم… به خاطر شوکگی چیزی به اصلان خان نگفته بودم، دلیل نمی‌شد در برابر این…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 80 5 (1)

2 دیدگاه
    بزاق دهانم را می‌بلعم…   دست و پایم از یادآوری آن شب می‌لرزد اما دخترک بدون ترس و خجالت، بی تفاوت به من، توی چشمان اصلان خان خیره شده و با یاغی گری حرف خودش را می‌زند.   – باید برگرده…   – با خود امید حرف بزن.…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 79 0 (0)

2 دیدگاه
    〰〰〰〰〰 – کی بهت گفته زن دارن آقای آراسته؟   عکسش را توی اتاقش دیده بودم و وقتی هم در موردش با امید حرف زده بودم، چیزی نگفته بود!   لبم را تر کرده و نگاهم را به رقیه، دختر خون گرمی که توی آشپزخانه کار می‌کند، می‌دوزم…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 78 5 (1)

2 دیدگاه
    ترجیح می‌دهم چیزی نگویم… او تمام حرف‌هایم را به نفع خودش تعبیر می‌کرد و جواب دندان شکنی برای همه داشت.   در مقابل او باید سکوت می‌کردم.   حین پوشیدن کتانی‌های سفید رنگی که دیشب همراه لباس فرم‌های مدرسه توی اتاقم گذاشته بود، بلند می‌گویم   – حقوقم…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 77 5 (1)

1 دیدگاه
      بالاتنه‌ام را از حفاظ شیشه‌ای طبقه‌ی بالا خم می‌کنم و بلند می‌گویم   – این گوشی من نیست! من گوشی خومدمو می‌خوام.   صندلی چرخانی که مقابل پنجره‌های سرتاسری قرار دارد را می‌چرخاند و با خونسردی جوابم را می‌دهد   – گوشی خودت پیش من می‌مونه.  …
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 76 0 (0)

8 دیدگاه
      دو نفر خانم کمکم می‌کنند روی صندلی بنشینم. همه حالم را می‌پرسند. خانم میانسالی برایم شکلات می‌دهد و اعتقاد دارد فشارم افتاده و یکی دیگر پایم را وارسی می‌کند.   نگاهم سمت آراسته کشیده می‌شود و انگار بعد از بلند کردن من، آن تبلت شکسته شده را…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 75 0 (0)

10 دیدگاه
    دخترک تپل و زیبای توی عکس باعث می‌شود دست دراز کنم و قاب عکس را بردارم تا از نزدیک‌تر ببینمش ولی درست وقتی که از روی میز برش می‌دارم، در اتاق باز می‌شود.   تکان شدیدی می خورم و ناخودآگاه انگشتانم شل می‌شوند و قاب عکس با صدای…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 74 5 (1)

10 دیدگاه
    – نه با تو نیستم، گفتم برو آماده شو حال ندارم دو ساعت منتظر لخت شدنت بمونم.   حالم به هم می‌خورد از طرز حرف زدنش… دیگر صدایی از جانب دختر نمی‌آید و امید صدایش را بالا می‌برد   – آلا بیا برو حوصله غش و ضعف تو…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 73 5 (1)

7 دیدگاه
    لب‌هایم را روی هم فشرده و سمتش برمی‌گردم… عینک آفتابی‌اش را به چشم زده و از پشت آن شیشه‌های دودی نگاهم می‌کند   – گفتم ممنونم…   لب‌هایش به یک طرف کش می‌روند و نگاه لعنتی‌اش را نمی‌توانم از پشت آن عینک ببینم…   – آفرین.. چیزای خوب…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 72 5 (1)

7 دیدگاه
    اخمی می‌کند و میان کلامم می‌پرد   – یعنی چی نه؟ شهیاد بهت نگفت تایم ناهار از دوازده ظهر تا یک و نیمه؟   نگاهم سمت ساعت لپتاب کشیده می‌شود و ناخودآگاه با دیدن ساعتی که سه عصر را نشان می‌دهد، با بیچارگی پچ می‌زنم   – من…