عطر تندش که زیر بینی اش پیچید باعث حالت تهوعش شد دستش را جلوی صورتش گرفت و چند باری عق زد _چته باز ؟ برو تو ادا در نیار به زور جلوی خودش را گرفت تا بالا نیاورد و سوار آسانسور شد نگهبان قبل از بسته شدن در خودش…
قبل از اینکه فرصت تحلیل کردن پیدا کنند مشت محکم ارسلان به یک باره در صورت پسری که کیف دلارای را گرفته بود فرود آمد حتی صدای هین ترسیده دلارای هم باعث کوتاه آمدن خشمش نشد مشت دیگری در صورت پسر زد و خونسرد غرید _چه گهی داشتی میخوردی؟…
انگار دخترک آب شده و در زمین فرو رفته بود …. خشمگین بوق ادامه داری برای ماشین جلویی زد با عصبانیتی که قصد کشتنش را داشت بلند داد زد: _جمع کن این لگنتو دیگه به هر کجا که سرک می کشید خبری از دلارای نبود زیر لب غرید :…
با عصبانیت بالا رفت و همانطور که زیر لب به زینب و بقیه بد و بیراه می گفت صدایش را بالا برد : _دلی ؟ کسی جوابش را نداد کتش را روی کاناپه پرتاب کرد و بی حوصله گفت : _پاشو خودت دارو هات رو بخور این دختره باز…
فقط بخاطر اذیت کردنش سعی کرد جدی باشد _خوبه ، پس به محض اینکه بهتر شدی … دلارای با غروری شکسته و صدایی سرد جمله اش را قطع کرد : _بهترم …. فردا …. نفس عمیقی کشید پاهایش توان راه رفتن نداشت حتی تا پایین هم نمی رسید اما…
ارسلان عصبی برگشت بازویش را چنگ زد و بی رحمانه بالا کشیدش حوله را دور بدن برهنه اش گرفت و سمت بیرون کشیدش _ساکت باش دلی دلارای هق هق کنان سمت اتاق آلپ ارسلان کشیده شد _ارسلان ؟ ارسلان جوابش را نداد مجبورش کرد روی تخت بنشیند و سمت…
دوش دستی را روی پاهایش گرفت و تلخ خندید _یادمه تابستونا عمو هام از شهرستان میومدن خونمون یک بار مادرم کتک خورد به جرم اینکه برای نماز صبح بیدار نشده! چرا ؟ چون پریود بوده و حالا همه اعضای خونه فهمیدن دلارای گرفته زمزمه کرد : _مامان تو…
آرام نالید _برو بیرون خودم میتونم ارسلان بی حوصله دستش را به وان تکیه داد و خم شد تهدید آمیز گفت : _ببین بچه جون … بلای دیگه ای که از این به بعد سرت بیاد یک دردسر جدید برای منه پس اینقدر رو اعصابم نباش دلارای که بد…
باز هم تسلیم نشد با آخرین انرژی در حمام را باز کرد و جلو رفت خودش را به وان خالی از آب رساند و با کمک آن روی زمین نشست دیدش کامل تار شده بود بیشتر از آن نمی توانست ادامه دهد حتی فکرش را هم نمیکرد تا این…
مگر نه اینکه او ناز میکرد و بقیه ناز می خریدند مگر همه برای آرامشش تلاش نمی کردند؟ آرام زمزمه کرد : _من نه ویارونه میخوام و هوس چیزی رو می کنم نه انتظاری از کسی دارم من لعنتی فقط یک ساعت خواب آروم میخوام بدون درد بدون کابوس…
دلارای بغض کرده پوزخند زد در آسانسور بسته شد _گفتم بزارم زمین چون لباسات خونی نشه ولی میدونی چیه الان که بهش فکر می کنم من بیشتر از اینا تو زندگی تو حق دارم تو بدبختم کردی ، تو زندگیمو گرفتی ، به خاطر تو الان خونه و خونواده…
آزاده پشت چشم نازک کرد : _همینکه دوباره بهم زنگ نزنید بگید دختره رو داغون کردید جبران محسوب میشه آقای ملک شاهان ! ارسلان لبخند مسخره ای زد و از در بیرون رفت دلارای آرام زمزمه کرد : _با ویلچر میبردی ! ارسلان پوزخند زد و سمت آسانسور رفت…
دلارای خیره اش شد پیراهن آبی رنگی به تن داشت و دو دکمه بالایی باز بود. گردنبند مردانه ای در گردنش بود و آستین های لباسش تا زده شده بود دلارای به کفش های سورمه ای رنگش نگاه کرد و تلخ پوزخند زد مثل همیشه مرتب بود در دل…
پیام خوانده شد اما هر چه صبر کرد جوابی داده نشد. زیر لب زمزمه کرد : _بیشعور! تمام طول شب را خودخوری کرد . به خودش لعنت فرستاد که از ابتدا به حرف هنگامه گوش کرده و بالای سر دخترک آمده بود . چنان درگیر وضعیتش شده بود که…
دکتر عقب هلش داد : _دست از سرش بر نداری زنگ زدم پلیس ارسلان عقب رفت : _حالا که انقدر همتون نسبت بهش حق به جانبید مرخصش نکنید ….. چون فکر نمی کنم که داداشش ازش استقبال کنه ! گفت و عصبی از در بیرون زد صدای هق هق…