رمان دلارای

رمان دلارای پارت 185 5 (1)

35 دیدگاه
  بدون آن‌که معطل کند دست به‌کار شد و زیادطول نکشید که توانست آن‌چیزی که می‌خواهد را درست کند. لبخندی از سر ذوق روی لبانش نقش بست سری به ماکارانی روی گازش زد و سمت اتاق رفت انتظار رفتار خوبی از ارسلان نداشت اما با این حال دلش را به…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 184 4.3 (3)

36 دیدگاه
  ارسلان که محلش نداد ناچار جلو رفت و بازویش را گرفت _ ارسلان پا… ارسلان با خشم روی تخت نیم‌خیز شد زخم‌هایش می‌سوخت اما برایش مهم نبود. مچ دست دخترک را با خشونت گرفت و او را سمت خود کشید. دلارای وحشت زده جلو کشیده شد و با چشمان…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 183 5 (2)

58 دیدگاه
  ارسلان نیم نگاهی به دلارای انداخت _آره ، جلوی چشمم نباش. دلارای بغضش را قورت داد و دستانش را پشت کمرش برد. نگاه ترحم انگیز علیرضا را اصلا دوست نداشت. سکوت کرد و آهسته خودش را کنار کشید _ درد داری؟ چی برات بیارم؟ ارسلان کلافه صدایش را بالا…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 182 5 (2)

33 دیدگاه
  _ خیلی خب لعنتی ولی قبلش به حرف من گوش بده _ اگر نمیدی قطع کنم هومن پوفی کشید و چندثانیه بعد صدای سرد حاج ملک شاهان در گوشش پخش شد _ بفرمایید دلارای با جدیت زمزمه کرد _ منم ، عروستون! حاجی پوزخند زد _ تو خوابتم نمی‌بینی…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 181 5 (1)

30 دیدگاه
  لیوان را روی پایه علیرضا رها کرد و همزمان که عق میزد در ماشین را باز کرد علیرضا نگران پیاده شد _ چی شده؟ میخوای بریم بیمارستان؟ دلارای با شدت بیشتری عق زد و دستش را به نشان نفی تکان داد علیرضا کنارش زانو زد _ ببینمت به زور…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 180 5 (2)

57 دیدگاه
  علیرضا درمانده پوف کشید لبخند از لب های دلارای پاک شد _چی شده؟ علیرضا زیر چشمی نگاهش کرد دخترک زیادی تیز بود _ چیزی نشده مگه من گفتم اتفاقی افتاده؟ _کجا داریم میریم؟ _ میزارمت خونه ارسلان دیگه _خودش کی میاد؟ _ تا شب میاد نگران نباش نگران بود…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 179 3.2 (5)

50 دیدگاه
  دلارای سمتش برگشت و پرحرص خیره چشمانش شد _ بله؟ تو مگه نگفتی حلش می کنی؟ کردی؟ نه! دیگه بهت اعتماد ندارم ارسلان قبل از اینکه ارسلان حرفی بزند سمت حاجی برگشت _من .. من نمیخواستم آبروی شما رو ببرم حاجی یعنی ما نمی خواستیم هرگز فکر نمی کردم…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 178 3.5 (2)

57 دیدگاه
  با رسیدن به اتاقی که سرنوشت امروزش را مشخص می‌کرد آب دهانش را با صدا قورت داد. انگار خانم کنار دستش هم متوجه‌ی ترس او شد که پوزخندی زد و زمزمه کرد: _اون وقت که همچین غلطایی می‌کردید باید می‌ترسیدید نه الان. صدایش جوری بود که به گوش دلارای…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 177 5 (2)

38 دیدگاه
  * * *** زنی با چادر مشکی در بازداشتگاه را باز کرد و با سر اشاره زد _ برو تو بغض کرده نگاهش را به زمین داد دلش معجزه می‌خواست. معجزه‌ی ایستادن زمان یا به رحم آمدن دل حاجی. بازویش که اسیر دست همان زن شد قطره اشکی از…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 176 3.7 (3)

33 دیدگاه
  آلپ ارسلان دست‌هایش را در جیب شلوارش کرد و خونسرد جواب داد: _ولی حاجی تا دلت بخواد بی‌کاره می‌تونی کار را رو بسپری به اون. بدشم نمیاد ب*گ*ا رفتن پسرشو از نزدیک ببینه! گره‌ای بین ابروان حاجی افتاد و دستی به ریش‌هایش کشید: _مودب باش! پر و بال دادن…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 175 4 (2)

58 دیدگاه
  ارسلان که تلفن را قطع کرد، دلارای از جا پرید: _قرارِ از اینجا بریم نه؟ ارسلان با چشم‌های ریز شده سمتش برگشت . _نمی‌ریم . همین کلمه برای فرو پاشیدن دخترک کافی بود‌. ارسلان مچ دستش را گرفت و فاصله اش را با صورتش کم کرد و ادامه داد…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 174 3.8 (4)

51 دیدگاه
  با دیدن ارسلان در اتاق انگار جان دوباره‌ای گرفت خودش را به مرد بی‌تفاوت روبرویش رساند دست به سینه روی صندلی نشسته پ با خونسردی به نقطه ای نامعلوم خیره بود دلارای بی توجه به مرد نظامی پشت میز ، کنار ارسلان نشست و نالید _ارسلان چی شد؟ از…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 173 3.5 (4)

21 دیدگاه
  _چقدر بهت می‌داد؟…. اگه پول خوبی می‌ده می‌تونی روی منم حساب کنیا. از شنیدن این جمله چشمانش از حدقه بیرون زد اما خودشان هرهر خندیدند _ اکرم میگفتم پول تو فاحشگیه ها تو نذاشتی لبش را با زبانش تر کرد و با صدایی که گویی از ته چاه بیرون…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 172 5 (1)

68 دیدگاه
  دلارای وارفته مشت بی جانش را روی سینه ارسلان کوبید در این وضعیت هم دست از مسخره بازی هایش برنمیداشت ارسلان بازویش را کشید و بی توجه به تقلا هایش سمت در بردش دلارای جان مخالفت نداشت از اتاق که بیرون زد، داراب و حاج ملک‌شاهان را درست شانه…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 171 5 (1)

68 دیدگاه
  ارسلان بی حوصله پیراهنش را چنگ زد و غرید _ چی شعر میگی بچه جون؟ پاشو میگم لباس بپوش لخت نشستی اونجا که چی؟ دلارای هق زد خودش را گوشه تخت رساند و با دست های لرزان لباس ارسلان زا چنگ زد _ ارسلان … توروخدا _ چه مرگته؟…