شهاب داغی چندش آور و عذاب دهنده ای زیر پوستش احساس می کرد :
– نه ! معلومه که نه !
با چنان لحنی گفت … نگاه عماد حتی عمیق تر و سنگین تر شد . باز درون صندلی اش با حالتی راحتیِ تکبر آلود فرو رفت … .
– گفتم اگه می خوایش … به عنوان جایزه برات نگهش دارم ! آخر شب که کارت رو انجام دادی … .
دانه های درشت عرق روی صورت شهاب راه گرفته بودند … . عماد نگاه کوتاهی به مجتبی انداخت .
– دوستت خجالتیه مجتبی ! حوصله ی آدم رو سر می بره !
مجتبی جواب داد :
– خجالتی نیست … نامزد داره !
به خیال خودش می خواست وجه ی شهاب را پیش رئیس حفظ کند … ولی شهاب خشمگین تر شد . دوست نداشت حتی اسم آیدا در چنین مکانِ کثافتی برده شود ! به غیرتش بر می خورد !
عماد درون صندلی اش فرو رفت و نگاهش دقیق شد روی صورت غرق در شرم شهاب … و با لحن عجیب و سنگینی گفت :
– پس یک مرد خانواده داره ! … من به مردهای خانواده دار احترام می ذارم !
شهاب نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگری . خدا را شکر می کرد که سرش پایین بود و عماد شعله های خشم را در چشم هایش نمی دید !
همایون باز به جمعشان پیوست و کیف برزنتیِ مشکی رنگی را روی میز وسط گذاشت .
عماد به او نیم نگاهی انداخت :
– متشکرم ! حالا زنت رو جمع کن و ببر ! باید چند دقیقه ای با این دوستمون تنها حرف بزنم !
ستاره از جا برخاست … قبل از رفتن ، باسنِ بزرگش را به شهاب کرد و گونه ی عماد را بوسید … عماد تقریبا به سختی او را تحمل کرد … و وقتی که رفت ، زیر لب غر زد :
– تحمل زن های شوهر دار رو ندارم ! حتی در حد یک بوسه ی معمولی !
شهاب کمی تعجب کرد . نمی دانست چرا فکر می کرد عماد با این زن رابطه ی جنسی دارد ! … ولی بعد با خودش فکر کرد امکان نداشت مردی مثل عماد شریک رختخوابش را به زیر دستش پیشکش کند .
در افکارش غرق بود که متوجه شد عماد دستش را مقابل صورت او تکان می دهد :
– هی … کجایی ؟! … من لخت نیستم … می تونی راحت باشی و نگاهم کنی !
شهاب به سرعت برق سرش را بالا گرفت … و نگاهش میخکوب شد در چشم های سیاه و براق عماد … .
– معذرت می خوام ! داشتم فکر می کردم که …
– فکر می کردی که چی ؟!
شهاب مکثی کرد … همین فقط مانده بود که به عماد در مورد افکارش حرف بزند !
– مهم نیست ! شما امرتون رو بفرمایید !
عماد با تاخیر نگاهش را از او گرفت و کیف را روی میز … به سمت او هل داد .
– این کیف رو بر می داری و می بری … به آدرسی که بهت می گم !
مردمک های چشم های شهاب از ترسی نا شناخته لرزید … . عماد ادامه داد :
– ازت می خوام که داخل کیف رو نگاه نکنی ! … وقتی هم که به مقصد رسیدی … صبر می کنی تا با من تماس بگیرن و بگن که کیف رو تحویل دادی ! مفهومه ؟!
شهاب پرسید :
– توی کیف چیه ؟
صدایش ارتعاش خفیفی داشت . عماد خیلی جدی پاسخش را داد :
– پاستیل خرسیه !
لعنت بر او ! معلوم بود که داشت شهاب را دست می انداخت !
شهاب حس خشم می کرد و در عین حال … حس ترس ! … ترس از مخمصه ای که در آن گیر افتاده بود …
مجتبی به عنوان دلگرمی اطهار نظر کرد :
– نگران نباش ، مشکلی پیش نمیاد ! … مطمئنم این راحت ترین پولیه که توی زندگیت در میاری !
و کثیف ترین !
شهاب با خشم در دلش این کلمه را تکرار کرد . عماد هنوز نگاهش می کرد . شهاب به سختی روی پاهایش ایستاد و کیف را با انگشتانی که سِر و بی حس شده بودند ، برداشت .
– من … پس … با … با اجازه تون …
حالا علنا به لکنت افتاده بود ! عماد سیگاری برای خودش گیراند :
– مرخصی !
و مجتبی آرنج شهاب را گرفت و او را دنبال خودش از مقابل عماد دور کرد .
هر دو راه رفته را باز گشتند … شهاب با هر دو دستش بند کیف را به چنگ گرفته بود و با نگاهی مستقیم و رو به جلو سالن را طی می کرد … .
مجتبی به او توپید :
– برای چی عین پخمه ها رفتار می کنی ؟! مگه نمی خوای بهت اعتماد کنه ؟!
شهاب هیستریک وار زیر لب تکرار کرد :
– گندش بزنن ! گندش بزنن !
و واقعا هم گندش می زدند ! او حالا باید در شب نشینیِ خانه ی عمه آشا می بود … کنار آیدای عزیزش ، پشت میز شام … نه در آن ویلای نفرت انگیز و لجن … .
مجتبی پرسید :
– چی می گی ؟!
به حیاط رسیده بودند … شهاب به خودش اجازه داد از کوره در برود .
– اینا مواد مخدره ! … مواد مخدره ! می فهمی ؟!
و به کیف اشاره کرد . مجتبی شانه ای بالا انداخت و حق به جانب گفت :
– خب باشه ! سرِ بُریده نیست که !
واقعا حرف شهاب را نمی فهمید ؟ از سیاره ی دیگری بود ؟!
– می دونی اگه ازم بگیرن ، چی می شه ؟ حکمش اعدامه !
– برای چی بگیرن ؟ … تو عین آدم رفتار کن هیچی نمی شه !
– من نمی تونم !
– هان ؟!
– همین الان می رم بهش می گم … من نمی تونم ! من مال این کارا نیستم !
و واقعا هم می خواست برگردد توی ویلا … ولی مجتبی وحشت زده مقابلش قد علم کرد .
– زده به سرت ؟ بری بهش بگی نمی تونی ؟! … خشتکت رو می کشه روی سرت !
شهاب احساس خستگی بی پایانی می کرد … کیف میان انگشتانش آنقدر برایش سنگینی می کرد که می توانست کمرش را بشکند !
– نمی تونم مجتبی ! مال این حرفا نیستم ! … می خوام ول کنم این کارو !
– ول کردنیه مگه ؟ نمی دونی عماد خان کسی رو ول نمی کنه ؟!
شهاب چیزی نگفت که مجتبی صورتش را به او نزدیک کرد … و با خوف انگیز ترین لحنی که می توانست ، ادامه داد :
– یا ازت خوشش میاد و می رسونتت به قله … یا خوشش نمیاد و پرتت می کنه ته درّه ! حد وسط نداره شهاب ! … حالا تو می خوای برسی به قلّه یا درّه ؟!
***
بدترین چهل و پنج دقیقه ی زندگی اش را گذراند … .
از وقتی کیف را روی دوشش انداخت و از ویلای سفید خارج شد … تا وقتی که به آن آلونکِ کثیف ته شهر رسید … .
قلبش در گلویش می کوبید و پوستش به طرز زجر آوری داغ بود .
حس می کرد مریض شده ! … حضور عماد شاهید در زندگی اش و استرسی که به او وارد می کرد ، مریضش کرده بود !
هیچ چیزی نمی خواست … فقط می خواست زودتر آن کیف شوم را برساند و برگردد به خانه … باز نزدیک آیدای عزیزش …
به آدرس مورد نظر رسید … خانه ی کوچک و چرک گرفته ای در حومه ی شهر پر زرق و برقشان که تا قبل از آن شب هرگز گذرش به آنجا نیفتاده بود .
زنگ را فشرد و منتظر ماند . از آن طرف در صدایی جوابش را داد :
– کیه ؟
– از طرف آقا اومدم !
خیلی زود در باز شد و پیرزنی کثیف با موهای سرخ و چانه ای خالکوبی شده … مقابلش قرار گرفت .
– بیا تو !
شهاب دنبالش به داخل رفت . زیر نور زرد و بد رنگ چراغ ، دو مرد میانسال را دید که داشتند سیگار می کشیدند .
– کیف رو بده من بچه جون !
از یک جایی به بعد دیگر شهاب حس می کرد خودش نیست … فقط عروسکی است که کوک شده و طبق برنامه های از پیش تعیین شده حرف می زند و عمل می کند !
– رئیس گفتن باهاشون تماس بگیرید !
– ای به چشم !
مرد تلفن را برداشت و شماره گیری کرد و هم زمان زیپ کیف را گشود … چشم های از حدقه در افتاده ی شهاب خیره به کیف بود … .
– سلام عماد خان … احوالِ شریف ؟ … بله همین الان رسید !
نگاه کرد به شهاب … پوزخند زد .
– نخیر … انگار نگاه نکرده داخل کیف رو ! پسر خوبیه !
بسته ی مشما پیچ را از کیف در آورد و انگشتانش را نوازش وار روی آن کشید … .
– بله قربان … چشم ! شما صاحب اختیارید !
و بعد مشما را پاره کرد و آن وقت … صدها پاستیل رنگارنگ و میوه ای روی زمین ریخت !
شهاب مات شد !
باور نمی کرد ، ولی … داخل بسته واقعا پاستیل بود !
– بیا پسر جون … آقا می خوان حرف بزنن باهات !
شهاب گوشی تلفن را گرفت … .
– الو ؟
– کارت خوب بود پسرم … آفرین ! امشب منو خوشحال کردی !
شهاب نتوانست چیزی بگوید … احساسی قوی راه گلویش را درهم می فشرد . عماد باز گفت :
– حالا برو به زندگیت برس !
و تماس را قطع کرد … .
مرد میانسال به صورت هاج و واج شهاب خندید .
– چی انتظار داشتی ؟ … برای دفعه ی اول چهار کیلو شیشه بده دستت ؟!
شهاب چیزی نگفت و از ان ها رو چرخاند و از خانه خارج شد . هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که احساس تهوع شدیدی … وادارش کرد کف زمین زانو بزند و عق بزند … و بالا بیاورد تمام استرس و ترسی که به او تحمیل شده بود !
همان وقت صدای زنگ اس ام اس موبایلش … به خیال اینکه آیداست ، با انگشتانی لرزان گوشی را از جیبش در آورد … .
ولی آیدا نبود ! اس ام اس واریز بانک بود !
ده میلیون تومان به حسابش واریز شده بود ! … ده میلیون تومان بابت سالم به مقصد رساندن پاستیل ها !
***
***
دو هفته تعطیلات نوروز گذشته بود … و فروردینِ همیشه طولانی و کشدار هم داشت تمام می شد !
روی تختخوابم سر و ته دراز کشیده بودم و در حالیکه کف پاهایم را به دیوارِ خنک چسبانده بودم ، پاسخ دایرکت هایم را می دادم !
زنی یکی از ست های دستبند و گوشواره ی رزینم را که استوری کرده بودم را ریپلای کرده بود :
– قیمت ؟
نه سلامی … نه علیکی ! حرصم گرفته بود از ادبیات طلبکارانه اش ! … مثل خودش پاسخ دادم :
– دویست و پنجاه و هزینه ی ارسال رایگان !
خیلی طول نکشید که پاسخم را داد :
– چه خبره بابا ؟ آب طلا کار می کنی ؟
این هم از طعنه و توهینش !
خیلی به سختی جلوی خودم را گرفتم که فحشی برایش نفرستم !
سوالش را بی پاسخ گذاشتم ، از اینستاگرام بیرون آمدم و موبایلم را روی تخت رها کردم .
پیجم روز به روز داشت پیشرفت می کرد ! بازدیدهایم بیشتر می شد و لایک های پای عکس هایم هم داشت رفته رفته زیاد تر می شد ! … ولی کار و کاسبی کساد بود !
کمتر کسانی بودند که قدر هنرم را بدانند . یک عده ای هم که کارهایم را دوست داشتند … خیلی سخت برای این مدل خنزر پنزرها پول پرداخت می کردند !
کم کم داشتم قبول می کردم که هنر برایم نان و آب نمی شود !
خیلی دوست دارم بدونم ادامش
چی میشه
چرا اذیت میکنین آخه
توروخدا پارت بده
چرا پارت جدید نمیادددد
ببخشید چرا دیگه پارت جدید نمیاد
چرا پارت جدید نمیاد آخه