***
ساعت یازده صبح … دیر کرده بودم !
این هم از اولین بد بیاری آن روزم !
نفس عمیقی کشیدم و دامنم را مرتب کردم و با قدم هایی آرام و با وقار پیش رفتم . حالا که دیر رسیده بودم نمی خواستم با چهره ی آشفته و نفس نفس زنانم پرتره ی جذابِ یک دختر شلخته را به نمایش عموم بگذارم !
از درهای شیشه ای عبور کردم و وارد قسمت اداری شرکت شدم .
دو میز بهم چسبیده در انتهای سالن قرار داشت که پشت آنها دو زن سانتی مانتال نشسته بودند و مشغول کار … به گمانم منشی بودند .
چند صندلی هم در اطراف سالن چیده شده بود و پنج متقاضی کار … در انتظار نشسته بودند .
دو نفر آنها زن و سه نفرشان مرد بودند .
نگاهم را بین چهره ها و لباس ها چرخاندم و بزاق دهانم را قورت دادم ! لعنتی !
یکی از زن ها مانتو و شلوار کاملاً رسمی و اداری به تن داشت و دیگری بر عکس او ، پانچِ سفید و شال نارنجی پوشیده بود و حداقل یکی دو کیلو کرم و لوازم ارایشی به صورتش مالیده بود !
هر کدامشان به نوعی تکلیف خود را مشخص کرده بودند ، ولی من …
نگاهی زیر زیرکی به لباس هایم انداختم … پیراهنِ بلندِ طرح شلوغ با رنگ های غالبِ گرم و مانتوی کتیِ کوتاه و ان همه دست بندهای چوبی و رنگی رنگی دور مچ هایم … انگار آمده بودم برای تماشای گالری نقاشی !
یک لحظه چشم هایم را بستم و سعی کردم خشمم را نسبت به گندبازی های خودم کنترل کنم ! بعد لبخندِ مصنوعی بر لب نشاندم و تا مقابل میزهای بهم چسبیده ، پیش رفتم .
– سلام !
زن منشی سرش را از روی لپ تاپ بلند نکرد !
– من تماس گرفته بودم باهاتون … بابت استخدام بخش حسابداری …
زن باز هم سرش را بلند نکرد :
– بفرمایید بنشینید ! صداتون می کنم !
با خودم فکر کردم وقتی حتی به خودش زحمت نداده نگاهم کند یا اسمم را بپرسد ، جطور می خواست صدایم کند ؟! …
بزاق دهانم را قورت دادم و از او رو چرخاندم و رفتم تا مثل بقیه ی متقاضیان ، چند ساعتی سماق بمکم !
کنار زنِ رسمی پوش یک صندلی خالی بود که همان جا را انتخاب کردم و نشستم .
پای راستم را روی پای چپم گرداندم ، کیفم را کنار گذاشتم و دست هایم را خیلی با وقار روی هم قرار دادم .
دختر کناری ام داشت کتاب می خواند . زیر چشمی نگاهش کردم … دنیای سوفی بود ! فکر کردم چقدر خونسرد است که می تواند چنین جایی روی کتاب تمرکز کند !
– قشنگه ؟!
دختر با مکث کوتاهی سرش را از روی کتاب بلند کرد و به سمت من چرخید :
– ببخشید ؟!
– کتابتون رو می گم ! … قشنگه ؟!
ظاهراً از سوالم تعجب کرده بود ، ولی به روی خودش نیاورد و با لبخند کمرنگی پاسخ داد :
– بله ، من خیلی دوستش دارم !
– خوش به حالتون که توی این موقعیت می تونید مطالعه کنید ! … من که اینقدر استرس دارم که …
پِی جمله ام را نگرفتم … هر چه فکر کردم نتوانستم معادلِ مودبانه ای برای “بالا آوردن” پیدا کنم !
– خب به هر حال آدم باید از تمام تایم های روزش استفاده ی بهینه کنه !
در ذهنم گفتم اولالا ! چقدر هدف دار و قانونمند !
دختر دومی که آرایش سنگینی داشت کمی به سمت ما متمایل شد و خود را وارد بحث کرد :
– منم اگه می دونستم قراره اینقدر علاف بشم حتماً فکری بر می داشتم !
فوری پرسیدم :
– مگه چند وقته منتظرید ؟
– بیشتر از یک ساعت و نیمه !
جفت ابروهایم هم زمان بالا پریدند ! پس خوب شد که دیر کرده بودم !
دخترک ادامه داد :
– اول که خودِ جناب مدیر عامل دیر کردن … بعدم مهمون براشون اومد و هنوز هم هست ! … نمی دونم کِی قراره کارمون راه بیفته ! … حالا اگه نتیجه ای داشته باشه این صبرم ، دلم نمی سوزه !
دخترِ رسمی پوش خیلی جدی گفت :
– چرا نتیجه نداشته باشه ؟ … آدم اگه همیشه تلاش کنه تا بهترینِ خودش رو ارائه بده ، هر کاری ممکنه !
انگار خیلی به خودش مطمئن بود و این یک جورایی من را می ترساند و متزلزل می کرد ! لبخندی بر لب نشاندم که تلاش می کردم دوستانه باشد … گفتم :
– درسته ، ولی شرایطشون یه مقدار سخته ! مدرکِ لیسانس یا بالاتر می خوان !
دختر لبخندی از خود راضی زد :
– خدا رو شکر مشکلی در این زمینه ندارم ! من فوق لیسانس گرفتم !
ته دلم خالی شد !
دخترِ آرایش کرده انگار خیلی از این فیس و افاده زورش گرفت که گفت :
– منم فوق دارم عزیزم … این که خیلی مهم نیست ! مهم سابقه کاره !
دختر رسمی پوش باز هم با اعتماد به نفس پاسخ داد :
– من سابقه کار هم دارم !
با احساس ناامیدی مطلق سرم را بالا و پایین کردم … تا وقتی این زنِ با دیسیپلین و کار بلد با مدرک فوق لیسانس و سابقه کارش وجود داشت … من انجا چه غلطی می کردم ؟!
دختر آرایش کرده تصمیم گرفت او را کاملاً نادیده بگیرد … از من پرسید :
– شما مدرکت چیه عزیزم ؟
بزاق دهانم را قورت دادم و صادقانه گفتم :
– من فوق دیپلم دارم !
نتوانست جلوی تعجب نگاهش را بگیرد … چند ثانیه ای مکث کرد ، و باز پرسید :
– سابقه ی کار چی ؟ داری ؟!
سرم را به چپ و راست تکان دادم … نداشتم ! هیچ چیزی نداشتم و اصلاً نمی دانستم آنجا ماندنم چه فایده ای داشت !
دختر رسمی پوش از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت که انگار سخت جلوی خنده اش را گرفته بود ! … خب ، انگار آنجا ماندم چندان هم بی فایده نبود … باعث می شد دیگران حس بهتری به خودشان بگیرند و امیدوارتر شوند !
دختر آرایش کرده صدایش را حتی پایین تر آورد و به گمانم برای تسلی دل من گفت :
– فرقی هم نمی کنه عزیزم ! بهر حال اینجا آشنای خودشون رو استخدام می کنن !
– اِه ؟!
– اون پسره رو می بینی ؟!
و با انگشت به مردی جوان اشاره کرد که کت و شلوارِ سورمه ای پوشیده و کیف چرمی کنار دستش داشت و کمی دورتر از ما … با حالتی صاف و شق و رق نشسته بود … .
– می گن از آشناهای مدیر عامله !
– جدی ؟!
دختر شانه ای بالا انداخت :
– حالا به نظرت تا اون هست … کسی ما رو استخدام می کنه ؟ … حالا بخواد هر چی مدرک یا سابقه کار داشته باشیم !
و نگاهی خصمانه حواله ی دختر رسمی پوش کرد !
آه غمباری کشیدم و روی صندلی ام صاف نشستم … پاک ناامید شده بودم ! دلم می خواست همان لحظه از انجا بروم !
صدای دینگ دینگِ تلگرامِ موبایلم همزمان شد با صدای زنگ تلفن منشی . منشی تلفن روی میزش را پاسخ داد … و من نگاهی به موبایلم انداختم .
هستی بود :
– شیری یا روباه ؟!
از خوش خیالی اش خنده ام گرفت … پاسخ دادم :
– شغالم ! شغال !
هستی استیکر خنده برام فرستاد … بعد ایز تایپینگ شد … که صدای منشی را شنیدم :
– شما خانم …
سرم را بلند کردم … مستقیم به من نگاه می کرد .
– من ؟!
– بله عزیزم ! اسمِ شریفتون چی بود ؟!
بلاخره یادش آمده بود اسمم را بپرسد ! موبیلم را خاموش کردم و همانطور که آن را ته کیفم می انداختم ، گفتم :
– آیدا سلطانی !
– خانم سلطانی … شما استخدامید ! تشریف بیارید فرم رو بدم خدمتتون تا پر کنید !
***
***
– مثل اینکه عرضِ بنده رو اشتباه به شما رسوندن ، شاهید جان ! … من اگه گفته بودم نمی تونم بار شما رو به مقصد برسونم … منطورم این نبوده که نمی خوام ! … من هیچوقت خدایی نکرده حرف شما رو زمین نمی ندازم ! ولی قضیه اینه که … تواناییشو ندارم !
لحن مرد عجیب بود ! احساسی مابین دوستی و گریز … ترس و شهامت … و احتیاط !
عماد لبخندی زد که در انحنای آن هزاران تهدید و تطمیع نهفته بود ! انگشتانش را درهم گره زد و همانطور که کمرش را به تکیه گاهِ چرمِ صندلی ریاست می فشرد ، گفت :
– من نمی فهمم .. فرق نمی خوام و نمی تونم چیه ؟ … وقتی تو به هر حال قراره به من نه بگی ! …
– خدا شاهده که …
– اسم خدا رو وسط کار ما نیار !
لحنش آرام بود … ولی سیبک گلوی سمیعی به سختی بالا و پایین غلتید . انکار هزار حرف را ناگفته و به سختی فرو بلعیده بود !
مجتبی پشت صندلی عماد ایستاده بود … نگاه از بالا به پایینی به سمیعی انداخت و اظهار نظر کرد :
– باید بدونید که … رئیس از نه شنیدن بدشون میاد !
عماد گفت :
– می دونه ! … سمیعی جان خودش می دونه !
کف دستانش را روی شیشه ی میز گذاشت و از روی صندلی ریاست ، که در واقع متعلق به سمیعی بود ، برخاست . با قدم های آرام و با وقار میز را دور زد و بعد درست رخ به رخ سمیعی ایستاد :
– فکر کردی … روزی که اومدی و گفتی پسرت با یک مامور درگیر شده و شرفت در خطره ، برای من ساده بود که از لجن درت بیارم ؟!
سمیعی خواست چیزی بگوید … عماد سرش را به چپ و راست تکان داد :
– نبود ! … سمیعی جان … از لجن در آوردن هیچوقت کار ساده ای نیست ! … ولی در عوض ، به لجن کشیدن دیگران … خیلی راحته !
دستش را گذاشت روی شانه ی او … با همان لحن عادی خود … ادامه داد :
– و اتفاقاً … کار مورد علاقه ی منه !
لبخند کمرنگی زد و بعد از کنار او عبور کرد … .
سمیعی نفس تندی کشید و بعد به سمت او چرخید :
– به من تضمینی بدید که کسی جلوی کانتینر رو نمی گیره …
– هیچ تضمینی نیست !
عماد گفت … بعد پشت پنجره ی بزرگ اتاق که رو به فضای اداری شرکت باز می شد ، ایستاد .
می توانست از بین کرکره ی چوبی ، سالن وسیع مقابل را ببیند … . میزهای دو منشی … تابلوهای بزرگی از تصاویرِ مبلها و میزها و صندلی های مدرن … و چند جوانکی که این طرف و آن طرف پخش و پلا بودند و احتمالاً متقاضی کار .
در بین آنها … نگاهش قفل چهره ای شد … .
خیزش ناگهانی خون را در شریان هایش احساس کرد … .
دستش را بالا برد و کمی بین چوبهای کرکره فاصله انداخت … و با چشم های ریز شده … خیره به تصویر آشنای مقابل … .
مجتبی که پشت سر او بود … بی اختیار گفت :
– اه … اینکه آیداست !
آیدا … همان اسم آشنا !
ضربان قلب عماد بی اختیار اوج گرفت … سر چرخاند و از روی شانه نگاهی به مجتبی انداخت . نفهمید مجتبی در نگاهش چه خواند که اندکی دستپاچه … شروع کرد به توضیح دادن :
– آیدا خانم ! … دوست دختر شهابه ! …
– شهاب ؟!
– شهاب خودمون … همون رفیقمو می گم ! زنشه …
– کی زنشه ؟ درست حرف بزن ببینم !
لحنش بدون اینکه دست خودش باشد ، تند شده بود . مجتبی حرفش را تصحیح کرد :
– زنشم نیست ! قراره بعداً بشه … نامزدشه !
مجتبی علناً رنگش پریده بود … و پشیمان شده بود از تمام چیزهایی که گفته بود . عماد با چشم هایی باریک شده لحظاتی به او نگاه کرد … آنچنان سخت و سنگی که انگار می خواست توی دهان مجتبی بکوبد .
مجتبی دلیل این ولکنش او را نمی فهمید … گیج شده بود !
عماد باز هم به سمت پنجره برگشت و به آن دختر نگاه کرد .
روی صندلی نشسته و با ظرافت پا روی پا انداخته بود و با دیگران حرف می زد ! آن مدل خاص لباس پوشیدنش … پیراهن بلندی که به تن داشت … مچِ پای ظریفش که از لبه ی دامن پیدا بود … و موهایش !
داشت به دخترک فکر می کرد … که صدای سمیعی را شنید :
– من نگران خودم نیستم … ولی اگه مشکلی پیش بیاد ، حیثیت برندمون به باد می ره ! نون اینهمه کارگر و کارمند و جیره خور آجر میشه !
عماد یک لحظه ی کوتاه با بی حوصلگی چشم هایش را بست … پاک بحثش با سمیعی را از یاد برده بود ! بعد یک دفعه برگشت به سمت او … .
– اینا برای چی جمع شدن بیرون ؟
و به پنجره اشاره کرد .
سمیعی آشکارا جا خورده بود از این تغییر بحث ناگهانی … با مکث کوتاهی پاسخ داد :
– احتمالاً برای استخدام ! … بخش حسابداری نیروی کار لازم داره …
عماد نفس عمیقی کشید و گردنش را صاف گرفت … نگاه خیره اش به سمیعی ، بدون هیچ پلک زدنی … نشان می داد مشغول سبک سنگین کردن افکارش است . بعد به بیرون اشاره کرد :
– بیا اون دختره رو ببین …
سمیعی جلو رفت و از لای کرکره ها به سالن نگاه دوخت … .
عماد گفت :
– همونی که زیر تابلوی رنگ روغن نشسته ! … دامن رنگی تنشه ! اسمش آیدا … امم …
به مجتبی نگاهی انداخت … مجتبی به سرعت گفت :
– سلطانی !
– آیدا سلطانی ! … زنگ بزن بگو همین الان آیدا سلطانی رو استخدام کنن !
سمیعی یک مدلی به او نگاه کرد … انگار عماد جک گفته بود و انتظار داشت طرف مقابلش بخندد !
– همین الان ؟!
– آره !
– بدون مصاحبه ؟!
– آره !
– ولی ممکنه شرایطش …
نگاه اخطار دهنده و رک عماد …
سمیعی نفس عمیقی کشید :
– در واقع … این کمترین کاریه که می تونم برات انجام بدم ، شاهید جان !
به سمت میزش رفت تا به منشی تماس بگیرد … .
عماد باز هم چرخید به سمت پنجره و به آیدا چشم دوخت … .
تپش شدید قلبش … عجیب و غریب بود !
***
ای بابا
نکنه یادتونرفته پارت بذارید
می شه لطفا لینک کانال تلگرام این رمانو بدین گمش کردم
کاش یکم زود تر پست میذاشتین🥲
ای واااای
حالم بد شد، همش منتظر بودم اینجوری پیش نره رمان
عماد دیگه زندگی آیدا و شهاب رو بهم میریزه