با اینکه لحنم محکم و قاطع بود ،ولی عمو رضا مصرانه تلاش کرد تغییر عقیده بدهم :
– اینجا قراره کسی استقلال شما رو زیر سوال ببره ؟! کسی قراره کاری به کارتون داشته باشه ؟!
عصبی کف دستم را روی پیشانی ام کشیدم :
– عمو جان ، لطفا …
– ما الان به مستاجرای عمه هات کاری داریم که بعدا با شما کار داشته باشیم ؟! … الان شب و روز در خونه شونیم ؟!
– عمو جون … برای شما چه فرقی می کنه که من و شهاب اینجا باشیم یا دو کوچه پایین تر ؟ … به خدا سفر قندهار قرار نیست بریم !
زن عمو از خشم هیس هیسی کشید :
– سفر قندهار هم می بریش !
هاج و واج شدم که عمو رضا به او چشم غره ای رفت :
– خانم جان … هیچی نگو لطفا !
و بعد با دستپاچگی بابا را انداخت وسط :
– خب تو یه چیزی بگو علی اکبر ! ما که بدِ این بچه ها رو نمی خوایم ! تو خودت دوست نداری دختر یکی یه دونه ات پیشت باشه ؟
بابا اکبر به نوبه ی خودش تلاش کرد تلخ زبانیِ زن عمو را جبران کند :
– علیرضا جان … من خوشم با خوشی بچه ها ! هر جایی که دلشون می خواد برن زندگی کنن ! من نمی خوام وبال زندگی دخترم بشم !
زن عمو ناباورانه به بابا اکبر نگاه کرد … انگار باورش نمی شد بابای کم حرف و خجالتیِ من چنین طعنه ی سنگینی به او زده باشد . بعد عضلات صورتش چنان منقبض شد که احساس می کردم دوست دارد کف زمین تف بیاندازد !
– من … دور از شهاب … نمی تونم زندگی کنم ! همین و بس !
عمو رضا باز هم به او تشر رفت :
– سوده جلوی زبونت رو بگیر ! تو رو هم مثل شادی باید می فرستادم بری ؟!
سوده دست هایش را عمود کرد روی دسته های مبل ، با غیظ و نفرت ادامه داد :
– اصلا کسی از مستقل شدن حرف می زنه که واقعا مستقل باشه … نه شهابی که هنوز دستش توی جیب باباشه …
انگار صاعقه زد وسط جمجمه ام … تکان سختی خوردم ! … عمو رضا خشمگین تر از قبل صدایش را بالا برد :
– سوده !
– چرا نمی گی بهشون رضا ؟ رو در بایسی داری یا ازش می ترسی ؟!
چشم هایش را دوخت به چشم های مات من … ادامه داد :
– می خواید مستقل بشید آیدا جان ؟ … خیلی خب بفرمایید ! ولی دیگه از عمو رضا توقع پول پیش خونه و پول عروسی و این خاصه خرجیا رو نداشته باشید ! چون من نمی ذارم …
و روی “من” تاکید ویژه کرد … .
هاج و واج مانده بودم چه جوابی به او بدهم ، ولی دلم برای خودمان می سوخت ! برای من و شهاب … که ناچار بودیم این شرایط را تحمل کنیم !
به بابا اکبر اینهمه رک بودنِ زن عمو برخورده بود … صورتش کمی سرخ و گداخته به نظر می رسید .
– این حرفا چیه زن داداش ؟ … یه جوری حرف می زنی انگار با دخترِ دشمنت داری حرف می زنی ! ما اگه از این بچه ها حمایت نکنیم ، پس کی باید حمایت کنه ؟!
– جوش نیار برادر ! سوده یه چیزی می گه …
– میگه علیرضا جان ! میگه ، ولی هزار معنی پشت حرفاش داره !
صاف زل زد توی چشم های زن عمو … ادامه داد :
– زن داداش راستش رو بگو به من … به این وصلت راضی نیستی ؟ نمی خوای آیدای من عروست بشه ؟! … خب واضح بگید که ما هم تکلیف خودمون رو بدونیم !
عمو رضا بر افروخته پاسخ داد :
– این چه حرفیه علی اکبر ؟ دهنت رو آب بکش ! راضی نیستیم یعنی چی ؟ … این بچه ها مال همن !
مکث کرد … بعد کلافه و عصبی دستش را در هوا تکان داد :
– اصلا … دیگه در موردش حرف نزنیم ! من گفتم چند نفر آدم عاقل و بالغیم … بشینیم تصمیممون رو یکی کنیم ! … که طبق معمول سوده خانم کاسه کوزه رو بهم ریخت !
و چنان چشم غره ای به او رفت که زن عمو خودش را از ترس جمع کرد … .
شهاب عاشق ایداست سوده داره میمیره
خدایی خوبه تو خونواده ما از این خواهر شوهر مادر شوهرا نیس مامان بزرگ من ک با زنداییام از داییامم راحت تره، من اگه بخوام ازدواج کنم خوانواده طرف اینجوری باشه دیگه اسم طرفم نمیارم😑