_ واقعاً نمیدونم چرا دارم کمکت میکنم، پری.
_ چونکه پشت اون ستارهٔ آهنی، قلبی از طلا دارین دیگه.
گفتم و سراغ واکسزدن باقی کفشها رفتم.
شازده حواسجمع، سراغم آمد که ببیند مشغول اوامرش هستم یا نه.
ظاهراً بیرون از خانه جلسه داشت و بهترین فرصت برای من.
قبلاز رفتن ولی لیست کارهایی را برایم ردیف کرد.
اینکه باید سه فصل از کتاب تاریخی که گفته بود را میخواندم، به دو پادکست روانشناسی گوش میدادم و خلاصهبرداری میکردم.
یکی از سه قفسهٔ کتابخانهاش را کاملاً گردگیری میکردم و…و…
مردک متوجه نبود که اولین روز سفارش شیرینی من است؟! مخصوصاً تمایل داشت از پسش برنیایم.
با کلافگی خودم را به آشپزخانه رساندم.
موسیو چرت میزد، شاهرخ و سهند به استخر رفته بودند و سدا همراه پرستارش به کلاس موسیقی.
نگاهی به خمیر شیرینی انداختم، حسابی ورآمده بود، آماده قالب زدن.
فر را روشن کردم و خمیرها را پهن… شکل قلب، بعضیها هم پروانه.
موسیو را گذاشتم که کنجد بپاشد.
مرد خرابکار…نمیدانم از عمد کنجدها را پخش و پلا میکرد یا اینکه..!
البته به روحالقدس قسم خورد که چشمانش ضعیف است و دستش میلرزد.
اولین سینی را داخل فر گذاشتم که گوشی موبایلم زنگ خورد، تماس تصویری!
خودم را به کتابخانه رساندم و بهمحض رسیدن دکمه برقراری تماس را فشار دادم.
_ سلام.
_ چرا دیر جواب دادی، پریناز؟ دقیقاً کجا هستی؟
_ غرق کتاب خوندن بودم، گوشی رو پیدا نکردم. بفرمایید.
_ فصل چندمی؟
_ هان؟ دوم… نه نه… اول.
چپچپ نگاهم میکرد، حتی از قاب صفحه دوربین هم چشمان تیزشدهاش را تشخیص میدادم.
_ گوشی رو یه جا ثابت کن، برو به کارت برس.
منظورش چه بود؟ واقعاً نمیخواست تماس را قطع کند؟
_ ولی گوشیم شارژ نداره که!
_ برو شارژر بیار.
کوتاه نمیآمد!
شارژر را از اتاقم برداشتم و به جای برگشتن به کتابخانه، سری به آشپزخانه زدم.
سینی اول هنوز آماده نبود ولی سینی دوم را آماده چیدم.
_ موسیو، حواست هست شیرینیا نسوزن؟
_ خودت کجایی پس؟
_ فرهاد زنگزده، تماس تصویری، قطعم نمیکنه.
_ خب بگو بهش کار داری، نمیشه که اینجوری!
_ لج میکنه، تحفه رو نمیشناسی، امروز بگذره شاید کرمش بخوابه!
دستمال را به سمتم پرت کرد.
_ فحش نده بهش، دختر!
به کتابخانه برگشتم.
از گوشی موبایلش میدیدم که در حال صحبت با کسی است، بهترین فرصت.
_ فرهاد جون، کجا رفتی؟
باسرعت گوشی موبایل را دست گرفت.
_ بعداً تماس میگیرم.
_ حتماً.
تماس را قطع کردم، پیغامش بلافاصله آمد.
« فکر نکن نفهمیدم کارت عمدی بود!»
«برو بابایی» زیرلب گفتم و سراغ شیرینیها رفتم.
هنوز درست کردن یک مدل گردویی و کشمشی مانده بود.
سهند را بعداز ناهار گیر انداختم.
مجبور شد کمکم کند، غر زد ولی دل مهربانش اجازه نداد پری را تنها بگذارد.
دوساعت دیگر هم گذشت و من حتی لای کتاب تاریخی را باز نکرده بودم ولی… شیرینیها آماده فرستادن به قنادی بودند.
جعبهها را کنار هم گذاشتم که سهند باسرعت وارد آشپزخانه شد.
_ پری، بابام اومد، جمع کن بساطتت رو.
_ سهند، تو رو خدا این جعبهها رو بفرست بره.
_ میفرستم.
بهسرعت سمت در خروجی رفتم.
_ کجا، پری؟
_ برم حموم، بوی شیرینی میدم، میفهمه.
پلهها را دوتایکی بالا رفتم و بهمحض بستن در اتاق، لباسهایم را از تن بیرون آوردم.
در مسیر راهپله میشنیدم که صدایم میزد ولی محلی ندادم.
دوش سریعی گرفتم و تا جاییکه میتوانستم شامپو به سر و بدنم مالیدم که بوی وانیل را بشورد.
پاورچین از حمام بیرون آمدم که… لبه تخت، رو به در حمام نشسته بود.
_ اه … شما اومدین؟
_ یعنی من اونقدر صدات زدم نشنیدی؟ هان؟ دویدی اومدی حموم؟
_ چشمام کور شد بسکه کتاب خوندم، اصلاً دیگه جون به تنم نمونده، باور کنین.
_ بازی دوست داری دیگه؟ باشه!
موقع خروج مرا مخاطب قرار داد:
_ یه خطکش چوبی توی کتابخونه هست، مخصوص اونایی که از زیر کتاب و مطالعه فرار میکنن.
خوشحالم که برنگشت تا حرکت لبهایم وقتی ادایش را درمیآوردم ببیند، شازده دوزاری!
لباس پوشیدم و خودم را به سهند رساندم.
باید مطمئن میشدم بستهها به سرانجام رسیدهاند.
فرهاد با شاهرخ حرف میزد، عاقلانهترین کار رفتن به کتابخانه بود و شروع کردن به خواندن کتابی که فرهاد معین کرد.
نمیدانم صفحه چندم خوابم برد.
میان خواب و بیداری بودم که زن و مردی وارد شدند، صورتشان واضح نبود.
_ فرهاد، این راهی که داری میری تهش به جای خوبی نمیرسه. فرزین رو دیدی؟ بابات رو دیدی؟
_ فروغم، مادرم، مگه من مثل اونام؟
زن فریاد زد:
_ میشی، پسر، یکی میشی بدتر از فرزین، بدتر از پدرت… ول کن، با من بیا!
_ کجا بیام؟ آلا چی؟ مامان دوستش دارم…
کسی بلند صدایم زد، انگار مرا از یک تونل بیرون میکشیدند.
_ پری، پری! پا شو. بابا!
چشم باز کردم، سهند بود.
پلکهایم را با دست ماساژ دادم.
_ چیه؟ نمیبینی خوابم!
_ پا شو بیا، وقت شامه.
_ برو بابا، گشنهم نیست.
_ باشه، به بابام میگم.
تازه منگی از سرم پرید.
_ اومدم بابا، کجا میری؟
_ خوب از بابام میترسیا! خیلی باحاله قیافهت.
نوک انگشتانم را به پهلویش فروکردم، به قصد سوراخ کردن.
آخش درآمد، کلاغ بیادب!
اینقدر عجله کردم که با صورت پفدار سر میز نشستم.
به محض نشستن پشت میز، سرش را سمت من چرخاند.
_ ساعت خواب، خانوم.
عصبانیت از خطوط درهمرفتهٔ صورتش داد میزد.
ببخشیدی زیرلب گفتم و کمی از ظرف سالاد در بشقابم ریختم.
باقی شام را بیاعتنایی پیشه کرد، حتی بعد از شام با شاهرخ به اتاقش رفت.
ظاهراً یار غارش خیال سفر دوباره داشت، اینبار بهسمت خوی.
حتی نمیدانستم کجای نقشه است، فقط فهمیدم قضیه دختری که دیده جدیست.
گاهی اوقات در هر موقعیتی که باشی دلت دخترانههای پروانهای هوس میکند.
اینکه مورد توجه کسی باشی، درخور خریدن یک هدیه، یک شاخه گل.
جایگاه من که از این حرفها نمیطلبید، ولی حسی درون دلم قلقلکم میداد، چرا برای من نباشد؛ حسادت نبود، بیشتر غبطه، افسوس…
دختری در گوشه این سرزمین نشسته بود که آقای دکتر فرنگ رفته، برایش دستبند رنگی هدیه ببرد و دختری دیگر میترسید که شاید امشب سهمش از زندگی بشود یک خطکش کف دست!
هرازگاهی دلم برای مصیبت روزگار سیاهم میسوخت.
وقتی کسی دلش برایت نسوزد، خودت میمانی و خودت.
سهند پای بازی کامپیوتریاش نشست، به سدا کمک کردم که دندانش را بشورد و بخوابد و خودم، به کتابخانه برگشتم.
سعی میکردم افکار ترسناک را دور کنم؛ مثلاً بنشینم و حساب کنم که عایدی من از این روز سراسر تنلرزه دقیقاً چند اسکناس شده.
کتاب مزخرف تاریخ را بستم و در ردیف کتابها چشمم افتاد به «خواجه تاجدار».
_ پس تا فصل سه کتاب رو خوندی؟ درسته؟
_ خیلی خستهم.
_ من نمیفهمم، از این شیرینی پختن قراره چقدر عایدت بشه، پریناز؟
شمشیر را از رو بسته بود.
_ هر چقدر، بالاخره یه شغل آبرومنده دیگه.
_ خیلی تمایل داری از این خونه بری؟
_ به این سادگی فکر نکنم باشه، هنوز کلی سفته مونده پیش شما.
_ من تمایل تو رو پرسیدم، نه شرایطت رو.
_ من توی این خونه زیاد اذیت نمیشم. همه مهربونن.
روی تخت نشست و به کنارش اشاره زد.
سلانه سلانه سمتش رفتم و نشستم.
_ من اذیتت میکنم؟
_ گاهی خیلی زیاد، گاهی کم. ولی من شکایتی ندارم. یعنی نمیتونم داشته باشم.
بدنش را به بازوانش تکیه داد و سرش را رو به عقب گرفت، نگاهش رو به سقف.
_ برام یه لیوان آب بیار.
چند دقیقه بعد لیوان آبی را سمتش گرفتم. چند جرعه خورد.
_ کتاب رو نخوندی؟
سر بهعلامت منفی تکان دادم.
_ اون فایل صوتی رو هم گوش ندادی؟
_ نه.
_ از اون شیرینیهایی که پختی، چیزی نموند؟
با تعجب نگاهش کردم.
_ میخورین؟
_ آره.
دوباره مسیر آشپزخانه را طی کردم، پی پیشدستی شیرینیها. چندتا از هر نوع.
وقتی پیشدستی را کنارش گذاشتم پلکهایش را بسته بود.
_ توی قفسه وسطی، کنار کتاب بیهقی، یه خطکش چوبی هست، بیارش.
تف به زندگی، مردک الاغ بیشعور.
باحرص سراغ جاییکه آدرس داد رفتم، یک خطکش بلند.
دستش را سمتم دراز کردم برای گرفتن خطکش.
_ بابام با همین خطکش تنبیهم میکرد، خیلی درد داشت. دستت رو بگیر بالا!
دستم را بالا گرفتم ولی چشم نبستم.
نوک خطکش، کف دستم را قلقلک میداد.
_ تنبیهم این بود که با خطکش میزد کف دست شاهرخ. از هرچیزی بدتره، یکی دیگه بهخاطر تو تنبیه بشه.
با تعجب نگاهش کردم.
آخر شبی دیوانه شده بود؟!
_ بگیرش.
_ چی؟
_ خطکش روبگیر.
باورم نمیشد که کف دستش را بالا آورد.
_ بزن.
امکان نداشت، من چنین کاری نمیکردم.
_ نه!
_ گفتم بزن. تنبیهت همینه.
سرم را بهعلامت منفی تکان دادم.
اینبار بلند شد وکنار گوشم فریاد زد:
_ وقتی کاری که گفتم رو انجام ندادی، باید تنبیه بشی.
فریادش در سرم پیچید «بزن».
اینبار سر جلو آورد، زیرلب، زمزمهوار.
_ نزنی یه نفر دیگه تنبیه میشه، چطوره؟ سهند خوبه؟ رفیقتم هست.
کنترل از کفم رفت.
نمیتوانستم غلیان احساسم را مدیریت کنم.
_ تو جداً دیوانهای؟ روانی هستی؟ چه مرگته؟ هان؟ میگم وقت نکردم اون کتاب چرتی که دادی رو بخونم، حرف حسابت چیه؟ میخوایی بزنی، بیا بزن… این اداهات چیه؟
چشمانش هاج و واج زل زده به من.
_ باز افسار پاره کردی؟
از حرص، خطکش را زیر پایم گرفتم و با یک حرکت، دو نیم شد.
_ بیا، اینم یادگار بچگیت! خوبت شد؟ حالت جا اومد؟
با تعجب به خطکش دو نیم شده نگاه میکرد.
دستم را بهطرف خودش کشید ولی تحمل نداشتم.
_ ولم کن، تو چهته؟ تکلیفت معلوم نیست، بالاخره تناردیه هستی یا ژانوارژان؟
دستوپا زدنم فایده نداشت، مرا در حصار بازوانش نگه داشته بود.
_ وول نزن، آروم باش، کزت.
آرام گرفتم.
_ خیلی روانی هستی، برو پیش روانپزشک.
جای جواب، یکی از شیرینیها را سمت دهانم گرفت. رو برگرداندم ولی فایده نداشت.
گاز کوچکی از شیرینی زدم، فقط برای اینکه دست از سرم بردارد.
_ اووم، خوشمزه شده!
_ جدی خوب شده؟
_ بهنظر یه روانی، طعمش خوبه.
_ تو رو خدا با من اینجوری نکنین، من واقعاً گناه دارم. میخوایین بزنین، خب بزنین دیگه، چرا اینجوری اذیتم میکنین؟
_ دفعه دیگه میزنمت، قول میدم.
گفت و دستم را کشید بهسمت در خروجی، مقصد اتاقمان.
رفت که لباس عوض کند و من دعا میکردم دستهگل آخر را ندیده باشد که یک مرتبه صدایم زد.
_ پریناز!
_ بله؟
_ چه بلایی سر کفشای من آوردی؟
کفش چرمش را بالا گرفته بود، جلوی صورت من.
_ هیچی، واکس قهوهای تموم شد، همه رو سیاه واکس زدم، خوب نشده؟
_ من قول دادم که بزنمت.
خواستم از غفلتش استفاده کنم و الفرار که… فایده نکرد، گیر افتادم.
◇◇◇
فرهاد
چانهاش را تکیه داده بود به تخت سینهٔ من و نمیدانم دنبال چه میگشت.
دستم لای موهایش فرورفت.
_ با تو چکار کنم، پریناز؟ خودت بگو.
_ میدونستی دوسه تا خال ریز داری، ببین دقیقاً اینجاست، زیر این موها.
انگشتش را جایی وسط سینه من گرفته بود، خال اکتشاف میکرد.
_ از زیر جواب در نرو.
_ ببین، فرهاد جونم، در مورد سؤالت باید بگم که… خب خودت فکر کن، مهربونی و بوس و اینا چه بدی داره که بخوایی با توپ و تشر و کتک جلو بری؟ هان؟ خودت قضاوت کن.
_ یک؛ دفعه آخرته میگی،«فرهاد جونم». دو؛ من با کتک و توپ و تشر راحتترم.
سرش را روی سینهام گذاشت.
_ چغر نباش، شازده، من کاری نکردم که… از صبح بیدار میشی، با من مثل نوکر بابات رفتار میکنی، خب صحیح نیست، سرورم. بیا و مدل اون شاه شهید، بشو فرمانروای قلبها.
دستم پشت کتفش نشست، بازی انگشتانم با پوستش را دوست داشتم.
_ شاه شهید فرمانروای قلبها بوده؟
_ نمیدونم، اون کتابه که نوشته زنهای حرم عاشقش بودن. شایدم چرت باشه. فکر کن چندتا زن توی حرمسرا بودن، خب نوبتی هم حساب کنی چیزی بهشون نمیرسیده؛ ماهی، سالی یه بار آقا ظهور میکردن. احتمالاً مجبور بودن بگن ما عاشقتیم و از این داستانا.
_ من بیشتر تمایلم سمت روشهای تادیبی هست، میدونی؟ چشم درآوردن و چوب و فلک کردن. قهوه قجری هم بد نیست.
_ شازده، آقا، سرور… فرهاد جونم… بذار من به شیرینیپزیم برسم. بذار بتونم روی پای خودم وایسم.
تنم را بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم. ملافه را دور خودش پیچید و روبهرویم نشست.
مثل پرندهای بود که اجازه تمرین پرواز بخواهد. تکلیف چه بود اگر در قفس باز میشد؟
_ میخوایی از این خونه بری؟
_ فعلاً که سفته دارم، نمیتونم برم. حالا چندتا سفته هم که گفتی برمیگردونی رو نمیدونم یادت رفت یا چی…
به میان کلامش دویدم.
_ یادم نرفت، خودم پاره کردمشون. اصلاً میتونم همه سفتهها رو پاره کنم.
ینی دیگه پارت جدید نمیاد؟
مثل اینکه این یکی هم مثل خیلیای دیگه نصفه نیمه موند!😐
ای بابا
چرا پارت جدید نمیاد آخه
پارت جدید ؟؟؟
عالی بود عالی
زود به زود پارت بده لطفا
نمیشه بیشتر پارت بزارین ؟
خیلی قشنگ بود
شازده با زبون بی زبونی داره میگه دوس نداره از این خونه بره پریناز
از بس دیر پارت میاد یادم نیس کجای داستان بوده پارت قبلی
از پریناز خوشم میاد خیلی حاضر جوابه
هفته ای یکبار کمه انصافا.😓🤕ولی از حق نگزریم این پارت طولانی تر از قبلیا بود.🤗😍