رمان شاه خشت پارت 70

3.8
(8)

 

 

 

 

فرزین و پدرم که در تصادف کشته شدند، من ماندم و یک امپراطوری بدون صاحب، پول نه ولی چیزی مرا داخل گود انداخت، علاقه من به آلا.

 

پول بود یا موقعیت، نمی‌دانم… ولی شرط آلا همین بود که من در حلقه بمانم.

 

ماندم و هرچه که زمانی به فرزین نسبت می‌دادم چرخید، شدم موجودی بدتر از فرزین.

 

تفاوتی این میان وجود داشت، آلا در مقابل فرزین یا جرأت نداشت یا واقعاً عاشقانه سکوت می‌کرد، در مقابل من؛ داد و هوارش به راه بود.

 

هر غلطی می‌خواست می‌کرد و من سکوت می‌کردم، به‌خاطر سهند و سدا.

 

کار به جایی رسید که خبر کثافت‌کاری‌های هرروزه‌اش به گوشم رسید.

 

دیگر دخالت نبود یا ولخرجی یا زیاده‌خواهی‌هایش!

نگذاشتم غرورم را بیشتر له کند، جدا شدم.

 

رها کردم تا دنیا خدمتش برسد، خودم هم کمی به دنیا کمک کردم، مثل از میدان به در بردن فاسق عزیزش!

 

یک ملغمه که نامش زندگی بود، چرخ خورد تا پریناز وارد شد. رابطه شد لذت، هم‌آغوشی!

 

چطور که حتی بوسیدنش آرامم می‌کرد، رفتار بی‌شیله‌پیله‌اش، درست که گاهی آزارم می‌داد ولی در کل راضی می‌شدم از بودنش.

 

این میان ساز ناکوک‌زدن سفته‌ها و داستان «وقتی رفتم» کردن‌هایش کلافه‌ام می‌کرد، این‌قدر که تمایل داشتم به دهانش بکوبم.

 

چشم‌هایم تازه گرم شدند که با صدای خش‌خشی بیدار شدم. از ساندویچ گاز می‌زد.

 

_ از روی عمد می‌خوای من‌و عصبانی کنی؟

 

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت353

 

 

«چی» را با دهان پر گفت.

 

_ روی تخت غذا می‌خورن؟

 

با یک دست ساندویچ را در هوا گرفته و با دست دیگرش روی ملحفه می‌کشید.

 

_ وای، راست می‌گی، مورچه می‌ذاریم تا صبح.

 

با بیدارشدنم حس گرسنگی برگشت.

 

_ حس می‌کنم گرسنه شدم.

 

ساندویچ‌ را سمتم گرفت.

 

_ بیا، این‌ورش دهنی نیست.

 

دستش را پس زدم.

 

_ ببرش کنار، قابل خوردن نیست.

 

_ از شیرینیایی که درست کردم مونده، بیارم برات؟

 

_ بیار.

 

با سر و‌ صدا از جایش بلند شد و‌ روبدوشامبر پوشیده بیرون رفت.

 

با ظرفی از شیرینی‌های خرد شده برگشت.

 

_ اینا چیه، پریناز؟

 

_ اینا؟ شیرینی دیگه! ببین شیرینی باقلوایی بود، باید دورش رو می‌بریدم که تروتمیز دربیاد. اینا دوره‌هاشه.

 

_ دوره‌هاش رو آوردی؟

 

حق به جانب نگاهم می‌کرد.

 

_ آره دیگه، خود شیرینیا رو که فرستادم قنادی. اینا رو هم می‌خواستم بریزم برای گنجیشکا، یادم رفت. قسمت شما بود.

 

می‌فهمید چه می‌گوید؟ مزه‌مزه می‌کرد حرف‌هایش را؟

 

_ به جون خودم خوشمزه‌س، قیافه‌ش رو نبین، یه کوچولو بخور.

 

تکه کوچکی را سمت دهانم گرفت، خوردم! راست می‌گفت، طعم خوبی داشت.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت354

 

 

با دیدن خطوط صورتم خندید.

 

_ دیدی! چقدر خوشمزه بود، آاا کن!

 

_ اینا رو قرار بود بدی گنجیشکا!

 

چشمکی زد.

 

_ حالا پرنده‌ش خیلی مهم نیست.

 

_ یه کمربند چرمی دارم تاحالا روی کسی امتحان نکردم.

 

تکه بعدی شیرینی را به دهانم گذاشت.

 

_ ارعاب تا کجا؟ خشونت تا چه حد، سرورم؟ الآن بده من دارم شیرینی می‌ذارم دهنت، تازه دستمم تفی شد.

 

_ این چرت‌و‌پرتا رو از کجات درمیاری، پریناز؟

 

_ فی‌البداهه هستن، باور کن!

 

از جایم بلند شدم، شستن دندان برای بار دوم!

 

تا هفته‌ها بر همین منوال می‌گذشت، صبح اول وقت بیدار می‌شد، سر و‌ صدایش از آشپزخانه می‌آمد.

 

روابط خاصی با خدمه جدید نداشت، همان موسیو هم بیشتر دوست بود تا خدمه.

 

شیرینی می‌پخت، از حیاط گل می‌چید، عصرها برایم شیرینی مخصوص می‌آورد، گاهی هم مشغول چرت‌زدن در کتابخانه پیدایش می‌کردم.

 

خصوصاً با صدای قلم درشت، ده دقیقه‌ای می‌خوابید.

 

بیدارش که می‌کردم، کتمان می‌کرد که خوابیده!

 

هفته‌ای یک بار هم پیش موسیو می‌رفت، ذوق‌زده و شاد شال و کلاه می‌کرد.

 

حتی شیرینی‌پزی را هم تعطیل می‌کرد که بیشتر با پیرمرد وقت بگذراند.

داشت مرا نسبت به وارتان هم حساس می‌کرد.

 

مدتی که بچه‌ها برای دیدن مادرشان منزل عمه مه‌لقا می‌ماندند، ساکت‌تر می‌شد.

 

چه حکمتی بود که وقتی بچه‌ها می‌آمدند، حال بهتری داشت، لابد سرگرم می‌شدند، به‌خصوص وقتی من حضور نداشتم.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت355

 

 

چندباری هم اجازه گرفت که به دوستش سربزند، طبیعی بود که نگذارم، حداکثر می‌شد ملاقات کوچکی داشته باشند، آن‌هم در عمارت.

 

نزدیک مهرماه بود، زمان رفتن بچه‌ها به مدرسه.

 

آلا فشار می‌آورد که سدا را پیش خودش نگه‌ دارد، برای سهند اصراری نداشت.

 

حتی عمه مه‌لقا معتقد بود بهتر است سدا کنار مادرش بماند هرچند که من موافق نبودم.‌

فکر تأثیر خلق‌وخوی آلا بر روی سدا هم حالم را بد می‌کرد.

 

روز مزخرفی داشتم و از شدت فشار کاری، کل روز پریناز را ندیدم. آخرشب هم خسته بودم ولی…

 

نصفه‌های شب با صدایی بیدار شدم.

 

پریناز نبود.

کلافه از جایم بلند شدم، نصف‌شب به اتاق خودش رفته بود، چه غلطی می‌کرد را نمی‌فهمیدم.

 

_ پریناز!

 

در جایش پرید و‌ دست روی قلبش گذاشت.‌

 

_ ترسیدم! بخواب، منم الآن میام می‌خوابم.

 

صدایش کمی متفاوت بود.

 

_ چت شده؟

 

دست روی گونه‌اش گذاشت.

 

_ چیزی نیست.

 

_ چراغ را روشن کردم، نصف صورتش ورم داشت!

 

جلوتر رفتم.

 

_ دندونته؟

 

_ خیلی درد می‌کنه. دارم می‌میرم.

 

_ برگرد بخواب، یه مسکن می‌دم بخوری تا صبح که بری دندون‌پزشکی.

 

با اکراه سمت اتاق برگشت. چند مسکن نسبتاً قوی را از کشو‌ بیرون کشیدم.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت356

 

 

_ پریناز، به دردت از یک تا ده چه شماره‌ای می‌دی؟

 

_ پنجاه، دارم می‌میرم به خدا!

 

قوی‌ترین مسکن را بیرون کشیده و سمتش گرفتم، کاری که بعداً متوجه اشتباه بودنش شدم.

 

چندساعتی خوابید و‌‌ حوالی صبح…

 

_ شازده؟ شازده…!

 

شانه‌ام را تکان می‌داد.

 

_ چیه؟

 

_ حوصله‌م سر رفته، پا شو یه قر بده ببینم.

 

_ پریناز، بگیر بخواب، هذیون نگو.

 

_ هذیون چیه، جیگر! پا شو یه حرکتی بزن حال کنیم بابا! از سرشب گرفتی خوابیدی عین پیشوی خسته! چه وضعشه؟

 

چراغ کنار تخت را روشن کردم. صورتش گر گرفته و گونه‌اش ملتهب بود.

 

_ پریناز، مسکن برات زیاد بوده، توهم زدی.

 

_ اه‌ه … توهم اینه؟ چه باحاله!

 

انگشتش را به پهلویم فروکرد، دیده بودم با سهند هم همین‌کار را می‌کند.

 

_ خودت رو‌ کنترل کن. ادامه بدی، علاوه‌بر دندون خراب، مشکلات دیگه هم پیدا می‌کنی!

 

سرش را سمت من خم کرد.

 

_ آخ جوون! چه خشونتی، بیا وسط، شازده!

 

دستم را به پهلویش رساندم. حداقل بدنش را قفل می‌کردم تا دارو بیشتر اثر کند.

 

_ بخواب، ببینم صبح این چرت‌وپرتا یادت میاد یا نه!

 

_ فرهاد… ببین من از دندون‌پزشکی می‌ترسم.

 

_ عالیه، فردا حالت جا میاد.

 

سرش را زیر گردنم فروکرد و زمزمه «فرهاد دماغ گنده» را قبل‌از آرام‌شدن نفس‌هایش شنیدم .‌

تا صبح بارها به ابعاد دماغم فکر کردم؛ واقعاً از نظر خودم بزرگ نبود.

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت357

 

 

صبح که بیدار شد جلوی آینه دستشویی ایستاده بودم، گونه‌اش هنوز ورم داشت. تو دماغی سلام کرد.

 

_ سلام.

 

_ دماغت طوری شده؟

 

_ خیر. چطور مگه؟

 

_ نمی‌دونم، هی دست می‌کشیدی به دماغت، فکر کردم طوری شده.

 

_ بعداز صبحانه با ابراهیم برو دندون‌پزشکی. دکتر خانوادگی ما واقعاً حاذقه.

 

دست و صورتش را در روشویی دوم شست.

 

_ نمی‌خواد، خوب می‌شه. از اون مسکنا بخورم، دردش هم می‌ره.

 

_ ابداً، دندونت کاملاً عفونت داره، اون مسکن هم برات زیاد بود.

 

مستقیم نگاهم کرد.

 

_ وای! دیشب چرت‌وپرت گفتم؟

 

_ خیر.

 

نفس راحتی کشید.

 

_ خدا رو شکر. آخرین باری که مسکن قوی خوردم، ساعت دو صبح می‌خواستم برم نون بگیرم. یعنی خل می‌شما.

 

_ در شرایط عادی هم رفتار چندان عاقلانه‌ای نداری.

 

پشتش را کرد و بدون جواب دادن رفت.

 

بعداز صبحانه با ابراهیم روانه‌اش کردم.

 

قبل‌از رفتنشان با دکتر رضوانی تماس گرفتم که معطل نشوند.

 

حوالی ظهر با پلاستیکی از دارو برگشت؛ مسکن، آنتی‌بیوتیک.

 

برای ناهار، به‌خاطر وضعیت دندان خرابش، به خوردن سوپ اکتفا کرد.

 

در کمال تعجبم گفت تشخیص دکتر، نوعی عفونت لثه بوده و با دارو برطرف می‌شود.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت358

 

 

چند روزی گذشت و تورم گونه‌اش خوابید اما هنوز قادر به خوردن غذا نبود تا این‌که…

 

دکتر رضوانی تماس گرفت و جویای احوالش شد و این‌که چرا برای ادامه درمان برنگشته؛ تا ته ماجرا را خواندم.

 

به گوشی موبایلش پیغام دادم. «سریع خودت رو برسون به اتاق کار من.».

 

پنج دقیقه نشد که در زد و وارد شد.‌ خواست بنشیند که…

 

_ اجازه دادم بشینی؟

 

نشسته بلند شد.

 

_ من کاری کردم که خودم خبر ندارم؟

 

_ با ابراهیم تماس گرفتم که بیاد دنبالت. دکتر منتظرته.

 

شصتش خبردار شد. دختر سربه‌هوا!

 

_ وایی نه…!

 

_ وقتی برگشتی هم به‌خاطر دروغت تنبیه می‌شی.

 

_ فرهاد، به جون خودم از دندون‌پزشکی می‌ترسم، می‌میرما!

 

مجدداً با ابراهیم تماس گرفتم. «ابراهیم، پریناز حاضره، بیا.».

 

_ باورت نمی‌شه می‌ترسم؟

 

_ ترست اهمیتی نداره، عاقل باشی از تنبیهت بیشتر وحشت می‌کنی. الآنم بیرون. ابراهیم منتظرته!

 

◇◇◇

 

پریناز

 

دروغ گفتن حماقت محض بود، هم درد می‌کشیدم، هم اخم‌وتخم حضرت اجل!

 

انگار ترس مرا نمی‌فهمید، مردک دماغ گنده!

 

دکتر، دندان عقل معیوب را با بدبختی بیرون کشید.

حس می‌کردم واقعاً عقلی برایم نمانده.

 

البته آن روز خیلی هم بد نبود. اولین پرداختی از طرف قنادی‌ها به حسابم ریخته شد، هردو در یک روز.

 

حس خوبی داشتم از پولی که ولو با زحمت زیاد به‌دست آمد.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت359

 

 

دلم می‌خواست برای خودم چیزی بخرم اما چانه‌زدن با ابراهیم فایده نداشت.

مأمور بود و‌ معذور، سروقت برنمی‌گشتیم، فرهاد خدمتش می‌رسید؛ خدمتمان.

 

درست که چند هفته گذشته کاری به کارم نداشت، حتی برای دیدن موسیو می‌رفتم یا اجازه داد نازنین را ببینم ولی همه‌چیز داخل دیوارهای خانه، مثل یک زندانی.

 

عصر که به خانه برگشتم، به‌جز دندانی که کمی ذق‌ذق می‌کرد مشکلی نداشتم.

 

لباس عوض کردم و دوش گرفتم.

پای لپ‌تاپ نشسته بودم و چند سایت فروش آنلاین را نگاه می‌کردم که کسی در زد.

 

پشت در همان دختری بود که چند هفته‌ای از آمدنشان می‌گذشت؛ مریم.

 

_ سلام.

 

نگاهی به سینی دستش انداختم.

 

_ دندونت بهتر شد؟

 

حرف‌زدن برایم سخت بود، نصف صورت و کل زبانم را حس نمی‌کردم.

 

_ مرسی، مجبور شدم دندون عقلم رو بکشم. اینا چیه؟

 

اشاره‌ام به محتویات سینی بود؛ کمی سوپ، کمپوت.

 

چشمکی زد.

 

_ آقا گفتن براتون بیارم، تأکید کردن میل کنید.

 

میل کنم، حتماً…! فرهاد ته محبتش می‌شد؛‌«بخور».

 

_ دستت درد نکنه.

 

از اتاق که بیرون رفت، کمی از سوپ خوردم، واقعاً میل نداشتم.

 

کمپوت را راحت‌تر خوردم، شیرینی‌اش حالم را بهتر می‌کرد.

 

یکی‌دو‌ ساعت بعد، بازهم کسی در زد‌‌ ولی برخلاف انتظارم، مریم نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
5 ماه قبل

چرا پارت جدید نمیاد

آسمان
آسمان
5 ماه قبل

فقط اونجاش که گفت تا صبح بارها ب ابعاد دماغم فکر کردم😂😂

همتا
همتا
5 ماه قبل

خیلی خوشگله این رمان

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
5 ماه قبل

که قبلن هم قبل از پریناز م،ع،ش،و،ق،ه شازده بود گویا شازده هم فراموش کرده تو افکارش از عشق خودش به آلاله زن سابقش و زورگویی ها آزارو اذیت و خ،ی،ا،ن،ت های آلاله تعریف میکنه بعدمیگه
 رها کردم تا دنیا خدمتش برسد، خودم هم کمی به دنیا کمک کردم، مثل از میدان به در بردن فاسق عزیزش!
یک ملغمه که نامش زندگی بود، چرخ خورد تا پریناز وارد شد ••••••• این وسط از بقیه سوگلیهای ح،ر،م،س،ر،ا،ت چه خبر ؟! چیشودن شازده جان🤔 ( ندیده ناصرالدین شاه قاجار••••]

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
5 ماه قبل

درود*
درسته تو اون خونه ای که پریناز اینا میموندن اون خانم که بهش میگفتن خاله دختر بیچاره، بینوا،بدبخت•••• محتملن زیاد نگه داری میکرد انواع و اقسام بزرگ و نوجوون•••••• اما تا جایی که قدیمترها تو این داستان گفته‌شد اسم دوست؛رفیق صمیمی پری؛فرناز بود
( گویا نویسنده گل فراموش کرده میگه دوست پریناز، نازنین• عجب 😐)

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

ممنون از پارت گذاری کاش پارت بعدی رو زودتر میدادی

camellia
camellia
5 ماه قبل

دستت درد نکنه.کُلی خندیدم. 😂 😘

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط camellia

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x