IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 167 3 (2)

1 دیدگاه
  پتورو سفت گرفت و سرش رو از زیرش بیرون نیاورد. من از خنده ریسه میرفتم و اون که اصلا دلش نمیخواست بقول و گفته ی خودش کارش به مراحل شق القمر رسیدن یه یه چیزی تو همون مایه ها برسه همچنان درحال مقاومت کردن دربرابر منی بود که خس…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 166 2 (1)

10 دیدگاه
  خیلی سریع جواب داد: -معلوم که اینطور نیست… کاملا مطمئن گفتم: -ولی من فکر میکنم همینطوره.از اینجا بودنمم راضی نیستی. باشه…شب بخیر! خواستم بچرخم و به سمت اون یکی اتاق برم که دستم رو گرفت و با نگه داشتنم گفت: -شیوااااا…این مزخرفات چیه میگی!؟ شونه هام رو بالا انداختم…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 165 5 (1)

6 دیدگاه
  از سیگارش کام عمیق گرفت و آهشته جواب داد: -همین که باهش کافیه! همین که وجود داشته باشه! درحالی که انگشتای دستش رو سفت نگه داشته بودم سرمو به سمتش چرخوندم و نیم رخش رو تماشا کردم. اون با اندوه و به روش خودش نبود مادر رو تو زندگیش…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 164 5 (1)

7 دیدگاه
  هوووف! من از هفت صبح تا الان تنها بودم. البته…منهای لحظات کمی که مونا کنارم بود. از رو دسته کاناپه اومد پایین و پرسید: -تمام مدت تنها بودی!؟ موهام رو پشت گوشم جمع کردمو جواب دادم: -نه! مونا پیشم بود ولی خیلی وقت پیش رفت… مکث کردم.مظلوم نگاهش کردم…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 163 0 (0)

بدون دیدگاه
  با شکمهای پُری که دیگه جای دریافت یه لیوان آب رو هم نداشتن، لش کرده بودیم رو کاناپه های راحتی و زل زده بودیم به سقف. حس میکردم حتی دیگه نمیتونم خودمو تکون بدم اونقدر که سرگرم حرف زدن شدم و تا تونستم لونبوندم! مونا که بدتر از من…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 162 4 (2)

2 دیدگاه
  بالاش یه کاغذ رنگی چسبیده بود و روش نوشته بود: “اگه من ناهار نبودم ، زنگ بزن برات غذا بیارن. شماره رو برات یادداشت میکنم” کف دستهامو بهمدیگه مالیدم و آهسته زمزمه کردم: “خب…چی حال میده که واسه ناهار بخورم ؟” قبل از اینکه با خودم به نتیحه ای…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 161 5 (1)

3 دیدگاه
  دستمو پایین گرفتم و پتورو تا روی صورتم بالا کشیدم و از همون زیر گفتم: -یادم نمیره هر وقت اومدم اینجا صبحش ولم کردی و رفتی…. در حالی که همچنان رو به روی آینه بود پرسید: -پس کار درست چیه؟ نرم سر کار و اینجا بمونم. . نق زنان…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 160 5 (1)

3 دیدگاه
  وقتی اینو گفت سگرمه هام رفت توی هم و خستگی هم از یادم رفت چون جاش رو به خشم داد. دلم نمیخواست اصلا در مورد مادرم حرف بزنه. من دنبال آرامش بودم.دنبال یه جای راحت اما اون با پیش کشیدن حرف مادرم هی این آرامش و آسایش رو از…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 159 4.5 (2)

بدون دیدگاه
  وقتی نرمی لبهاش رو پوستم نشست به کل دغدغه هام یادم رفت… انگار که نه انگار تا الان در حال گله گذاری و شکایت بودم. آخه شهرام و این محبتهای بالیوودی!؟ حقیقتا تحت تاثیر قرار گرفتم. اونقدر که دلم خواست بپرم بغلش و ماچ بارونش کنم. لبخند گَل و…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 158 5 (1)

3 دیدگاه
  آهی کشیدم و جواب دادم: -مامان و بابا بخاطر بدهی هاشون قبول کرده بودن شیدا با پسر معتمد ازدواج کنه…با فرهاد… یه عوضی که لنگه اش نیست و مزخرف تر از خودش، خود بی شرفش.. شیدا خیلی گناه داره. حقش نبود این بلا سرش بیاد. اونم یه انسانه.باید با…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 157 5 (3)

3 دیدگاه
  امیدوار بودم مثل همیشه بگه پایه اس اما پیش بینیم درست نبود. همچنان برای اینکه صداش وسط اون ولوله واضح و رسا به گوش من برسه، بلند بلند جواب داد: “نه نمیتونم…مهمون داریم و امشب کلا گیرم بمونه واسه یه روز دیگه” من روی اینکه شب رو کنار اون…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 156 3.3 (3)

3 دیدگاه
  *شیوا* در رو با عصبانیت کنار زدم و رفتم داخل. با اینکه خودمم یه چیزایی در مورد شیدا حدس زده بودم اما هیچوقت فکر نمیکردم مامان نسبت بهش تا به این حد بی رحم رفتار کرده باشه. که در عوض بِدهی هاشون اونو داده باشه به یه آدم نفرت…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 155 3.7 (3)

3 دیدگاه
  دستهاش رو از هم وا کرد و بازهم خودخواهانه گفت: -در هر صورت ما مجبور بودیم….برای تو که بد نشد! شدی زن پسر معتمد. خانواده ای که رو پول راه میرن! با تاسف پرسیدم: -چرا خوشبختی رو تو پول میبینی؟ هاااان ؟ خوشبختی یعنی دل خوش…من دل خوش ندارم.…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 154 3 (2)

8 دیدگاه
  خم شد و بطری آب معدنی رو با عصبانیت گذاشت رو میز و گفت: -در رفتنی در کار نبود.سوالت جواب نداشت. حاصل تخیلات خودته! با عصیانیت گفتم: -میدونی که نیست…آره. شما از خدات بود که منو به اون فرهاد آشغال بدی تا از شرم خلاص بشی. به دختر کمتر…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 153 5 (1)

بدون دیدگاه
  باهمدیگه وارد خونه شدیم. حیاط اینجا چنان با صفا و چنان زیبا بود که هر چشمی رو به سمت خودش میکشوند و من باید همین لحظه اعتراف میکردم، ازدواج مستانه تنها یه ویژگی خوب داشت و اون هم این بود که شیوا حالا یه جای نسبتا امن داشت! به…